چه لباسهای قشنگی با همین چرخهای دستی مشکی که عکس شیر روی بدنه اش داشت، برایمان می‌دوخت. دامنهای چین و واچین و پیراهن‌های کلوش چیت. جلو رفتم و گفتم: «سلام مادر، خسته نباشی.» مادر از دیدنم تعجب کرد و دلواپس شد. گفتم: «چیزی نشده. علی آقا مجروح شده بردنش تهران منم با منصوره خانم و حاج صادق میخوام برم.» مادر رنگش پرید اما به روی خودش نیاورد. دستم را گرفت و گفت: «ان شاء الله که چیزی نیست. میخوای منم بیام؟» گفتم «نه ماشین جا نداره منیره خانم هم هست. دوست علی آقا هم می‌خواد بیاد.» مادر زیر لب آیة الکرسی میخواند گفت: «بریم به سلامی بدم.» تا جلوی ماشین آمد و با منصوره خانم و حاج صادق و منیره خانم سلام و احوال پرسی کرد مرا بغل کرد و بوسید و خداحافظی کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂