🍂‌ در مسیر خرمشهر ۵ بخشنده - گردان نور ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ بعد از آمدن نیروهای جایگزین، جهت تحویل خط دب حردان باقیمانده گردان که جا مانده از شهدا و مجروحین بود جهت سازماندهی مجدد به عقبه در اهواز رفتیم. در سازماندهی جدید بعنوان فرمانده دسته انتخاب شدم و راهی خط اهواز خرمشهر شدیم. شب‌ها در سه سنگر کمینی که داشتیم در هر سنگر یک‌ نفر نگهبانی می‌داد. از آنجایی که نیروهای قبل از ما تلفات سنگینی داده بودند در کانال و بریدگی جاده وضعیت بسیار حساس بود. یک دوربین دید در شب از سنگرهای عراقی در منطقه دب حردان غنیمت گرفته بودیم که شب‌ها با آن جاده و اطراف نیزار را بررسی می‌کردیم. شب کارها بسیار سخت بود. پشه های نیزار بسیار وحشتناک نیش می‌زدند. هر چه پماد می‌زدیم و می‌خواستم یک نماز با آرامش بخوانیم نمی‌گذاشتند. نگهبانی تک نفره، بسیار ترسناک و رعب آور بود. پشت سرهم نگهبانان صدایم می‌کردند بیا بیا.. می رفتم با دوربین دید درشبی که در اختبار من بود خوب نگاه می‌کردم و به او می گفتم چیزی نیست، یک لاستیک بزرگ و یا یک تنه خشک درختی است. یک روز صبح دور هم بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. نگهبان بالای سر ما هم بجای مواظبت از جاده به حرفهای ما گوش می‌داد. شهید کاظم مساعد به‌سمت دستشویی رفت. ما گرم صحبت بودیم که یکدفعه خدا به دلم گذاشت برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، دیدم کاظم مساعد دولا دولا و آفتابه به‌دست داره میاد و با اشاره به او فهماندم چی شده! چرا اینجوری؟ دیدم با انگشت به پشت سر نگهبان روی جاده اشاره می‌کند. تا بلند شدم دیدم دو تا کوماندو عراقی، با لباس چریکی و با کلاه قرمز رنگ و آرم عقاب با کلاش روبروی من ایستاده‌اند. راستش کپ کردم و هیچ حرکتی نتوانستم انجام بدهم. اسلحه نداشتم و نگهبان هم هیچ متوجه نشد بود. ناگهان شروع کردند رگبار توی سر و صورت من. حالا عجیب اینجا بود که بچه ها نشسته و نگهبان هم سر پست، هیچ حرکتی نمی کنند. همه تیرها از سر و‌گوش من رد می‌شدند و خدا کمک کرد نه من تیر خوردم نه نگهبان و نه هیچکدام از بچه ها. در یک لحظه عراقی‌ها پریدند پشت جاده و در نیزار فرار کردند. نیم ساعت که گذشت از توی نیزار یک نفر صدا می‌زد برادرها کمکم کنید کمک کمک کنیم. گفته بودند منافقین با عراقی‌ها هستند مواظب باشید. با احتیاط تمام دسته را سریع دستور دادم اماده و اسلحه ها از ضامن خارج و گفتم تا دستور ندادم شلیک نکنید. یکدفعه فریاد زدم بیا جلو ببینمت . دیدم یکنفر مثل بچه ها که راه رفتن بلد نیست روی باسن نشسته دارد می آید. دو نفر را مامور کردم تا بروند و بیاورندش. سریع دو تا پریدند روی جاده و قبل از اینکه عراقی‌ها شلیک کنند از بغل‌هاش گرفتند و سریع آورند. بنده خدا بی رمق شده بود و نای حرکت نداشت. سوال کردم چکار می‌کردی تا حالا و از کجا آمدی. می‌گفت ما دو نفر از نیروهایی هستیم که چند شب پیش عمل کردیم. گفتم چطور زنده موندید که پاسخ داد نی و آب میخوردیم. گم شده بودیم که شما را پبدا کردیم. گفتم نفر دوم کجاست گفت توی نیزار گم شده که پیدا نشد که نشد. در انتهای ماموریت قرار بر این شد تا با یک عملیات جاده را بگیریم ولی با عملیات موفق ارتش در منطقه دارخوین و رسیدن آنها به جاده اهواز خرمشهر، عراقی‌ها از ترس محاصره شدن با یک اتش تهیه سنگین عقب نشینی کردند که فردای آنروز با مینی بوس تا سه راهی جفیر رفتیم. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂