🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 برف کوچه هنوز پارو نشده بود. ماشین جلوی بلوک ۶ ترمز کرد. بابا پیاده شد و به طرف ماشین ما آمد. همسایه ها توی آن برف و سرما جلوی آپارتمان پدر شوهرم ایستاده بودند. گوسفندی که سرش توی دستهای قصاب بود بع بع می‌کرد. صدای یخ زده گوسفند دلم را چزاند. دو تا اعلامیه به سمت راست و چپ در آپارتمان چسبانده شده بود. عکس علی آقا روی هر دو اعلامیه می خندید. یکی از همسایه ها روی منقل اسپند می‌ریخت. دود اسپند توی هوای سرد آرام بالا می رفت. زنهای همسایه جلو آمدند و بغلم کردند. یکی از همسایه ها با دیدن من به گریه افتاد. دیگر صدای بع بع گوسفند به گوش نمی رسید. نگاه کردم روی برف، رد سرخی را دیدم که از رویش بخار بلند می‌شد. آپارتمان پدرشوهرم طبقۀ چهارم بود. مانده بودم این همه پله را چطور بالا بروم. یکی از پرستارها زیر بازویم را گرفت. همسایه ها صلوات می‌فرستادند. روی دیوار ایستگاه اول عکس علی آقا روی اعلامیه چهلمش می‌خندید. ایستادم به خواندن «دوشنبه ۱۳۶۶/۱۰/۱۴ از ساعت ۸ - ۱۱:۳۰، مسجد مهديه. ضمناً مجلس زنانه در قسمت زنانه منعقد می باشد. زیر اعلامیه نوشته شده بود واحد اطلاعات عمليات لشکر انصار الحسین(ع) استان همدان و خانواده شهیدان امیر و علی چیت سازیان. با پرستارها آرام آرام از پله ها بالا می رفتیم. بقیه هم به خاطر من آرام و آهسته پله ها را طی می‌کردند. منتظر بودم علی آقا از پله های طبقه چهارم پایین بدود و در حالی که می خندد، بگوید: زهرا خانم گلم خسته نباشی. گلم!... گلم!... گلم.... چقدر این تکیه کلامش را دوست داشتم. بغض گلویم را سفت چسبیده بود. باز هم نه بالا می‌رفت نه پایین. مادر با قنداقه بچه به سرعت از پله ها بالا رفت. راه پله سرد بود. همسایه ها که دوست داشتند زودتر پسر علی آقا را ببینند از ما جلو افتادند. از پرستار پرسیدم: «طبقه چندمیم؟» - دوم. توی پاگرد طبقه دوم هم اعلامیه چهلم علی آقا بود. باز هم با آن ریش بلند و بور به ما لبخند می‌زد. پاهایم می‌لرزید. دیگر نمی توانستم جلو بروم. به پاگرد سوم که رسیدیم، ایستادم. یکی از همسایه های آن طبقه در آپارتمانش را باز کرد. - بفرمایید تو فرشته خانم. بیایین تو یه کم خستگی در کنید، بعداً با هم می‌ریم. یکی از پرستارها به جای من جواب داد: - نه دیگه. رسیدیم. این یه طبقه رو هم هر طور شده میریم. صدای صلوات از طبقه چهارم می‌آمد. بوی دود اسپند توی راه پله پیچیده بود. پاهایم از ضعف می‌لرزید. فکر می‌کردم یعنی می شود برسیم و من بروم توی اتاق بنشینم. وقتی به پاگرد طبقه چهارم رسیدیم انگار همه آرزوهایم برآورده شده بود. خانه روشن و گرم بود. پرده ها را کنار داده بودند و آفتابی کم رمق روی فرشها افتاده بود. رختخوابی کنار رادیاتور پهن بود. پرستار کمک کرد توی آن بخوابم. پسرم قبلا کنار رختخواب خوابیده بود. پتو را از روی صورتش کنار زدم. صورتش سرخ بود. آرام و بی خیال خوابیده بود. توی رختخواب دراز کشیدم. همسایه‌ها و دو پرستار دور تا دور اتاق نشستند. چه حس خوبی داشتم. عکس امیر و علی آقا توی دو تا قاب عکس بود. با خودم گفتم - امیر نی‌نی‌مون رو دیدی؟ دیدی چه قشنگه! دوباره بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل می‌کردم تا اشکم راه نگیرد. منصوره خانم عاشق بچه هایش بود؛ عاشق امیر، عاشق علی آقا، عاشق حاج صادق و مریم. دو تا شاخه گل گلایل سفید زده بود روی هر دو قاب عکس. کار خودش بود. عاشق گل بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂