🍂
دروغ مصلحتی
«قسمت اول»
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 آقا رضا شوهر خواهر منه. این داستان را هم که میخوام تعریف کنم قصه واقعی خودمه. در اصل برگی از خاطرات منه.
آقا رضا همیشه در زمان مجروحیت همراه من بود و کار و زندگی خودش رو رها میکرد و بزرگوارانه من را به شهرهایی که اعزام میشدم همراهی میکرد. در مواقعی که کارم گره میخورد به خاطر حل شدن کار من یه دروغهایی گفته و یه پست و مقامهایی به من داده که اگه یکی مثل حسام بیگ توی سریال روزی روزگاری بود و می پرسید:
ای دُروغُو که میگی راسَن؟
بعد هم یه خورده پیگیری میکرد ممکن بود برای من و خودش دردسرهای بزرگی درست کنه.
ماجرا به موقعی برمیگرده که من در ماًموریتی که به همراه نیروهای گردان فجر بهبهان عازم کردستان بودم و در راه دچار سانحه اتومبیل شدم و چندتا از مهره های کمرم شکست. بعدش هم از پایین کمرم تا گردنم را مانند زیر پوش رکابی گچ گرفته بودند. بعداز چند ماه برای باز کردن گچ میخواستم به تهران برم.
ماجرا از اینجا شروع شد که من به همراه آقا رضا و برادرم حسین قرار بود با هواپیمای شرکتی از امیدیه به تهران بریم. چون من شرکتی بودم باید به بیمارستان شرکت نفت تهران میرفتم. هواپیما از این هواپیماهای کوچک سی و شش نفره بود که اسمشون فرنشیپ بود. من که روی برانکارد بودم را همانطور بدون کمربند و چیزی کف هواپیما گذاشتند و آقا رضا و حسین هم روی صندلیها نشستند.
به هواپیماهای بزرگ و غول پیکرش اطمینانی نبود تا برسه به این هواپیمای فسقلی و فزرتی. با تِرتِر کردن موتورها روشن شد و یواش یواش راه افتاد تا اینکه سرعتش زیاد شد و بالاخره تونست خودش رو از زمین بکِنه و بلند بشه. خلبان میگفت تا تهران دو ساعتی را در راه هستیم. هواپیما که خوب اوج گرفت و به بالاترین حد پروازی خود رسید و چراغ کمربند ایمنی را ببندبد خاموش شد آقا رضا بلند شد و اومد کنارم و گفت:
شنیدم که معاون وزیر نفت توی هواپیماست. نمیدونستم وزیرش کیه تا بدونم معاونش کیه. چون که من همش در جبهه بودم و کاری به وزیر و وزرا نداشتم.گفتم:
_ خُب باشه به ما چه؟
_ میخوام برم پهلوش.
_ که چی بشه ؟
_ میخوام برم راجع به تو باهاش صحبت کنم.
_ چه صحبتی مثلاً ؟
_ میخوام بگم داریم میریم تهران به خاطر درمان، که اگه آنجا مشکلی داشتیم سفارش کنه کارمون رو راه بندازن. من هم غافل از اینکه میخواد بره به وزیر چه حرفی بزنه و بگه من کیم و چه جوری منو معرفی میکنه گفتم برو. رفت روی صندلیش نشست و کمی این پا و آن پا کرد و لابد کمی فکر کرد که بره به آقای معاون چی بگه و چه پست و مقامی به من بده و بعد هم بلند شد رفت طرف معاون وزیر. محافظهای معاون وزیر که شاهد ماجرا بودند خواستن مانع نزدیک شدنش به آقای معاون بشن که دستور داد بزارین بیاد. ایستاد کنار معاون و یه خورده باهاش صحبت کرد. آقای معاون هم یه چیزهایی بهش گفت و بعد هم رفت سر جای خودش نشست. چند دیقه بعد اومد کنار من و گفت:
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂