🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پانزدهم سید عبدالرضا موسوی در عملیات ثامن الائمه مجروح شده و در تهران بستری شده بود. از وزارت امور خارجه به او پیشنهاد داده بودند سفیر یکی از کشورهای عربی شود. پس از شهادت محمد بچه ها به دنبال رضا موسوی رفتند و از او خواستند به خرمشهر برگردد. رضا با اینکه قصد رفتن از سپاه داشت با اصرار بچه ها فرماندهی سپاه خرمشهر را قبول کرد. عملیات طریق القدس نیمه شب نهم آذر شصت با رمز یا حسین علیه السلام شروع شد. مارش عملیات پیر و جوان را برای رفتن به جبهه به هیجان می آورد. ماها که در جبهه بودیم برای شرکت در عملیات بی‌تاب می‌شدیم. رفتم پیش رضا موسوی گفتم: «اجازه بده در این عملیات شرکت کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم گفت به ما گفتند خط پدافندی تان را داشته باشید، اگر نیاز شد از شما کمک می‌گیریم.» سپاه از عملیات طریق القدس سازمانش را گسترش داد و پنج تیپ درست کرد؛ تیپ ۲۵ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی، ۱۴ امام حسین (ع) به فرماندهی حسین خرازی، ۳۱ عاشورا به فرماندهی محمدعلی جعفری که بیشتر از بچه های آذربایجان بودند و از اول هم در سوسنگرد می جنگیدند. تیپ دیگر ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی محمد جعفر اسدی و تیپ ۳۴ امام سجاد(ع) که فرمانده‌ش علی فضلی بود. برای عملیات طریق القدس قرارگاه مشترکی بین سپاه و ارتش تشکیل شد که آقای محسن رضایی و آقای صیاد شیرازی فرماندهی آن قرارگاه را به عهده داشتند. روز سوم عملیات، جنگ کمی گره خورد و نیرو کم آوردند. آن روز سید عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله در قرارگاه گلف با آقا رشید فرمانده عملیات طریق القدس و جانشینش حسن باقری جلسه داشتند. آقا رشید می‌گوید عملیات مقداری سخت شده و نیرو می خواهیم، ببینید چه کار می‌توانید بکنید. عبدالله می‌گوید نیروهای ما همه در خط پدافندی‌اند. آقا رشید می‌گوید اگر می‌توانید کادر یک گردان را بیاورید، نیروی رزمنده را به شما می‌دهیم. رضا موسوی گفت: عملیات الآن احتیاج به نیرو دارد، میخواهی یک گردان تشکیل بدهی بروی «بستان؟ گفتم: «من که از خدا میخواهم، از روز اول اعلام آمادگی کرده بودم.» با هماهنگی رضا، عبدالله و احمد فروزنده کادر گردان را از بچه های باتجربه سپاه خرمشهر چیدیم؛ من به عنوان فرمانده گردان، محمد مصباحی جانشین گردان و علی سلیمانی و مسعود شیرالی فرماندهان گروهان تعیین شدند. به همین ترتیب، فرمانده دسته ها، مسئول تدارکات و دیگر مسئولان واحدها را مشخص کردیم. رفتم مرغداری لباس و زیرپوش بردارم و با مادرم خداحافظی کنم. سابقه نداشت آن ساعت به خانه بروم. تا مرا دید گفت: «ها، ننه آمدی؟خیره ان شاء الله این ساعت» گفتم: «ننه میخواهم یکسری بچه ها را ببرم آموزش!» گفت «محمد، راستش رو بگو، میخواهی بروی آموزش یا میخواهی بروی عملیات؟» گفتم: «رضا دستور داده تعدادی از بچه ها را ببرم آموزش، برگردم» پرسید: «کی برمی‌گردی؟» گفتم: «ممکن است چند روزی طول بکشد.» گفت: «می دانم این روزها که دارند مارش میزنند تو جور دیگری شدی، حتماً می خواهی بروی عملیات.» گفتم حالا ممکن است سری هم به آنجا بزنم.» گفت: نه، میدانم میخواهی بروی عملیات راضی نیستم. میدانی اگر سفری بروی و مادر راضی نباشد آن سفر سفر معصیت است، نمازت شکسته نیست، کامل باید بخوانی، حق نداری بروی. دوپهلو، طوری که به صراحت نگفته باشم به عملیات می روم، گفتم: ننه تو را خدا اذیت نکن بچه ها توی ماشین منتظرند خوب نیست معطلم کنی. بالاخره رضایت داد. گفت خب برو، ان‌شاالله دست خدا به همراهت باشد. در این فاصله بچه ها داشتند تجهیز می‌شدند. اسلحه و فانسقه و بقیه وسایل را گرفته بودند وقتی رسیدم بچه ها آماده حرکت بودند و داشتند خداحافظی می‌کردند. همین که خواستیم سوار ماشین شویم دیدم یکی از گوشه ای روی یک بلندی ایستاده و شروع به اذان گفتن کرد. هنوز ظهر نشده وقت اذان نبود. مله بود که داشت اذان می‌گفت؛ از پاسدارهای عرب زبان خرمشهر. عرب زبانها به ملّا مُله می‌گویند. اذان با صدای بلند و لهجه عربی، حس و حال عجیبی ایجاد کرد. شنیده بودیم وقتی لشکر پیامبر (ص) جنگ می‌شد برای بدرقه حضرت اذان می‌گفتند. با نوای اذان، بغض همه بچه‌ها ترکید. همدیگر را بغل گرفتند. با ده نفر نیروی کادر گردان به طرف منطقه عملیات راه افتادیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂