🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۲ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 یکی از افسران گفت: چند روز قبل فرمانده ما با صدای رسا می گفت: «من دوست دارم همه شما به شهادت برسید، رهبر از شهادت شما خوشحال می‌شود. این گفته های او دنیای ما را چون شب تیره و تار کرد، آسمان هم هدیه اش را برای او فرستاد. اینهایی که کشته شده اند از بهترین افسران ما بودند. امروز آنها را بدرقه می‌کنیم و فردا هم معلوم نیست نوبت چه کسانی است.» افسر دیگری گفت به نظر من فرمانده لشکر فقط به فکر جان خودش است. قرارگاه لشکر خیلی از خرمشهر فاصله دارد، او دیگر صدای انفجارها را نخواهد شنید و هیچ دشمنی هم نمی تواند به او نزدیک شود.» یکی دیگر گفت: «دُر از دهانت می‌بارد، خوشم آمد. این نیروها هستند که با صدای انفجار ترورهای کور می‌خوابند و از خواب بیدار می‌شوند.» فرمانده لشکر وارد شد و سخنان کوتاهی بیان کرد. - من این اقدام را ترس و بزدلی به حساب می آورم و کسانی که دست به چنین کاری زدند انسانهای بزدل و ترسویی اند. ما همه آنها را تعقیب خواهیم کرد. جسدشان طعمه حیوانات درنده خواهد شد، ما برای رییس جمهور حماسه جاودانه ای خلق خواهیم کرد. ای برادران! این شهدا بر سر پیمانی که با خدا بستند، صادقانه ماندند. آنها در قلب‌های ما و در قلب رییس جمهور جای دارند. من هم خودم را شهیدی در راه رییس جمهور به حساب می آورم. ای برادران، ما این مسیر را ادامه خواهیم داد. هر قطره خونی که ریخته می‌شود از آن گل و شکوفه ای می روید. ما محکم و قهرمانانه می ایستیم و مبارزه می‌کنیم. من وقتی شما را غرق در خون در مقابل خود ببینم خوشحال خواهم شد. در آن لحظات به پروردگار شکایت کنید و بگویید: خدایا! آنها به ما ظلم کردند، خدایا! ایرانی‌ها ما را کشتند. سروان عزيز السراج، آهسته آهسته در گوش من گفت: «حرف بیخود می‌زند، یاوه می گوید. ایرانیها که سراغ ما نفرستادند، ما به سرزمین آنها تجاوز کردیم. به خدا من گیج شده ام.» سروان عزيز السراج بلند شد و گفت: «جناب فرمانده لشکر اجازه می خواهم توضیحی بدهم.» می‌خواهی چه کنی؟ و توضیح بدهی؟ منظورت چیست؟ جناب فرمانده ما سرزمین ایران را مورد هجوم قرار دادیم، اگر آنها با ما مبارزه می‌کنند، حقشان است. به سرعت او را محاصره کردند و دست بسته پیش فرمانده لشکر بردند. فرمانده لشکر آب دهان به صورت او انداخت و گفت: «بزدل تو را می‌کشم!» دستور داد سربازان گودالی کندند، آنگاه سروان عزیز در مقابل دیدگان تعداد زیادی از افسران زنده زنده دفن شد. وقتی او را در گودال می گذاشتند فریاد می‌کشید من پشیمانم، جناب فرمانده، نه... هنگامی که فرمانده لشکر بالای سر سروان آمد، سروان گفت: «جناب فرمانده من پشیمانم از شما تقاضای عفو دارم. سرورم من دنیا را دوست دارم. صدام را دوست دارم. فرزندان و همسرم را دوست دارم. عاشق حزب و انقلاب و میشل عفلقی و صدام هستم.» و همچنان التماس می‌کرد تا این که خاک او را گرفت و در حالی که زنده بود، دفن شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂