🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 هنوز غروب نشده بود که پل را نصب کردند. برای عبور اولویت با یگانهای پیاده بود. گفتند نیروهای پیاده حرکت کنند. ازدحام فشرده ای به وجود آمد. حدود دو کیلومتر خودرو و نیرو، ترافیک سنگین ایجاد کرد. هر یگانی می‌خواست خودش را برساند که عقب نماند. شاید یکی از ضعفها و دلایل مشکلاتی که در خط برای ما به وجود آمد همین ترافیک سر پل بود. گرچه ساعت بندی هم کرده بودند؛ مثلا گفته بودند از ساعت شش تا هشت این یگان عبور کند، از هشت تا ده فلان یگان برود، اما وقتی خودروها و زرهی و یگانهای رزمی آمدند، شلوغ شد و این زمان بندی تحقق پیدا نکرد؛ برنامه ریزی دقیق تری نیاز داشت. با حاج عبدالله کنار پل رفتیم و یکی یکی گردانها را بدرقه کردیم. لحظه آخر، بچه ها می آمدند حاج عبدالله را بغل می کردند که خدا حافظی کنند. زیاد تحویل نمی‌گرفت، می‌گفت الآن وقت خداحافظی و روبوسی نیست، عجله کنید. بچه ها کمی توی ذوقشان می‌خورد ولی اهمیت نمی داد و آنها را هُل می‌کرد. صدایش گرفته بود. یکریز داد می‌زد: «بدو اخوی وقت نداریم، عقبیم!» سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد که با ما ادغام شده بود، آنجا ایستاده بود و نیروهایش را بدرقه می‌کرد. هنوز هوا تاریک نشده بود که گردانهایمان از پل عبور کردند. کار خطرناکی بود. به عصایم تکیه داده بودم، می‌گفتم خدایا نکند هواپیماهای عراقی پیدایشان شود و پل را بزنند. نگران بودم. بچه ها که راهی شدند به مقر تیپ رفتیم و پای بیسیم‌ها مستقر شدیم. ساعت دوازده و نیم شب وارد دهم اردیبهشت شده بودیم که رمز یا علی بن ابیطالب علیه السلام اعلام شد. حسن باقری دائم با بیسیم حاج عبدالله تماس می‌گرفت و گزارش می‌خواست. نیم ساعتی از شروع عملیات نگذشته بود که یکی از گردانها اعلام کرد با کمین دشمن درگیر شده اند. در حالی که طبق قرار مسیری تعیین شده بود که به کمین نخورند و مستقیم روی جاده بروند؛ در گرابندیها خطا داشتند و در تاریکی شب مسیر را اشتباه رفته بودند. حاج عبدالله به آنها گفت: «زودتر از کمین عبور کنید، جلو بروید، عجله کنید، وقت کم می آید.» حجم آتش بچه ها نیروهای کمین عراق را از بین برد و دشمن را عقب زد. بچه ها شروع به پیشروی کردند. یکی از گردانهای تیپ نوهد به میدان مین برخورد. بعد از آن در کمین دشمن زمین گیر شد. فرمانده گردان ارتش کسی به نام نیک فرجام بود. حاج عبدالله هی داد می‌زد: «آقای نیک فرجام حرکت کن، اگر بمانی همه قتل عام می‌شوید.» او هم می‌گفت: زخمی شدم دارد از من خون می رود، چطور حرکت کنم؟» عبدالله می‌گفت فکر خودت نباش. بچه ها را به خاکریز برسان. او گوش نمی‌کرد. عبدالله عصبانی شد و گفت: «آقای محمدی، بیا خودت بگو حرکت کند.» سرهنگ محمدی بی سیم را گرفت و گفت: «قربانت بروم، بلند شو، بلند شو، صبح می‌شود ها.» او هم می‌گفت تو که اینجا نیستی ببینی چه خبر است، دارد از من خون می رود.» تیر به کتفش خورده بود. در نهایت سرهنگ محمدی گفت: «اگر نمی توانی، بسپار به فرمانده گروهانهایت، خودت بمان. نزدیک های صبح بود که حاج عبدالله به او گفت: «هوا دارد روشن می شود بچه هایت را پشت خاکریزهای فرعی ببر نگذار توی دشت باز بمانند.» در محور دیگر گردانهای ما هم با خاکریزهای فرعی دشمن درگیر شدند. عراقی‌ها پس از عقب نشینی نیروهای کمین‌شان هشیار شده بودند. دلهره سنگینی ستاد تیپ را فراگرفت. عبدالله مرتب به بچه ها می گفت: سرعت حرکت را بیشتر کنید در روشنایی روز توی دشت نباشید. بچه ها آموزش کار با قطب نما دیده بودند، ولی در عمل وقتی قطب نما دست می‌گرفتند نمی توانستند موقعیت‌شان را تطبیق بدهند. به هر کسی می گفتی کجایی؟ به خوبی نمی توانست بگوید کجا هستم. مثلاً در مرحله ای که باید به خاکریزهای فرعی می‌رسیدند، می گفتند با جاده درگیر شدیم. روی نقشه نگاه می‌کردیم می‌دیدیم هنوز تا جاده فاصله دارند، عبدالله می‌گفت تو روی جاده نیستی. می‌گفت چرا، عراقی ها در جاده روبه رویمان هستند، الآن درگیر شدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂