🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم برف ریز و قشنگی می‌بارید. صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می‌خواست هر چه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم علی آقا تو پسرمون رو دیده ی؟ دلم شکست تا یادم می‌افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض می‌کردم، تنم می‌لرزید، یعنی می‌توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می‌سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می‌خندید. هر جا چشم می‌گرداندم آنجا بود. کنار تخت. مادر کنار پنجره، پایین تخت خودم پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف می‌بارید و پشت هر پنجره پُر از برف می‌شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی من تنهایی نمی‌تونم. حس کردم علی آقا می‌خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گلم، چشم. با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم. ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمی‌شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل‌های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پر از گل‌های ریز و نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی با سلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی‌کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر برای خانه دزفول پرده‌های این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می‌داد. برگشتم توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می‌زد. وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می‌شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک که رسید گفت: «فرشته جان، بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم: «خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب می‌دم. گفتم:«تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق.» با تعجب پرسیدم: «چی شده مگه؟» مادر مرا تا جلوی دست شویی برد. صورتت رو بشور. حالت جا می‌آد. در دستشویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می‌زد. شیر آب را باز کردم. مادر گفت: «از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن میزنن و احوال پرسی می‌کنن. عمو و زن عمو و دایی» توی آینه خودم را می‌دیدم. رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم. الان با کی صحبت می‌کردی؟ وحيد. وحید پسر عمو. با شنیدن اسم وحید ناخوداگاه زیر لب گفتم: «وحید بود! طفلی!» روی تخت نشستم. یاد آن شب افتادم که وحید را علی آقا آورده بود دزفول. مادر دستم را گرفت و گفت: «دراز بکش فرشته.» پرسیدم تاکی اینجا ام؟ چرا بچه رو نمی آرن؟! مادر گفت: «تا فردا صبح» نگران شدم پرسیدم حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟! راستش رو بگو.» مادر پتو را رویم کشید. باز لوس شدی به خدا راستش همین بود که گفتم. میخوای دروغ بگم؟ چشم هایم را بستم. مادر با حوله صورتم را خشک کرد. روسری ام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد. بغلش کردم و زیر گلویش‌را بوسیدم. چه بوی خوبی! بعد از ظهر می آن برا عیادتت. مادر مشغول مرتب کردن تخت شد چقدر بد بود. چقدر سخت می‌گذشت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها فکر می‌کردم، علی آقا را هم می‌دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می‌کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام . همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست؟ چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دستهای گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂