🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 شیطنت ها و بازیهای مختلفی داشتیم. کسی قدرت خرید دوچرخه نداشت. در محله ما یک دوچرخه سازی بود و دوچرخه اجاره می داد، مثلاً نیم ساعت دو ریال؛ بستگی به نوع دوچرخه و زمان استفاده داشت. برادر بزرگم غلامرضا دوچرخه اجاره می‌کرد، مرا هم سوار می‌کرد و دورتادور خیابانمان می چرخیدیم. روبه روی خانه ما، در را که باز می‌کردی جوی فاضلابی بود. فاضلاب خانه ها همه توی این جوی می‌رفت و از آنجا روانه "پمپوز" می شد. هر لینی یک جوی فاضلاب داشت. جویهای فاضلاب که تقریبا مانند نهر بود، از بتن ساخته شده و آن زمان پیشرفته ترین مدل دفع فاضلاب بود که شرکت نفت درست کرده بود. این سیستم در بقیه شهرهای ایران وجود نداشت، فقط آبهای مصرفی مردم با این جویها دفع و در رودخانه تخلیه می‌شد. توالت‌ها چاه داشت. غلامرضا تازه دوچرخه سواری یاد گرفته بود. دستش می‌لرزید و به سختی پا میزد. با گریه دنبالش دویدم مرا سوار کرد و همین طور که پا میزد نتوانست کنترل کند و توی جوی فاضلاب افتادیم. دوچرخه افتاد روی من، غلامرضا هم افتاد روی دوچرخه. آن زیر داشتم خفه می‌شدم. خانم اصفهانی که همسایه ما بود وقتی این صحنه را دید، خودش را انداخت توی جوی، مرا از آن زیر درآورد و دوید و به حمام زنانه برد. خانم ها جیغ و فریاد که این پسر بزرگی است چه کسی او را آورده؟ گفت آخر این بچه دارد می میرد مرا از پاهایم آویزان کرد و تکان داد، برد زیر دوش شست و احیایم کرد. به او اباجی می‌گفتیم. بازی ای داشتیم که به آن تنگ تنگو می‌گفتند. تنگیدن یعنی پریدن. مثلاً آبادانی به آبادانی دیگر می‌گوید "خیلی شلوغ نکن می‌تنگم تو کمت" یعنی می پرم توی شکمت. کم یعنی شکم. بازی تنگ تنگو پریدن از این طرف به آن طرف جوی بود. یک نفر می افتاد جلو، هفت هشت بچه پشت سرش می‌پریدند. یکی پایش لیز می خورد، هو می‌کردیم و می‌خندیدیم. همین طور که می‌پریدیم تا آخرین نفر دو سه تلفات می‌دادیم. تفریح دیگرمان جنگ این محله با محله دیگر بود. می‌گفتیم بچه ها برویم به محله فلان حمله کنیم. چوبی، چیزی دستمان می‌گرفتیم و به آنها حمله می‌کردیم، یا آنها حمله می‌کردند، تعدادی از بچه های ما را می‌زدند و می‌رفتند. می‌گفتیم باید تلافی کنیم. گاه به طور اتفاقی یکی از بچه های آن محله از محله ما رد می‌شد یقه اش را می‌گرفتیم می‌گفتیم تفتیش. اول جیبش را خالی می‌کردیم بعد حسابی کتکش می زدیم. سنجاقک در آبادان زیاد بود. وسیله ای برای بازی و سرگرمی ما بچه ها هم بود. چوب باریکی دستمان می‌گرفتیم توی آفتاب داغ می ایستادیم تا سنجاقک بیاید روی چوب بنشیند. آهسته پایش را می‌گرفتیم، نخی به دمش می‌بستیم و رهایش می‌کردیم. هی این طرف آن طرف می‌خورد. با توپ پلاستیکی فوتبال هم بازی می‌کردیم و محله به محله مسابقه می‌دادیم. آب لوله کشی نبود. سر هر کوچه یک شیر فشاری گذاشته بودند که به آن «بمبو» می گفتند. خانمها ظهرها یا صبح زود بعد از نماز می‌رفتند می‌گفتند توی صف بمبو، ظرفهایشان را پر می‌کردند و به خانه می‌بردند. ما بچه ها هم می‌رفتیم نوبت می‌گرفتیم، ظرفها را می‌گذاشتیم می ایستادیم کنارش تا مادر یا پدرمان بیاید. گاه دعوا می شد. کسی به ما بی احترامی نمی‌کرد. به خانه ما خانه مؤمن‌ها می‌گفتند؛ چون در آن خانه همه متدین بودند. کسی رادیو نداشت و بی حجاب نبود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂