🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ نیروهای لجستیک زیر نظر بهمن اینانلو مرغداری را راه انداختند. روزانه چندین کارتن تخم مرغ از آن مرغداری بیرون می آمد و نه تنها سپاه ما، سپاه آبادان را هم تأمین می‌کرد و به جبهه های دیگر فرستاده می شد. مدتی پس از ازدواج عبدالله، مادرم طاقت نیاورد و قصد کرد هر طور شده به آبادان بیاید. به هر زحمتی خودش را به ماهشهر می رساند. در آنجا پرس وجو می‌کند راهی برای رفتن به آبادان پیدا کند. هرجا می رود، کسی تحویلش نمی‌گیرد. به سپاه می رود می‌گویند، مادر، آنجا منطقه جنگی است. اصلا راهت نمی‌دهند. می پرسد چطور برای رزمنده ها امکانات می‌برند؟ می‌گویند ارتش با هلیکوپتر می‌برد. نشانی می گیرد و به محل پد هلیکوپتر می‌رود. به مسئول پد التماس می‌کند که او را هم به آبادان بفرستد. مسئول پد می‌گوید خانم به من ربطی ندارد برو به فرمانده ام بگو. مادرم تعریف می‌کرد ، رفتم اتاقش خودم را روی پوتین هایش انداختم و گفتم پنج پسر دارم هر پنج نفرشان آنجا هستند، همه هستی ام این بچه ها هستند یا بزن مرا بکش یا مرا پیش بچه هایم ببرید! التماس و دعا می کند که الهی خیر از جوانی ات ببینی، خیر بچه هایت را ببینی، خیر زنت را ببینی. فرمانده دلش به رحم می‌آید، خلبان هلیکوپتر را صدا می‌کند و می‌گوید این را هم با خودت ببر. میگوید آقا، جا ندارم، پر از مهمات است می‌گوید بگذارش روی صندوق مهمات. یک روز از مادرم پرسیدم ننه، توی هلیکوپتر نمی ترسیدی؟ گفت: «چرا با هر تکانی که میخورد فکر می‌کردم هلیکوپتر ول شده الآن سقوط می‌کنه، بند دلم پاره می‌شد ولی ننه، مادر نیستی بدونی عاشقی و مادری یعنی چی؟ مادرم در چوئبده از هلیکوپتر پیاده می‌شود. می‌گفت: «جایی را بلد نبودم دیدم یک وانت کنار هلیکوپتر ایستاده و چند نفر مشغول بار زدن مهمات هستند. کمک کردم تعدادی مهمات و وسائل را توی وانت گذاشتم. شنیدم که این وانت به آبادان می‌رود. به راننده التماس کردم گفتم آقا تو را به خدا مرا به آبادان ببر. اول نمی برد، آن قدر اصرار کردم گفت برو عقب وانت بنشین! آن روز وقتی از کوت شیخ به هتل پرشین رسیدم، گفتند محمد ! ننه ات آمده. گفتم چی؟ ننه ام اینجا چه کار می‌کنه؟» گفتند تو اتاق محمد جهان آراست. مادرم چند روز تو اتاق من و محمود و رسول بود لباسهایمان را می‌شست، اتاق بچه ها را جارو می‌کشید، پتوهایشان را تکاند و مرتب می‌کرد. جهان آرا، رضا موسوی، قاسم داخل زاده، همه رفقایی را که به خانه ما می آمدند، می‌شناخت. چون عبدالله فرزند بزرگ بود به او ننه عبدالله می‌گفتند. با او شوخی می‌کردند می‌گفتند ننه عبدالله می‌خواهی آرپی جی بزنی؟ میخواهی ببریمت خمپاره بزنی؟ می‌گفت: «آره ننه، قربان همه تان می روم، ببرید یک تیر هم من بزنم.» . چند روز که گذشت مادرم را به خانه مرغداری بردیم. مادرم تا آنجا را دید گفت: «ننه عجب جایی است ،اینجا دیگر از اینجا بیرون نمی روم.» رفت شیراز پدرم را هم با خودش آورد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂