🍂 🔻 شبیخون به سنگر تدارکات  / ۲ علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات •┈••✾✾••┈• به سنگر تدارکات نزدیک شدیم. سنگر یک در پلیتی داشت که بسته بود. پنجره کوچکی هم داشت که یک انسان می‌توانست به زور خودش را وارد سنگر کند. به مرتضی گفتم: من زیر پنجره قلاب می‌گیرم، تو برو بالا، از پنجره بپر توی سنگر، چند تا غذا بده به  من، بعد هم خودت بیا بیرون. اسلحه‌اش را به من داد. وقتی رفت بالا و جفت‌پا پرید توی سنگر، من صدای گوپی آن را شنیدم. بلافاصله قیل‌ و قال و بزن‌بزن شروع شد! ما غافل بودیم که مسؤول غذاها تخت خودش را زیر پنجره گذاشته و خوابیده، مرتضی دقیقاً روی شکم آن بنده خدا پریده بود! اصلاً پیش‌بینی چنین اتفاقی را نمی‌کردم. واقعاً‌ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همان طور که آن‌ها همدیگر را می‌زدند، من به سمت سنگر خودمان دویدم. سنگر ما سی ـ چهل متر بیش‌تر با سنگر تدارکات فاصله نداشت. آقاپور مشغول قرائت قرآن بود. اسلحه‌ها را گوشه سنگر پرت کردم. روی زمین نشستم. پاهایم را با زاویه باز کردم. دودستی روی پاهایم می‌زدم و می‌خندیدم. از فرط خنده اشکم جاری شده بود. آقاپور تعجب کرده بود! با آن لهجه زیبای کاشانی‌اش پرسید: آقاجو، چه شده؟ ـ نمی‌دونم. ـ مرتضی‌ کو؟ ـ نمی‌دونم. ـ معلوم هس چه می‌کنی؟ من فقط می‌خندیدم. رفقایی که خواب بودند، بیدار شدند. پرسیدند: چی شده؟ همان طور که می‌خندیدم. گفتم: بدوید همراه من بیایین که مرتضی داره می‌میره. بچه‌ها آماده می‌شدند تا برویم، مرتضی با سر و وضع خونی وارد سنگر شد! تا چشمش به من افتاد، به بچه‌ها گفت: من امشب اینو می‌کشمش! پریدم پشت سر بچه‌ها موضع گرفتم و گفتم: به من چه؟  ـ عجب آدم پررویی هستیا! تو پدر من رو درآوردی، تازه میگی به من چه! سه ساعت روی مخ من تلیت کردی که این بلا سرم بیاد. راست هم می‌گفت. صورتش خونی، دندانش شکسته و لباسش پاره پوره شده بود. بچه‌ها می‌گفتند: به مام بگین چی شده؟ گفتم: فعلاً حرفش رو ول کنین.  به آقاپور گفتم: بدو این آفتابه رو از رودخونه پر کن بیار. من که جرأت نداشتم به مرتضی نزدیک شوم. همان طور که بچه‌ها مشغول  شستن دست و صورت بودند، از پشت سر روی شانه‌اش زدم و گفتم: مرتضی. اخم‌هایش را درهم کشید و جوابم را نداد. سماجت کردم و چند بار پشت سرهم گفتم: مرتضی، مرتضی، مرتضی. ـ هان، چه مرگته؟ کشتی منو! چته؟ ـ مرتضی یارو چی طور شد؟ ـ مُرد، کشتمش! ـ دروغ نگو. ـ باور کن،‌ مُرد. مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. هر چه بچه‌ها اصرار می‌کردند: علیرضا  جونت بالا بیاد، خب بگو ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ می‌گفتم: بعداً‌ میگم. با یکی از بچه‌ها سمت سنگر تدارکات رفتیم. در سنگر نیمه باز بود. وارد سنگر شدیم. هر چه نور چراغ قوه را در فضای سنگر تاباندیم. از آن برادر تدارکاتچی خبری نبود. خیالمان راحت شد که او نمرده است. در سنگر را بستیم و برگشتیم. فردا فهمیدم که آن بنده خدا فکر کرده با یه گشتی دشمن درگیر شده، همه جا رو پر کرده که دیشب یه عراقی اومده توی سنگر تدارکات. ولی به خاطر ضربه‌ای که خورده بود، چند روز باید استراحت می‌کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂