🍂‌ مگیل / ۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ مگیل، در زیر سنگ‌های بزرگ، که از ریزش برف در امان بوده اند، کمی بوته و خار و خاشاک پیدا کرده و مشغول خوردن آنها شده. دلم برایش می‌سوزد. - بخور بخور، نوش جانت. فقط همت کن و من را امروز تا یه جایی برسان. آن‌وقت بهت کاه و جو و ینجه می دهم که خودت بگویی بس است. به خدا از خجالتت در می آیم. افسار مگیل را می‌گیرم و بر می‌گردم. باید پالانش را ببندم و وسایل را بارش کنم. برای پیدا کردن مسیر دوباره زمین را لمس می‌کنم اما وجود یک رد پای انسان روی برفها حسابی غافل گیرم می‌کند. دور خودم میچرخم. - کی هستی اینجا چه می‌خواهی؟! اسلحه ام را از روی دوشم می‌گیرم و مسلحش می‌کنم. نکند یک نفر دنبال من است؟! شاید هم چند نفر. - یاالله حرف بزن! با خود می‌گویم:" حالا اگر هم حرف بزند که تو نمی‌شنوی!" - خودت را تسلیم کن. یاالله بیا جلو. مثل مرغ سرکنده دور خودم می‌چرخم و اسلحه ام را به حالت آماده شلیک به این سو و آن سو می‌برم. می‌خواهم تیری در کنم اما می‌ترسم که به مگیل بخورد. پاک گیج شده ام. نامرد کجایی؟ اگر چشمانم می‌دید نمی‌توانستی با من چنین کاری بکنی. با خود می‌گویم الان است که بیاید جلو و با سیم گارو خفه ام کند. کشتن من برایش مثل آب خوردن است. یا اینکه با یک تیر توی ملاجم کارم را بسازد. اصلا می‌تواند با سر نیزه اش حسابم را برسد. آن را تا دسته توی قلبم فروکند. از ترس دستم را روی ماشه می‌گذارم و به رگبار می‌بندم. چیزی شبیه مشت به سینه ام برخورد می‌کند و مرا نقش زمین می‌کند و بعد، درست همان لحظه افسار مگیل از دستم کشیده می‌شود. گیج و منگ روی زمین یخ زده دراز می‌کشم و صورتم را روی برفها می‌گذارم. حالا دیگر آخر کار است. هر که الان کلتش را کشیده و می‌خواهد تیر خلاص را نثارم کند. دستم را بی جهت روی زمین پر از برف می‌کشم. جای پاها آن قدر زیاد است که دیگر برایم فرقی نمی‌کند کدام برای من یا کدام برای دشمن است. اما این جای پاها درست اندازه پای خودم هستند. بله برای زمانی است که دور خودم می‌چرخیدم. شیارهای آن هم به پوتین های خودم می‌ماند. اصلاً غیر از جای پای خودم و این حیوان زبان بسته رد دیگری در برفها نیست. پس آن جای پا هم برای خودم بوده. می‌زنم زیر خنده و حالا بخند و کی نخند. آن قدر می‌خندم که شقیقه هایم درد می گیرند و دوباره افسار مگیل کشیده می‌شود. بیشک مشتهای محکمی که مرا نقش زمین کرد لگد مگیل از ترس در رفتن گلوله بود. خوب شد که تیرها به حیوان زبان بسته نخورد. این فکر مرا از جا بلند می‌کند. دست میکشم و تن و بدن مگیل را وارسی می‌کنم. - تو سالمی عزیزم؟ تو را به خدا ببخشید. فکر کردم کسی در تعقیب ماست! تو را به خدا حلالم کن چیزی ات که نشده؟ من نوکرتم. اصلا من خرتم، خوب شد که از صدای تیر پا به فرار نگذاشتی. خوبیِ شما حیوانات جنگ دیده به همین است. به صدای توپ و تفنگ عادت دارید و به این زودی میدان را خالی نمی کنید. خودمانیم؛ اما پای سنگینی داری‌ها...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂