🍂
مگیل / ۲۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
در حالی که از خستگی رمقی برایم نمانده گوشه آغول مینشینم. درست در همان لحظه کسی زیر بغلم را میگیرد و اشاره میکند که با او بیایم.
پس بالاخره کسی اینجا پیدا شد که به داد من برسد.
به جای آنکه فکر کنم این آدمی که به استقبالم آمده با من چه کار دارد، دوست است یا دشمن، پیر است یا جوان، ایرانی است یا عراقی و زن است یا مرد،
آغوش باز میکنم و او را در بغل میکشم. سلام علیکم حال حضرت عالی خوب است؟
بی آنکه کنترلی روی احساساتم داشته باشم از شوق رسیدن میزنم زیر گریه.
- برادر جان اگر بدانی چه بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملالم
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
همین طور که طرف را در آغوش گرفته ام با دست لباسهایش را برانداز میکنم. یک کلاه مانند عرقچین، اما کلفت که عمامه ای ریش ریش دورش بسته شده و لباسی از پارچه فاستونی با دکمههای پرسی و شال کمر و شلوار چین دار گشاد که میرساند طرف کرد است و البته بعید به نظر میرسد که غیر از سلام و علیک چیز دیگری از حرفها و شعری که خواندم را فهمیده باشد. باز خدا پدر رمضان را بیامرزد که چند کلمه کردی به ما یاد داد. زود آنها را به خاطر می آورم و بلغور میکنم.
سرچاو خیر حالتان، خوبه ورشکتان هیه
و بعد حرفم را میخورم چون ورشکتان هیه به معنی این است که مرغ دارید و این اصلا ربطی به سلام علیک ندارد. شاید هم این بیچاره دارد همه حرفهای مرا پاسخ میدهد اما من که نمیتوانم جوابهای او را بشنوم.
- کاکا من نمیبینم و گوشم نمیشنود. موج انفجار پرده گوشم را پاره کرده. ترکش هم ترتیب چشمهایم را داده.
این را میگویم و با دست، گوش و چشمهایم را نشانش میدهم. بعید نیست که همه مردم روستا جمع شده باشند و مرا به عنوان یک موجود بدوی تحت نظر
بگیرند. اما چه میشود کرد، یعنی برای من در هر صورت فرقی ندارد. یکی دو نفر دیگر هم میآیند و مرا به طرف یک خانه راهنمایی میکنند. دیگر همه چیز را میسپارم دست خدا. شاید آنها کرد عراقی باشند، شاید ایرانی. شاید مرا به عراقی ها بدهند و شاید هم به ایران برگردانند. در هر صورت مأموریت من به پایان رسیده است. برای اطمینان بیشتر تکه دیگری از زیرپوشم را که رنگ سفید دارد میکنم و بر سر اسلحه میزنم و در هوا میچرخانم؛ به این نشانه که من طالب صلح هستم. با خود میگویم چه کار احمقانه ای، اگر اینها میخواستند که از همان اول حالت را جا میآوردند.»
اسلحه را پایین می آورم و کنار دیوار رهایش میکنم مابقی راه را با لبخندی مصنوعی طی میکنم و وارد یک خانه میشوم. چند نفری که دنبالم هستند، مدام دستم را میگیرند تا به در و دیوار نخورم اما راه رفتن ناشیانه من همه اش از ندیدن نیست. آن قدر خسته ام که اگر میدیدم هم همین وضعیت بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂