🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مردم یک صدا فریاد زدند: «جنگ جنگ تا پیروزی» باغ بهشت به قدری شلوغ بود که دیگر نمی‌شد تکان خورد. نفسم بالا نمی آمد. گفتم: «مادر، حالم خیلی بده.» مادر دستم را گرفت و هر طور بود راهی باز کرد و به طرف گلزار شهدا رفتیم. زیر درختی نشستیم مادر بطری آبی همراه داشت؛ مشتی آب توی دستش ریخت و صورتم را با آب شست. صدای علی آقا از توی بلندگو پخش می‌شد: خدا را شکر می‌کنم برادرم به دست دشمنان خدا شهید شد نه به دست دوستان دروغین خدا. امیر با چهار ماه جبهه رفتن گوی سبقت را از ما ربود. نسیم خنکی می‌وزید. زیر درخت بیدی نشسته بودم. مادر آن دوروبر می‌چرخید و روی قبرها می‌نشست و فاتحه می خواند. کمی بعد، صدای بلندگو قطع شد. مادر کنارم آمد و گفت: «فکر کنم دارن نماز میخونن. تو همینجا بشین من می‌رم نماز می‌خونم و بر می گردم.» کمی بعد از اینکه مادر رفت، صدای جمعیت بلند شد: "برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا" تابوت امیر روی دست سربازان به حرکت درآمد، مردم به دنبال تابوت می‌دویدند. از جایم بلند شدم و به جمعیت چشم دوختم. علی آقا و حاج صادق آن جلو بودند؛ زیر تابوت. تا خواستم جلو بروم، اطرافم پر شد از مردمی که «لا اله الا الله گویان» از همه طرف می دویدند. بین جمعیت گیر کردم. نه راهی به جلو بود و نه می‌شد به عقب برگشت. به هر جا که نگاه می‌کردم، زنان و مردانی بودند که به طرف تابوت می‌دویدند و فریاد می‌زدند این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده این گل پرپر ماست هدیه به رهبر ماست.... گرما و ازدحام جمعیت عرصه را برایم تنگ می‌کرد. از ضعف، نفسم بالا نمی آمد و دست و پایم می‌لرزید. از اینکه فکر می‌کردم امیر توی آن تابوت است حال بدی داشتم. انگار دنیا به آخر رسیده بود. انگار کسی داشت مرا به طرف گور می‌برد. نمی‌دانم چطور آن حس و حال را بیان کنم اما می‌دانم در آن لحظات همه چیزهای اطرافم سیاه مرده بی حرکت و غم آلود بود. دنیا جلوی چشمم خوار شده بود. هیچ چیز برایم مهم نبود، هیچ چیز برایم ارزشی نداشت. مردم بی توجه به اطراف به جلو می‌دویدند و مرا به یاد روز قیامت می انداختند. پیرمردی بسیجی با گلاب پاشی استیل که به کولش بسته بود سرورویمان را با گلاب می‌شست. آفتاب عمود و تیز می تابید و زمین را کباب می‌کرد. آسمان بی ابر و صاف و گرم بود. باغ بهشت با همۀ جمعیتی که در آن بود، تنها و غمگین و دلهره آور بود. صداها در هم گم شده بود و از آن همه جمعیت صدایی به گوش نمی رسید؛ نه پرنده ای، نه صدای خوشی، نه نسیمی. امیر آزاد و رها و سبک بال رفته بود و ماتم همه جا را فراگرفته بود. روی قبری نشستم؛ سنگ قبر قدیمی بود و خاکی رنگ. نوشته هایش بر اثر فرسایش باد و باران از بین رفته بود. درخت کاج کهن سالی که روی قبر سایه انداخته بود چهل پنجاه ساله می نمود. برگهای سوزنی اش از بی آبی و گرما تیره و کدر بود. زیر سایه کاج نشستم و فکرهای درهم و برهم سرم را پر کرد. حتماً چند ساعتی گذشته بود که جمعیت مثل تکه های ابر از هم جدا شدند و هر یک به طرفی رفتند. حرارت کشنده آفتاب موج بر می داشت و از روی قبرها مثل بخار بالا میرفت. اتوبوسها با درهای باز به صف ایستاده بودند و مردم به طرف آنها می‌دویدند. خودم را به یکی از آنها رساندم. روح مهربان و صمیمی امیر را حس می‌کردم که لبخندزنان بالای سرم پرواز می‌کرد. سوار اتوبوسی شدم که بوی گلاب میداد. زنهای چادر مشکی داخل اتوبوس به روح پاک شهدا بی بهانه و با بهانه، صلوات می فرستادند. ردیف دوم کنار زنی جای خالی بود. نشستم. سرم گیج می رفت دلم میخواست بخوابم. چشم هایم را روی هم گذاشتم گفتم: «امیر خدا حافظ!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂