🍂‌ مگیل / ۱۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ناخداگاه به یاد رمضان می‌افتم. از بس با قاطرها مأنوس بود، یک بار افسار یکی از آنها را گرفته بود و رفته بود پیش روحانی گردان گفته بود: «حاج آقا برای ما صیغه برادری بخوان. حاج آقا هم بهش برخورده بود و معرفی اش کرده بود به کارگزینی و گفته بود یا جای من توی این گردان است یا جای رمضان. از خنده شقیقه هایم زقزق می‌کند. چشم‌هایم نزدیک است از کاسه درآیند. این جراحت، انگار جوابی است برای آن خنده ها و شادی های روزهای خوب دور هم بودن. راست گفته اند هر خنده‌ای یک گریه‌ای هم دارد. حالا مجبورم آرام تر بخندم تا چشمهایم کمتر درد بگیرند. شوخی نمی‌کنم. بگذار یک بار هم بین یک آدم و یک قاطر صیغه برادری خوانده شود. دستی می کشم. مگیل بی توجه به حرفهای من، همچنان مشغول نشخوار است. - اصلا می‌فهمی من چه می‌گویم؟ چند لحظه به سکوتی که همیشه همراه من است بیشتر توجه می‌کنم و بعد این شعر را برای خود می‌خوانم. ما سمیعیم و بصیریم و هشیم با شما نامحرمان ما خامشیم آره دیگر من این همه برای تو درددل کردم آن وقت شما ما آدمها را نامحرم می دانید. حالا خوب است اشرف مخلوقاتیم و حداقل آی کیویمان صد است. شماها که آی کیویتان بیست است. رمضان بعد از آن دعوای مفصلی که با حاج آقا روحانی گردان کرد گفته بود: بابا اصلا با قاطر نمی‌شود صیغه برادری خواند. نه برادری نه خواهری، چون آنها پسر هستند، نه دختر، مگر صیغهٔ خواجوی. بیچاره منظور رمضان این بود که قاطرها خواجه هستند. نگو فامیلی حاج آقا "خواجوی" است. با این حرف، دعوا از سر گرفته شد و اگر پادرمیانی حاج صفر که از قدیم بچه‌های گردان را می‌شناخت نبود کار به دفتر قضایی و شکایت و شکایت کشی هم می‌رسید. روحانی گردان به خاطر ریشِ سفید و سن و سال حاج صفر کوتاه آمد. مدام می گفت: «این پسرک به شعائر اسلام توهین کرده به مفاتیح توهین کرده، همه چیز را به مسخره گرفته.» تا آن روز نمی‌دانستم که صیغه برادری و آداب آن را در مفاتیح نوشته اند. وقتی خمیازه ای طولانی وقفه ای در حرفهایم می اندازد، می فهمم که هنوز حسابی خسته ام. یک چای لب سوز برای خودم می‌ریزم و پشت به پشت مگیل کنار آتش لم می‌دهم. از بیخیالی مگیل پیداست که گرگها دیگر برنمی گردند. می‌گویند گرگ را یک بار که بترسانی، دیگر طرفت نمی آید. - خوب برای خودت سروری می‌کنی یادت باشد که قدر این جلال و جبروت را بدانی، یادت باشد که یک روز به جای شکلات پوست هندوانه سق می‌زدی و توی قرارگاه هیچ کس آدم حسابت نمی‌کرد. اما حالا هم راهنمای منی و هم آقای خودت. پالانت که بهترین پالانه از گل نازکتر هم که بهت نمی گویم. یک وقت غرور نگیردت فکر کنی خبری است. زیر و روی این خاکها هزاران هزار اسب و قاطر و استر خوابیدند، خاک شدند و رفتند. اگر نگوییم شما قاطرها هم گل کوزه گران خواهید شد آجر ساختمان بناها که حتماً می شوید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂