🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۲۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 فردای آن شب علی آقا مهمان داشت. تعدادی از نیروهایش بودند و چند نفری از فامیلهای ما. مردها در طبقه دوم خانه همسایه، نشسته بودند و زنها در خانه ما. شام را از بیرون آوردند. بعد از شام یکی از دوستان علی آقا شروع کرد به مداحی. صدای صلواتشان که بالا می آمد ما زنها هم صلوات می‌فرستادیم. کمی بعد از شام مردها خداحافظی کردند و رفتند. به همین زودی مراسم ساده و بی آلایش ازدواج ما تمام و زندگی مشترکمان آغاز شد. منصوره خانم و آقا ناصر و امیر آقا خانه ما ماندند. منصوره خانم علاقه عجیبی به بچه هایش داشت. با اینکه حالش خوب نبود، مسئول پخت و پز شد. نظافت خانه و جارو و شستن ظرفها و پاک کردن سبزی به عهده من بود. امیر آقا هم خرید خانه را انجام می داد. امیر آقا پسر مهربان و آرامی بود و نسبت به همه ما بسیار عاطفی. گاهی منصوره خانم تا ظهر برای خرید چهار پنج بار او را بیرون می فرستاد. هیچ وقت نشنیدم اعتراضی بکند یا چیزی بگوید، مثلا چرا همه خریدها را یکباره نمی‌گویید. بعد از چهار روز منصوره خانم و بقیه به خانه خودشان رفتند. آن روز من تنها ماندم. اولین باری بود که خودم غذا می پختم. برای ناهار پلو با کباب تابه ای گذاشتم. نزدیک ظهر بود. بوی کباب خانه را برداشته بود. صدای زنگ در آمد. پشت در رفتم و پرسیدم: «کیه؟» علی آقا بود گفت: «منم مهمان داریم.» دویدم و چادر سر کردم و در را باز کردم. علی آقا با یکی از دوستانش یا الله گویان آمدند تو. بعد از خوشامدگویی رفتم توی آشپزخانه. علی آقا به دنبالم آمد. اوقاتم کمی تلخ بود. گفتم: «شما که می‌خواستید مهمون بیارید کاشکی زودتر به من خبر می‌دادین!» خندید و گفت:« یه نفر مهمان که اطلاع دادن نداره. یعنی یه لقمه نان و پنیر هم نیست ما بخوریم!» گفتم: «چرا، اما من خودم خجالت می‌کشم.» با خونسردی گفت:«اصلا» به خاطر این چیزا خجالت نکش به ما ناهار هم ندی، ما گله نمی‌کنیم یه جای خلوت می‌شینیم، راجع به کارای خودمان حرف می‌زنیم. یه لقمه نان و پنیر و یه استکان چای شیرین به ما بدی، کلّی ممنون و مدیونت می‌شیم.» با جواب علی آقا خلع سلاح شده بودم به شوخی گفت: «حالا چی پخته‌ی؟ چه بو برنگی راه انداخته‌ی، گلم.» گفتم: «پلو و کباب تابه ای.» نفس عمیقی کشید و گفت:«به به والله زن خوب نعمته. هر کی نداره باخته.» خندیدم و سفره را به دستش دادم. ناهارمان به اندازه بود. آنها توی هال غذا خوردند و من توی آشپزخانه. سفره مان پُر بود از نعمت سبزی و ماست و خربزه، نوشابه هم داشتیم. یاد حرف مادر افتادم: «مهمان روزیش رو با خودش می آره.» فصل پنجم: كُلُم یک هفته از زندگی مشترکمان می‌گذشت یک روز صبح علی علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم من امروز باید برم. ساکم کجاست؟» با تعجب پرسیدم: «کجا؟» خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع. خب كُلم منطقه. من به جز جبهه کجا دارم برم!» با دلخوری نگاهش کردم. - نمی شه کمی دیرتر بری؟ - نه... دشمن نامردی کرده ساکش را بستم حوله و وسایل شخصی و چند پیراهن و شلوار و کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم گفت: «اینجاست که فرق آدم متأهل معلوم می‌شه. نمردیم و ساک ما هم پر از کمکای مجرد و مردمی شد.» اشک توی چشمهای هر دویمان بازی می‌کرد. علی آقا آدم تو داری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان می آورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتین هایش شد. ساعت هدیه سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعه بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت، گفت: «گلم مواظب خودت باش. حلالم کن.» دلم می‌خواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم من را با خودت ببر. توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبی‌اش مثل دریا متلاطم بود. گفتم:«تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره.» یک دفعه بدون اینکه چیزی بگوید از پله ها پایین دوید و همان طور که تندتند و پشت به من می‌رفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گلم، من رفتم. خداحافظ.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂