#گزیده_کتاب
«هفت روز آخر»
┄═❁❁═┄
اگر اخبار خودمان هم، همین منطقه را اعلام کند،خوب است.دوست ندارم مادرم اسم منطقه ما را توی اخبار بشنود.یکهو گرمم میشود.عرق میکنم. بیتاب میشوم. از سنگر میزنم بیرون.دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟چگونه دشمن که همواره ازسایه ما هم میترسید،این چنین گستاخ و جسور شده است؟ چرا نبرد اینگونه پیش میرود؟ چه دستهایی در کار است؟ چرا... صدها سؤال و چرا و چرا، توی ذهنم رژه میرود. سعی میکنم خودم را دلداری بدهم:جنگ است و جنگ، پستی و بلندی دارد.گاه آدم فتحالمبین میآفریند وگاه نیز، چنین میشود. عملیاتهایی که از این دست، در مقابل فتحالمبینها، هیچ است.آری هیچ هیچ! به یاد انبوه خودروهای عراقی که در عملیات فتحالمبین، به آتش کشیده شده بود، میافتم.تمام اطراف کرخه، پر از تانکها و نفربرهای عراقی بود.گلولههای منفجر نشده، وجب به وجب زمین را پوشانده بودند.ما که آمدیم، ماسورة گلولههای منفجر نشده را باز میکردند و آنها را کوت میکردند کنار راه. احساس میکنم دارم آخرین ساعاتم را در روستا میگذرانم. بیاختیار، دستم به سوی کلاش میرود.اسلحه را برمیدارم. مسلح میکنم و تمام فشنگها را، رگباری شلیک میکنم. خداحافظ بنه، خداحافظ روستای جیلیزی.تمام خاطراتی که از روستا داشتهام، جلوی چشمم میآید.دو یکی تا از بچهها، از سنگر بیرون میآیند و با تعجب نگاهم میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#هفت_روز_آخر
نوشته: محمدرضا بایرامی
تجربه یک رزمنده ایرانی درهفت روز پایانیِ جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂