🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 خانه بابا حاجی هفت اتاق به شکل دوری داشت؛ یک حیاط وسط و دورتادور اتاق بود. باباحاجی این اتاقها را به مستأجرهای مختلف اجاره می داد. هفت مستأجر، هر کدام چند بچه داشتند. خانواده خودمان خانواده هشت نفره بود. پدرم، مادرم، غلامرضا، عبدالله، من، محمود و دو خواهرم فاطمه و خدیجه در چنین خانه ای بزرگ شدیم. مردها صبح زود در حالی که لباسهای یکسره به تن داشتند باعجله راهی پالایشگاه می‌شدند و ناهارشان را در ظرفهای چند طبقه با خودشان می بردند. آنها پیش از غروب خسته و بی رمق باز می‌گشتند، خانم‌ها توی درگاه خانه به انتظارشان می ایستادند تا خسته نباشیدی بگویند. قبل از مدرسه، در شش سالگی به مکتب رفتم. مکتبمان لین ده بود؛ پنج لین آن طرف تر از خانه مان. ملا یک مرد چاق شکم گنده زمختی بود. تشکچه ای آن بالا گذاشته دورتادور سکوی نیمکت مانندی از نی و حصیر بود و پارچه ای روی آن انداخته شده بود. خود ساختمان مکتب از نی و حصیر بود. ملا از وقتی می‌آمد یا داشت ناخن‌هایش را می‌گرفت یا ابروهایش را کوتاه می‌کرد یا دستش توی بینی اش بود. چوب خیزرانی دستش می‌گرفت، بچه ها کمی شلوغ می‌کردند آن را دو بار روی میز می‌زد که ساکت. همه ساکت می‌شدند. ماهیانه یک تومان یا پنج ریال می‌گرفت. گاهی کسی شلوغ می‌کرد سروکارش با فلک بود. هر جزء از قرآن که تمام می‌کردیم مادرها هدیه ای مثل کله قند یا پارچه برایش می بردند. جزء سی ام را در مکتب تمام کردم. دبستان را مدرسه دهخدا در لین یک رفتم. یکی از مدرسه های خوب بود، تعداد دانش آموزانش کم بود. ناظم مؤدبی داشت، با کراواتی شیک با احترام با بچه ها حرف میزد. مادرم رفته بود آموزش پرورش برای ثبت نام دبستان، معرفی بگیرد. کسی گفته بود اگر میخواهی بچه ات باسواد و مؤدب شود ببرش دهخدا. بچه های پولدار به این مدرسه می رفتند. مادرم رفته بود پیش مدیر مدرسه که آقا ما وضعمان خوب نیست ولی آدمهای محترمی هستیم، دلم میخواهد بچه ام در این مدرسه درس بخواند. به من گفته‌اند شما گران می‌گیرید، اگر می شود به ما تخفیف بدهید. گفته بود اشکال ندارد پنجاه درصد تخفیف می‌دهم، ولی باید مؤدب باشد، به موقع بیاید، به موقع برود، درسش را خوب بخواند. مادرم مرا آنجا ثبت نام کرد. هنوز آن آقا را به یاد دارم. فکر می‌کردم این آقا همان دهخدا است! مادرم متولد بوشهر بود. در چهارده سالگی با پدرم ازدواج می‌کند. پدرم آن قدر محجوب بوده که شب عروسی اش به مادرش میگوید مادر من زن نمیخواهم خجالت می‌کشم به صورت این دختر نگاه کنم. شب عروسی رها می‌کند و از خانه می رود. داماد را در باغ ملی پیدا می کنند و به زور می‌آورند تحویل باباحاجی می‌دهند و سر سفره عقد می نشیند. پدرم در شرکت نفت آبادان نجار بود. پس از ملی شدن نفت می‌گویند ریشش را بتراشد و او به خاطر اصرار بر نتراشیدن ریش اخراج می‌شود. پدرم باسواد بود و به زبان انگلیسی حتی زبان هندی تسلط داشت، خوب هندی حرف میزد. وقتی از پالایشگاه اخراج شد مکتب درست کرد و به تعدادی از بچه‌های محله و اطراف قرآن درس می‌داد. اسم پدرم عبد خدر بود موقعی که ملای مکتب شد، به او ملا خدر می‌گفتند. شاگردهای خوبی هم داشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂