🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی به اصفهان رفتم هنوز [برادرم] ازدواج نکرده بود. من و غلامرضا در اتاقی زندگی می‌کردیم که صاحبش آقای محمدی همسایه اصفهانیمان در آبادان بود. غلامرضا آنجا را اجاره کرده بود، دو تا تشک، دو پتو یک قالی و یک پریموس برای غذا پختن داشتیم. یک بخاری علاء الدین هم برای گرم کردن خانه گرفتیم. زندگی جدیدی را تجربه می‌کردم. هوای اصفهان سرد بود. آن موقع زمستانها برف سنگینی می‌بارید. لباسهایم را خودم می‌شستم. روزهای اول برایم جذابیت داشت. به مرور سخت شد. سعی می‌کردم با شرایط کنار بیایم. ظهر موقع برگشت از مدرسه به میدان شاه و جاهای دیدنی می‌رفتم. غلامرضا ناهارش را سر کار می خورد. روزی یک تومان به من می‌داد که باید با آن سر می‌کردم؛ در واقع پول ناهارم بود. پنج ریال برنج، یک ریال ماست می‌خریدم و غذا می پختم. بیشتر اوقات دمپختک درست می‌کردم؛ هم دوست داشتم، هم ارزان بود. برای خودم آشپز شده بودم. تمیز کردن خانه با من بود. پدرم برایم نامه می‌نوشت. "پسر دلبندم، نور چشمم، محمد عزیزم، مواظب رفیق‌های بد باش، پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد....." غلامرضا مجله مکتب اسلام برایم می آورد. درباره خدا و هستی و پیغمبر و امامت بحث‌های طولانی می‌کردیم. برایم توضیح می‌داد، من هم به حالت تهاجمی می‌گفتم تو که می‌گویی خدا ما را آفریده، اصلا نمی خواهم دنیا بیایم چرا خدا مرا دنیا آورد؟ این جبر است، نمی خواهم توی این دنیا باشم. می‌گفت امتحان و آزمایش الهی است. می پرسیدم اصلا چرا خدا می‌خواهد ما را امتحان کند؟ نسبت به خدا، هستی و روزگار حالت پرخاش و طغیان داشتم؛ در پانزده سالگی دعواها و شلوغ کاریها تبدیل به طغیان فکری شده بود. نماز می‌خواندم ولی می‌گفتم چرا باید نماز بخوانم. این چراها را داشتم. بچه که بودیم بابا حاجی به ما می‌گفت هر کس اصول دین را حفظ کند دو ریال به او می‌دهم. غلامرضا اصول دین را به شکل اساسی و مبنایی به ذهنم وارد کرد. از وحدت خدا، از آفرینش و کهکشانها می‌گفت. می‌گفت کره زمین در کهکشانی قرار دارد که خود این کهکشان در کهکشان دیگری است و اینها گرداننده می‌خواهد. مگر می‌شود خودبه خود به وجود بیاید. راجع به معاد صحبت می‌کرد، می‌گفتم خدا چرا باید ما را در آتش بسوزاند؟ برای چه ما را آفریده که ما را در آتش بیندازد؟ با او بحث می‌کردم. بعد از اینکه در مورد پنج اصول با هم بحث می‌کردیم، به فروع می پرداختیم؛ چرا باید نماز بخوانیم؟ چراباید روزه بگیریم؟ درباره همه این‌ها گفت وگو می‌کردیم. غلامرضا صبور بود. اگر وسط حرفهایش چیزی می‌گفتم ساکت می شد. می گذاشت اعتراض کنم، بعد با آرامش پاسخ می‌داد. جمعه ها می‌گفت برویم سینما. هم فیلم‌های داخلی هم خارجی می‌دیدیم. فیلم های جنگی مربوط به جنگ جهانی دوم را دوست داشتم. از سینما که می آمدیم، می‌گفت برویم کنار زاینده رود بنشینیم با هم حرف بزنیم. کنار آب این بحث ها را باز می‌کرد. آخر شب هم که رختخواب پهن می‌کردیم که بخوابیم، باز از این حرفها می‌زدیم. بعد از مدتی، از آن خانه به خانه دیگری رفتیم. همه خانواده های اصفهانی بودند که در آبادان زندگی می‌کردند. سرپرست خانواده آقای موسوی در پالایشگاه آبادان کار کرده بود و بازنشسته شده و خانه ای در اصفهان خریده بود. اتاقی از آنها اجاره کردیم. صاحب خانه دو پسر داشت، یکی اسماعیل و دیگری ابراهیم. بچه های خوبی بودند. بیشتر وقتشان به ورزش و کشتی می‌گذشت. از کشتی چیزی نمی‌دانستم. اسماعیل تمرین می‌کرد نگاه می‌کردم، کم کم علاقه مند شدم و تمرین کردم. توی خانه فن یادم می‌داد و با همدیگر کشتی می‌گرفتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂