«غریبه»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ فرياد كشيد: ـ بچسبيد به زمين... چنان چهار چنگولي به زمين چسبيدم كه انگاري با آن يكي شده بودم! رديفـي از بمبها در اطراف نيروها به زمين كوبيده شد. انفجارهـا گوشـهايمان را كيـپ كرد. خاك خيس، همراه تركش‌هاي گداخته و آدمخوار به سر و صورتمان پاشـيده شد. زيرچشمي به دنبال فرمانده كلهر گشتم، او را ديدم كه بـه ايـن طـرف و آن طرف مي‌دويد. زخميها را به گوشه‌اي ميكشيد و بعد امدادگرها را خبر ميكـرد. سرتا پايش خوني شده بود؛ از نيروها ميخواست خونسرد باشند. ناگهـان از جـا كنده شدم و كنارش ايستادم. مانده بودم آن همه شجاعت از كجا در من پيدا شده است. دويديم به طرف نيروهاي حاج فضلي. حـاج فضـلي در همـان لحظـات اول عمليات زخمي شده بود. ـ به حاج فضلي قول دادم از نيروهاي او هم مواظبت كنم. نيروهاي حاج فضلي همگي سالم بودند؛ فرمانده كلهر با ديدن آنها پشت سـر هم خدا را شكر ميكرد. ناگهان تيربارهاي دشمن با صدايي گوشخراش و يكنواخـت زمـين و آسـمانِ سياه شده را به هم دوخت. ـ تيربارها را هدف بگيريد. مواظب باشيد تيرهايتان خطا نرود. اين را گفت و خود را به يكي از تيربارچي‌ها رساند. تيربارچي خيلي جوان بود. ـ بگذار كمكت كنم. تيربارچي با ديدن فرمانده كلهر كنار كشيد. همه به طـرف تيربارهـاي دشـمن نشانه رفتند. دقايقي نگذشته بود كه آتش تيربارهاي دشمن خاموش شد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ( شهيد يداالله كلهر) نويسنده: داوود بختياري دانشور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂