🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجره ها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچه ها در آوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه می‌ریخت. برگ‌ها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه می‌دانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شب‌های بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری می‌کردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمه ها و مویه‌های حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز و شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم. عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، می خواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانی تر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر می‌کرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیه هایش بود که روز به روز وخیم تر می‌شد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماری اش صحبت کرد و نتیجه ای نگرفت. نشسته بودیم توی هال. علی آقا بلند شد. آستین‌های بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو می‌گرفت. به دنبالش رفتم. انگار یکی می‌گفت: «فرشته خوب نگاهش کن. نگاهش کردم. آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانه های پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنه‌های صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم می‌کوبیدشان به زمین. مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم می‌خواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرف شویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش می‌کردم. از آشپزخانه رفت توی پذیرایی. جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه. به دنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش می‌کردم. سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند. توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلك. وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن. آقا جان این بار دیر بر می‌گردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم. به یکی از بچه ها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارش‌هایش تمام شد آمد طرف من. - فرشته، آلبومم بیار. رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که می‌خواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا.» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را می‌دید و آه می‌کشید. گاهی می‌گفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت به خیر شهید شاه حسینی. صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق می‌زد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه. گفتم: خودت رو اذیت می‌کنی. اشک هایش داشت دانه دانه می چکید روی گونه هایش . - فرشته اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله بودن. به خاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنه‌ایم، خوابمان می آد. به این عکسا نگاه می‌کنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب و زیارت عاشورا می‌خواند و های‌های گریه می‌کرد. به اینا نگاه می‌کنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب می‌گفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما می‌خنده. یادم باشه امروز زمان آرزو نیست. زمان حرف نیست، باید عمل کنیم. هر کسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمی‌دانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂