؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹
صبحانه
میان قاطع سه و قاطع یک که ما بودیم زمینی سفت و شنی بود که وقتی سربازهای عراقی بر آن راه میرفتند صدای قرچ قرچ پوتین هایشان از دور شنیده می شد. در گوشه ای از این زمین، چند اتاق بلوکی به شکلی شلخته و بیریخت ساخته شده بود با سقفی یک دست از ایرانیت. روی سقف، پرچم کشور عراق بال بال میزد و بر دیوار غربی این آشپزخانه کوچک، تابلوی نقاشی بزرگی از صدام حسین نصب شده بود؛ کار دست یک اسیر خسته و بریده!
سه اجاق دست ساز بلوکی با دیواره های کوتاه و دودزده، دو دستگاه فر نفتی، چند پاتیل بزرگ، یک ملاقه و یک بیل که مخصوص توزیع برنج بود، همۀ لوازم آن آشپزخانه را تشکیل میداد. نرسیده به آشپزخانه، توی زمین سفت صاف شنی، تابلویی فلزی کاشته شده بود با این عبارت و "يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسیرا."
فقط ما که صبحانه مان دوازده قاشق شوربای آبکی و ناهارمان هشت قاشق برنج با خورشتی از گوشت بدبوی یخ زده برزیلی چند سال مانده بود میفهمیدیم بعثی ها چه استفاده بیجایی از مفهوم این آیه شریفه میکنند!
یک روز در راه آشپزخانه با خودم فکر کردم راستی چقدر من مصداق این آیه هستم! فقیر و مسکین و اسیر، یتیم هم که بودم. به محمد صالحی که او هم مثل من در کودکی پدرش را از دست داده بود گفتم: محمد انگار این آیه برای من و تو نازل شده! آشپزهای این آشپزخانه محقر بزک شده با رنگ قرمز جیغ ایرانی بودند. شبها که ما توی آسایشگاه هایمان بودیم، یک گونی عدس سرخ مخلوط شده با کمی نرمه برنج را میشستند، میریختند توی دو دیگ بزرگ که تا پگاه خیس بخورند و آماده پخت بشوند. سپیده دم مشعلهای نفتی زیر دیگها را روشن میکردند. صدای هوهوی مشعل ها می پیچید توی اردوگاه و به گوش ما و لابد به گوش حسینجان هم میرسید. یکی دو ساعت بعد شوربای خوش رنگی به عمل می آمد که روز اول اسارت برای همه اسرا بی مزه بود اما رفته رفته به مذاق آنها خوش نشست و شد بهترین غذای اسارت. این شوربای پرلعاب و آبکی را اگر زود نمی خوردی، مثل ژله سفت و لخته می شد. اسرای قدیمی میگفتند وقتی پیاز ممنوع نشده بود این شوربا با پیازداغی چرب که روی آن ریخته میشد خوشمزه تر بود، اما وقتی یک نفر با آب پیاز نامهای نامرئی به ایران فرستاد، این لذت هم از سفره اسرا پرید!
توی کوله پشتی ام یک کیسه کوچک دولایه داشتم لایه داخل از نایلون گوشتهای یخ زده و بالایی از پارچه آبی رنگ روکش تشک تهیه شده بود. در این کیسه سهمیه نان روزانه ام را نگه میداشتم. دو صمون خشک لوزی شکل با پوستهای سفت و مغزی خام و خمیر.
لایه رویی نان را خرد میکردم توی بشقاب شوربا. پیش از آنکه سیر شده باشم صدای برخورد قاشق با کف بشقاب به گوش میرسید و درست در همین لحظه ملای عرب که مسئول نظافت آسایشگاه بود، بلند میشد برای توزیع چای. پتو را از روی سطل سرخ پلاستیکی کنار میکشید و پارچ سفیدش را میزد توی سطل. پارچ پلاستیکی، پر از چای میشد و لایه ای سیاه و چرب بر بدنهاش می ماند که آهسته آهسته به سمت ته پارچ سُر میخورد. لیوانهای دسته دار فلزی را میگرفتیم زیر پارچ ملا. لیوانها بیش از اندازه داغ میشدند. آن قدر داغ که یک روز صبح محمد باباخانی به خنده و بلند میگفت لامصب چایی داخلش سرد شده ولی این لیوان سردبشو نیست!
نوشیدن یک لیوان چای شیرین که البته شیرینیاش با دقت زیاد قابل تشخیص بود، از یادمان میبرد که شوربای صبحانه سیرمان نکرده. چای بعد از صبحانه و شام این وظیفه را به خوبی تا آخر اسارت انجام داد؛ سیر کردن کاذب شوربای عدس از اولین تا آخرین روزهای اسارت، صبحانه ما بود . هیچ وقت نشد یک روز صبح این رویه به هم بخورد و به جای شوربا یک صبحانه شیرین بدهند، یک شیشه مربا، تکه ای پنیر یا حتی کمی دوشاب خرما که در عراق زیاد بود و من از کودکی خیلی دوست داشتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂