🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ساعت نه بامداد هنگامی که با افسر تدارکات و فرمانده گردان تانک در کنار سنگر ایستاده گفت و گو می‌کردیم ناگهان صدای وحشتناکی شنیدیم. دو خمپاره سنگین بین واحد سیار و سنگر معاون گردان فرود آمد. به ظاهر سنگر مخابرات که انواع دستگاههای تلفن و بی سیم در آن وجود داشت هدفگیری شده بود که به محض اصابت در فاصله ده متری گرد و خاک غلیظی به هوا برخاست. انفجار سوم ما را نقش زمین کرد و ترکشهای آن به اطراف سنگر پاشید. در آن لحظه فکر کردم مرگ براثر اصابت ترکش خمپاره و هر نوع گلوله دیگر سریع تر و آسان تر است، زیرا قبل از اینکه بفهمی چه حادثه ای رخ داده یا حتی قبل از اینکه دردی را احساس کنی بلافاصله از بین می‌روی بر اثر فرود خمپاره ها. تنها یک نظامی مورد اصابت ترکش قرار گرفت که بعد از مداوا شدن به سر کار خود برگشت. واحد سیار پزشکی براثر این گلوله باران به شدت خسارت دید. حتی ترکش ها به ستونهای فولادی که برای استحکام بیشتر سنگر به کار رفته بود، نفوذ کرده بودند. خوشبختانه در آن لحظه کسی در واحد سیار نبود، در غیر این صورت مرگش حتمی بود با تاریک شدن هوا نیروهای کمکی به یگان ما وارد شدند. فرمانده این نیروها هم به سنگر فرماندهی که در واقع سنگر معاون گردان بود آمد. او که فرمانده یکی از گردانهای تیپ ۱۹ پیاده بود، درجه سرهنگی داشت و نیروهای تحت فرمانش موظف بودند برای بازپس گرفتن خاکریز دست به ضد حمله بزنند. برای شروع حمله از دو محور با استفاده از گروهانهای تیپ ۱۹ کماندویی تحت فرماندهی گردان ما طرحی فوری تهیه گردید و زمان شروع حمله نیز نیمه شب تعیین شد. خبری پیرامون عملیات تهاجمی بزرگ ایران در منطقه گیلان غرب و سومار از تلویزیون پخش شد. آن موقع بود که به گستردگی حمله ایران پی بردیم، زیرا سومار روبه روی شهر مندلی عراق قرار دارد. با نزدیک شدن زمان شروع حمله نیروهای مهاجم، به تدریج به سمت هدفهای از پیش تعیین شده به راه افتادند. من به اتفاق یکی از افسران تیپ خودمان و چند افسر دیگر از تیپ ۱۹ در سنگری که گنجایش این تعداد نفر را نداشت باقی ماندیم. علائم ناراحتی و اضطراب در چهره همه آشکار بود. از شدت اضطراب پشت سر هم سیگار روشن می‌کردیم. چهل و هشت ساعت را پشت سر گذاشته بودیم، در حالی ابرهای تیره بر فراز موخوره که حتی لحظه ای پوتین‌هایمان را از پا در نیاورده بودیم. برخی از فرط خستگی به خواب می‌رفتند. به نوبت روی تخت یا صندوق مهمات دراز می‌کشیدیم تا قدری چرت بزنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂