🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها گروه جدید کردها ما را به مقر خود بردند. کمی که استراحت کردیم، افراد آن گروه که از اعتقادات ما بی خبر بودند برای اینکه ما را بیشتر تحویل گرفته باشند، برایمان نوار ترانه ایرانی گذاشتند! ما هم که فرصتی برای شوخی پیدا کرده بودیم شروع کردیم به اذیت کردن یکی از بچه ها. من به یکی از کردها گفتم که این ضبط صوت را پیش فلانی ببرید؛ چون او علاقه زیادی به ترانه دارد. آن عزیز که هم خیلی خجالتی بود و هم خیلی خیلی عرفانی، شروع کرد به کردها پرخاش کردن. غیر از نوار، برایمان پاسور هم آوردند. من دوباره اشاره کردم که آنها را جلو همان برادر بگذارید چون او وارد است. باز آن عزیز جوش آورد و این بار نزدیک بود با کردها درگیر شود که همین شد علت خنده ما. این کارها لازم بود و از سر مصلحت انجام می‌دادیم تا آن جنابها به ماهیت ما پی نبرند؛ که اگر بویی می بردند... به خاطر پراکندگی کار مجبور شدیم که در گروههای دو یا سه نفره راهی یکی از روستاهای اطراف شویم. خودم نیز به تنهایی برای کسب خبر و جمع آوری اطلاعات با گروه مارکسیستها، راهی یکی از روستاها شدم. شرایط برای انجام هر کاری بسیار سخت بود؛ خصوصاً اینکه به هیچ کس نمی شد اعتماد کرد. شب را در خانه یکی از کردها که فقط یک اتاق داشت همراه با خانواده میزبان گذراندیم. البته من که احساس می‌کردم این کار یعنی استراحت ما در اتاقی که زن و بچه در آن است، خالی از عیب نیست، تا صبح نشسته نشسته خوابیدم. کردها خود را نسبت به هم محرم می‌دانستند البته میزان خلاف و موارد بد اخلاقی در بین آنها بسیار کم بود؛ ولی این رسم طبعاً نمی توانست برای ما پسندیده باشد. برای خواندن نماز هم. ر تنگنا بودم؛ چرا که با یک گروه غیر اسلامی همکاری می‌کردیم و اگر می فهمیدند که این همسفرشان از اهالی قبله است پوست سرم را قلفتی می‌کندند. صبح زود بعد از اذان بلند شدم و - در حالی - که همه خواب بودند. پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم در خانه را باز کردم و رفتم به طرف چشمه در چشمه وضو گرفتم و پشت دیواری ایستادم به نماز. همین که نماز را بستم سگهای آبادی که هر وقت بوی غـریـبــه به مشامشان می خورد شروع به پارس کردن می کردند، به طرفم دویدند و دورتا دور من ايستاده شروع به پارس کردند. از دیدن دندانهایشان وحشت کردم حتی نمی گذاشتند به رکوع و سجده بروم. به هر دردسری نماز را خواندم احساس کردم بر اثر پارس سگها، همۀ آبادی متوجه من شده اند. اما به یاری خدا هیچ کس متوجه نشد. بعد از نماز، همان جا نشستم. سگها نیز آرام در نزدیک من نشستند و بر و بر مرا نگاه کردند. انگار با زبان بی زبانی از خودشان می گفتند و از صاحبان و مردم و کوچه و زندگی دور و برشان خدا میداند. آن قدر نشستم، تا آنها یکی یکی بلند شدند و رفتند. به خانه برگشتم در را آهسته بستم و دوباره سر جایم خوابیدم. هیچ کس متوجه رفت و آمد من نشده بود. کار به خوبی دنبال می‌شد و طبق قرار در روستایی، همه افراد گروه دوباره به هم ملحق شدند. به هر روستایی که می‌رفتیم چون به عنوان کردهای غیر اسلامی پا به آن روستا می‌گذاشتیم، مردم بعد از استفاده ما از ظرفهای آب و غذا، آنها را آب می‌کشیدند. اهالی روستاها می گفتند: اگر شما حزب شیوئی هستید به ما بگویید تا ما ظرفهایمان را آب بکشیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂