‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در آن سوی خاکریز (ایرانی‌ها) به صفحه ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت و ربع بامداد روز بیست و چهارم را نشان می‌داد، ماه مه ۱۹۸۲ میلادی (سوم خرداد ۶۱)، آنجا بود که احساس کردم تولدی دوباره یافته ام. در طرف دیگر خاکریز تعداد زیادی اتومبیل توقف کرده بود تا اسیران را به پشت جبهه منتقل کنند. ایرانی‌ها از اسرای عراقی خواستند لباس نظامی خود را درآورند. دو تن از بسیجی ها در مورد اینکه لباس من به تنم باشد تا درجه ام مشخص گردد یا نه، با یکدیگر صحبت کردند. در نهایت هر دو توافق کردند که لباسم را درآورم و روی شانه هایم بیندازم. با اشاره به آنها فهماندم که دوست مجروحم نیز افسر است. او را سوار آمبولانس کردند و من از او خداحافظی کردم و دیگر از او اطلاعی نداشتم تا اینکه بعد خبر بهبودی و انتقال او به اردوگاه را دریافت کردم. رزمندگان به اتومبیل لندکروزی که توقف کرده بود، اشاره کردند. به همراه تنی چند از مجروحان سوار شدم. آنها با مشاهده لباسهای خونی ام تصور کرده بودند که من هم مجروح شده ام. به سرعت در یک جاده خاکی به راه افتادیم. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. راننده خوشحال بود و زیر لب کلماتی زمزمه می‌کرد که ما نمی فهمیدیم. تعدادی میوه به ما تعارف کرد و ما بعد از چهل و هشت ساعت گرسنگی آنها را با اشتها خوردیم. دوست راننده از من پرسید درجه ات چیست؟» به انگلیسی پاسخ دادم: «ستوان» هستم ولی او نفهمید، سپس به انگشتری نامزدی ام که رنگ خون گرفته بود اشاره کرد و من از کلمات او جز حمام چیزی نفهمیدم. دقایقی بعد به جاده اهواز رسیدیم، اتومبیل چند دقیقه ای در جاده به مسیر خود ادامه داد تا اینکه در نقطه ای توقف کرد. ما پیاده شدیم. تعداد زیادی از اسرا در آنجا مستقر بودند. یکی از رزمندگان ایرانی با لهجه سلیس عربی سؤال کرد: «آیا در بین شما پزشکی هست؟» وقتی پاسخ مثبتم را شنید مرا به نزدیک اسیران هدایت کرد. اسرای مجروح را جمع کرد و از من خواست که عده ای را که جراحت های سطحی برداشته بودند مداوا کنم. حدود چهار تا پنج مجروح را مداوا کردم در این حال رزمنده دیگری در آنجا حاضر شد که نمیدانم رزمنده بود یا خبرنگار، چرا که همه لباس نظامی بر تن داشتند و من تا آن لحظه ارتشیان ایرانی را ندیده بودم. او مرا به دور از جمع دیگر اسیران هدایت کرد. دو تن از افسران را دیدم که یکی از آنها تابع گردان ما بود. قبل از این تصور می‌کردم تنها افسری هستم که به اسارت درآمده ام. مدتی روی زمین نشستم تا اینکه آن شخص دوباره آمد و مرا از این دو افسر جدا کرد. یکی از رزمندگان که شلوار گشاد و چفیه ای به گردن داشت و عربی را به خوبی تلفظ می‌کرد در مورد نام و نام خانوادگی من پرسید. به صراحت پاسخ دادم، سپس از من پرسید که به چه منظوری به جبهه آمده ام؟ گفتم من پزشک هستم و مسئولیت رزمی ندارم. هم اسرای ایرانی و هم نظامیان عراقی را مداوا کرده ام.» گفت: «اما شما وقتی عراقی ها را معالجه می‌کنید به آنها فرصت بازگشت مجدد به جبهه را می دهید. گفتم چه کنیم؟ مجروحان را بکشیم؟ بسیاری از آنها افراد متدین و متعهدی هستند که به خود ظلم کرده و یا فریب خورده اند.» خبرنگار روزنامه ای نیز به سراغ من آمده، سؤالاتی کرد که مترجم آنها را به عربی برایم ترجمه کرد. یکی از افسران ایرانی به زبان انگلیسی از من اخباری را در مورد خرمشهر جویا شد. من هم به انگلیسی پاسخ دادم که تمامی نیروهای عراقی در محاصره قرار گرفته اند و به خواست خداوند هنگام ظهر نزد شما خواهند آمد. از من سؤال کرد: «شما که در جنگ به پیروزی دست یافته بودید چطور به این وضع و حال دچار شدید؟». سرم را تکان دادم و گفتم ان ينصركم الله فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن‌ذالذي ينصركم من بعده، شما دین خدا را یاری کردید و ما شکست خوردیم و در وضعیتی قرار گرفتیم که خودتان مشاهده می‌کنید. از این پاسخ متعجب شد و آثار خوشحالی بر چهره اش ظاهر گردید و با تمام وجود به من گفت: «آفرین.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂