🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 گردان گم شده / ۴ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ستوانیار عاشور عضو قرارگاه گردان چهارم از تیپ ۲۴ بود. من فرمانده گردان بودم ستوانیار پیش من آمد و گفت: «جناب سرگرد! اگر اجازه بفرمایید میخواهم چند روزی به مرخصی بروم.» - نمی توانم حتی یک روز هم به تو مرخصی بدهم. - چرا، جناب سرگرد!؟ - واحد ما در وضعیت خطرناکی به سر می‌برد. تو به عنوان یک مرد فهمیده می‌دانی که سقوط واحد ما یعنی چه؟! - جناب سرگرد هرگز به خدا سوگند، مرخصی نمی‌خواهم. من نمی خواهم مرخصی بروم. او در حالی که می گفت: مرخصی نمی خواهم، مرخصی نمی خواهم... از دفتر من به مرکز مخابرات رفت و آن طور که می گویند با یکی از فرماندهان تماس گرفت. یک ربع بعد یکی از فرماندهان یعنی سرتیپ ستاد «همام الدلیمی» معاون رییس استخبارات منطقه خرمشهر با من تماس گرفت و گفت: ده روز به ستوانیار عاشور الحلی مرخصی بده. بدون هیچ جر و بحث و کج خلقی ستوانیار را احضار کردم. برگه مرخصی را امضا کردم و به او دادم گفتم در خدمت شما هستم، چیز دیگری احتیاج ندارید؟ گفت: «سلامتی شما را می خواهم جناب سرگرد!» ستوانیار سوار بر یک دستگاه شورلت نمره غیر نظامی شد و رفت. در مدت ده روز مرخصی او واحد ما در خرمشهر به طور دایم مورد حمله انقلابی بسیجی ها بود. 🔹 مست در نیمه شب شب اول، شش نفر [ایرانی] با آرپی جی هفت به ما حمله کردند و سه دستگاه از تانکهای ما را منهدم کردند. تعدادی از افراد ما در حال شراب نوشیدن و تعدادی هم به خواب عمیق فرو رفته بودند. گروه ایرانی برای پیشروی از خانه ها و خاکریزهای جدید عبور کردند و تا نزدیکی تانکهای ما پیش آمدند. یکی از آنها سرنیزه خود را در قلب نگهبان فرو برد و او را از پای درآورد. نگهبان قصد داشت فریاد بکشد، اما دو نفر بسیجی پارچه ای را در دهانش فرو کردند. بعد طنابی دور گردنش پیچیدند و او را کشتند. نام این سرباز وظیفه «عبدالزهره عبدالناصری» بود. با کشتن این سرباز، گروه ایرانی خود را به تانکها رساندند و در دهانه هر لوله تانک یک نارنجک انداختند. سربازان ما کاملاً مست بودند، نعره می‌کشیدند و ترانه های معروف ام کلثوم را می‌خواندند. دل عاشق زیبایی است...» یکی از بسیجی‌ها به طرف آنها آمد. پرسیدند: «کیستی؟» بسیجی به عربی گفت: «ساکت!» سربازان فریاد زدند: «کیستی؟» یکی از سربازان با اعتراض گفت شبح است، بیایید بنوشیم... بعد همه شروع به خندیدن کردند. یکی از سربازان برخاست و به طرف بسیجی رفت و گفت «کیستی؟ بیا بیا با هم بنوشیم... بیا دوست من... بیا تو هم بنوش...» وقتی به او رسید، بسیجی ضربه ای بر سر سرباز خمار زد و او را نقش بر زمین کرد. بقیه خواستند فرار کنند که بسیجی همه را به رگبار بست و کشت. افرادی که در خواب بودند از ترس جانشان هیچ حرکتی از خود نشان ندادند تا توجه بسیجی را به خود جلب نکنند. آنها مانند مرده خود را به خواب زده بودند اما از ترس داشتند قالب تهی می‌کردند. همزمان با فرار گروه مهاجم سه دستگاه از تانکهای ما منفجر شدند. همه افراد لشکر از جا پریدند و حیران و سرگردان همدیگر را نگاه می کردند. هر کس در عالم خودش بود. هر کس خودش را برانداز می کرد که آیا سالم است یا نه انفجارها چنان شدید بود که تمام خرمشهر لرزید و واحدهای پشت سر ما را به هراس انداخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂