🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 بچه های ما باید از پلی که کنار روستای مسعودیه روی کارون زده شده بود، می گذشتند و حدود بیست کیلومتر پیاده روی می‌کردند. در این مسیر عراقی ها تعدادی خاکریزهای فرعی و عصایی شکل زده بودند و قبل از آنها هم تعدادی کمین داشتند. بچه ها ابتدا باید از کمین‌ها عبور می‌کردند، پس از آن با خاکریزهای اول درگیر می‌شدند و بعد به جاده می رسیدند. جاده حدود دو متر از دشت بلندتر بود، عراق هم دو متر روی جاده گونی چینی کرده و روی آن تیربار نصب کرده بود؛ یعنی دشمن بالای ارتفاع چهار متری کاملا به دشت تسلط داشت. بچه ها باید پس از بیست کیلومتر پیاده روی و گذشتن از خاکریزها و کمین‌ها تازه به این مانع می‌رسیدند و با آنها درگیر می‌شدند. کار سختی بود. اگر هم موفق نمی‌شدند دیگر راهی برای برگشت نبود. کسی که بیست کیلومتر با تجهیزات رفته، درگیر هم شده، چگونه می توانست روز روشن زیر آتش دشمن همین مسافت را برگردد. بچه ها باید پیش از روشن شدن هوا خودشان را به دشمن می‌رساندند، با آنها درگیر می شدند، مواضعشان را می گرفتند و مستقر می شدند؛ راهی برای برگشتن نبود. حالا این مردان بزرگ برای شروع حرکت، لحظه شماری می کردند. حس و حال عجیبی بین بچه ها بود. مثل پرنده ای که در قفس افتاده باشد، بال و پر می زدند بی تاب بودند هر چه زودتر به منطقه برسند. صبح پنجشنبه نهم اردیبهشت، دیگر هیچ کس آرام و قرار نداشت. کسی در حال خودش نبود. سلام علیک ها رسمی و گذرا بود. سریع از کنار هم رد می‌شدند. همه سعی می‌کردند اشتباهی در کارشان پیش نیاید. این بزرگترین مسئولیت زندگیشان بود. می‌دانستند یک اشتباه مساوی با شهید شدن عده ای خواهد بود. عبدالله هر ساعت گردانها را کنترل می کرد و آرام نمی گرفت. یک بار به من گفت: برو ببین بهمن چه کار کرده؟ گردانها تجهیز شده اند؟ برو از نزدیک چک کن. بهمن اینانلو کمی خشن و جدی بود. با کسی شوخی نمی‌کرد، کسی هم جرئت شوخی کردن با او را نداشت. بهمن یک انقلابی و مبارز قبل از انقلاب بود. اصلیت پدرش ترک بود. آدم باسواد و کتابخوانی بود. رفتم پیش او پرسید برای چه آمده ای؟ چه کار داری؟» گفتم: «هیچی، حاج عبدالله گفته بیایم ببینم همه چیز مرتب است؟» گفت: «آره، هیچ مشکلی نداریم.» رفت پشت چادر سیگاری روشن کرد و با حالت عصبی به سیگار پک می‌زد. مهران شیرالی معاون او، توی چادر با آرامش نشسته بود. صدایم کرد، رفتم توی چادر گفت: او همه کارهایش را انجام داده، کمی استرس دارد. گزارش کارها را از مهران گرفتم و به عبدالله دادم. عبدالله دائماً کار را با رضا موسوی و احمد فروزنده مرور می‌کرد. سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد هم بود وضعیت گردانهای او را هم مرتب بررسی می‌کرد. ساعت به ساعت از بهمن باقری در مورد آمادگی ها توضیح میخواست. بهمن بیسیم‌ها را مرتب می‌کرد. احمد هی سراغ نیروهایش می‌رفت. حمید قبیتی مسئول بهداری بود. او هم برنامه آمبولانس ها و بهداری را بررسی می‌کرد. حسن آذرنیا مسئول تعاون تیپ به بچه ها مراجعه می‌کرد با شوخی جدی می‌گفت وصیت نامه ات را بنویس. صبح روز نهم اردیبهشت شاید یکی از با خضوع ترین نمازهای عمرم را خواندم. در قنوتم ربّنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرین را خواندم و اشک ریختم. از ظهر که گذشت شور و هیجان بچه ها بیشتر شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂