🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 هر چه من بیشتر برای ماندن اصرار می‌کردم، علی آقا بیشتر به رفتن پافشاری می‌کرد. می‌گفتم لااقل تا وقتی به غرب نرفته اید بذارید ما اینجا بمونیم. عاقبت او و آقا هادی پیروز شدند. وسایل را توی چند تا کارتن بسته بندی کردیم و گذاشتیم پشت آهو و همان طور که آمده بودیم برگشتیم. آن روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج رسیده بود. از خیابانی عبور کردیم. چند دقیقه بعد صدای انفجاری شنیدیم و دودی غلیظ از پشت سرمان به هوا رفت. علی آقا پایش را گذاشته بود روی گاز و به سرعت ما را از مهلکه دور می‌کرد. در این چند باری که به دزفول آمده بودم، موقع ورود به دزفول حس و حال خوبی داشتم و موقع برگشتن دلهره و اضطراب به سراغم می‌آمد. می‌دانستم در همدان دوری و تنهایی و انتظار روزهای سختی را برایم رقم خواهد زد. دوست داشتم بمانم. فکر کردم شاید آن طور که باید مقاومت نکرده ام. از همه بدتر اینکه داشتم می شنیدم علی آقا و آقا هادی برای بازگشتشان برنامه ریزی می‌کنند. هشت ساعت دزفول به همدان برایم هشت دقیقه گذشت. دوست نداشتم هرگز به همدان برسیم. اما این بار چه زود رسیدیم. قبل از ورودمان به همدان باران باریده بود و زمین‌ها و درخت‌های سبز تازه رسته را خوب شسته بود. هوا لطیف بود و بوی شکوفه های بهاری همه جا را پُر کرده بود. آسمان را لکه های ابر در هم فرورفته پوشانده بود. وسایل را توی انبار و خرپشته خانه مادر چیدیم و به دیدن منصوره خانم رفتیم. منصوره خانم حالش خوب نبود. دوباره کلیه هایش ناراحت بود. از طرفی امیر هم چهارم فروردین ماه به جبهه غرب اعزام شده بود. خانه دیگر شور و نشاط سابق را نداشت. منصوره خانم به امیر وابسته تر بود. قبل از اینکه امیر به جبهه برود، همه کارها و خرید زندگی مادر شوهرم روی دوش امیر بود. حالا با رفتن او خانه بی‌رونق و سوت و کور شده بود. منصوره خانم از تنهایی و دوری امیر می‌نالید و بی تاب بود. حق داشت، مریم تهران بود و مشغول زندگی و بچه داری؛ حاج صادق هم درگیر کارهای اداری و زندگی خودش بود. ما هم که وضعیتمان آن طور بود. با این شرایط رفتن امیر واقعا سخت بود. دلم برای منصوره خانم و تنهایی‌اش می‌سوخت. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم تا زمانی که خانه ای پیدا نکرده ایم، پیش آنها زندگی کنیم. فردای آن روز علی آقا به منطقه برگشت. روزها از پی هم می گذشت. اوضاع من هم خوب نبود. به اصرار منصوره خانم به دکتر رفتیم. نهم خردادماه بود. دکتر برایم چند آزمایش نوشت. با مادر جواب آزمایشها را نزد دکتر بردیم. مادر با شنیدن خبر ذوق زده شد. شب مرا به خانه خودشان برد تا به قول خودش تقویتم کند. چند روز بیشتر در خانه مادر نماندم. به علی آقا قول داده بودم پیش منصوره خانم بمانم. آن شب خانواده حاج صادق هم در خانه مادرشوهرم بودند و خانه شلوغ پلوغ بود. شب، علی آقا تلفن زد. دلم می‌خواست زودتر از همه خبر را به او بگویم. گوشی را گرفتم و مثل همیشه با هم سلام و احوال پرسی کردیم. هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم خبر را به او بگویم. دستم را روی گوشی گرفتم و آهسته گفتم: «اتفاق مهمی افتاده ، بپرس من جواب بدم.» انگار برای علی آقا شرایطی نبود تا بتواند به راحتی حرف بزند. با من و من گفت: «راهنمایی کن.» گفتم «هم من دوستش دارم هم تو.» نمی‌دانم منظورت کیه، بیشتر راهنمایی کن. گفتم: «همین دیگه، چی بگم، بعضی وقتا با هم درباره ش حرف می‌زنیم. تو دوست داری...» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂