🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مسافت شش ساعتی تهران تمام شدنی نبود. عاقبت چند ساعتی از نیمه شب گذشته رسیدیم. خانه معلم اتاق گرفته بودیم. آن نزدیکی، بیمارستانی بود. علی را به اورژانس بردیم. معاینه اش کردند و نسخه ای برایش پیچیدند، بابا رفت دنبال داروها. من و علی هم رفتیم خانه معلم. علی تب کرده بود. تبش نزدیک چهل و سه درجه بود. هر کاری می‌کردم تب او پایین نمی آمد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. بابا هم که بر نمی گشت. بی اختیار اشکهایم سرازیر شده بود. پسرم دیگر حرف نمی‌زد و مرا دلداری نمی‌داد. چشم‌هایش را بسته بود. توی تب داشت می‌سوخت. هر چه ملافه دم دستم بود خیس کردم و روی بدن و پیشانی و پاهایش گذاشتم. به اورژانس تلفن زدم. پرسیدند: «مشکلش چیه؟» گفتم: «تب داره.» جواب دادند پاشویه‌ش کنید. اورژانسی نیست. پشت تلفن التماس و گریه کردم. یک ربع بعد آمدند اما آنها هم کاری نکردند. آمپول مسکنی زدند و گفتند: «اگر خیلی نگرانید ببریدش بیمارستان، شاید بستری بشه.» بعد از رفتن آنها دوباره مشغول پاشویه شدم. پسر عزیزم حالش خوب نمی شد. تبش پایین نمی آمد. دستم به جایی بند نبود. بابا هنوز برنگشته بود. منی که هیچ وقت در این همه سال صدای اعتراضم را کسی نشنیده بود با گریه می نالیدم علی آقا، پس تو کجایی؟! تو پدری. یه کاری بکن. علی آقا تو رو قسم می‌دم به هر چی که برات عزیزه، به حضرت زهرا که اون قدر دوستش داری، تو حالا شهیدی! اون بالا بالاهایی، ما رو داری می‌بینی. می‌دونم من گناهکارم، من روسیاهم. تو از خدا بخواه بچه مون رو شفا بده. یادته چقدر دلت می‌خواست بچه مون زودتر دنیا بیاد. حالا اومده، دلت میخواست براش اسم بذاری. اسم تو رو روش گذاشتیم تا همیشه پیشمون باشی. علی آقا، حالا بچه مون داره از دست میره الهی قربونت برم یه کاری بکن. بچه ت از دست رفت. تو که به مرام و معرفت مشهور بودی. دلت به حال آدم و عالم می‌سوخت. اسیر و خودی رو یکی می‌دونستی. پسرمون از وقتی دست راست و چپش رو شناخته، دلخوشیش شده اینکه شب بشه و تو رو تو آسمونا بین ستاره ها پیدا کنه. علی آقا! جون من، جون فرشته، جون زهرا خانمت، از اون بالا بیا پایین! یه امشب به داد من و بچه ت برس. یه امشب خودت رو به پسرمون نشون بده! دل بکن از اون بالا، علی آقا تو رو خدا کمکم کن. علی! من على جانم رو از تو می‌خوام علی آقا تو رو خدا!... نمی دانستم چه کار می‌کنم و چه می‌گویم. دستم را گرفته بودم به طرف آسمان. ضجه می‌زدم و به پهنای صورتم اشک می‌ریختم و علی علی می‌گفتم. نمی‌دانم چقدر گذشت، اما وقتی سر برگرداندم، دیدم کنار تخت علی جان نشسته ام. سرم را روی بالش او گذاشته بودم و دستش را گرفته بودم. بالشش از اشکهایم خیس شده بود. علی جانم آرام و آسوده خوابیده بود. دست روی پیشانی اش گذاشتم. تبش پایین آمده بود، اما من دست بردار نبودم. وضو گرفتم. چادر سر کردم و ایستادم به نماز. نمی‌دانم آن شب چند رکعت نماز خواندم و چند بار دعای توسل و زیارت عاشورا خواندم اما خوب یادم هست بعد از هر نماز و دعا به سجده می افتادم و می نالیدم و التماس می‌کردم «علی، تو گفتی من زینب وار راهت رو ادامه بدم. به خدا، به جان خودت، زینب وار و با صبوری ادامه دادم. هرچه به سرم آمد، هر چه پشت سرمان گفتند اهمیت ندادم و نق نزدم. من هنوز عاشق تو و زندگی مان هستم. با خاطراتت خوشم و دل به هیچکس نبستم و نمی‌بندم. توی این دنیا تنها دلخوشیم بعد از خاطره ها و فکر و خیالت، شده پسرمان علی جان. یادگار توئه، پاره ای از وجود تو. تا اینجا از یادگارت خوب مواظبت کردم. نذاشتم جز سایه تو و خدا سایه کس دیگه ای بالای سرش باشه. علی جان، سفارشش رو پیش خدا بکن. اون رو بهم برگردون. می‌دونم هیچکس به اندازه تو ما رو دوست نداره. یه امشب تو به حرف من گوش بده، من یه عمر به پای تو و همه چی می‌شینم. قول میدم علی، خواهش میکنم دستم رو خالی پایین نفرست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂