🍂‌ مگیل / ۳۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت می‌شد که گشتی‌ها دو همراه و مگیل را برده بودند و من فکر می‌کردم همه باهم داریم انتظار می‌کشیم. کورمال ، کورمال آن اطراف را جست وجو می‌کنم، اما اثری از هیچ کس نیست. - آهای شما کجا رفتید؟ بابا اینها هیچ کاره اند اصل کاری من هستم. خوب من را با خودتان می بردید. اما مسلم بود که من دست و پا گیرشان می‌شدم. فقط در یک صورت آنها مرا با خود می‌بردند و آن وقتی بود که همراهان کرد مرا لو می دادند. - بابا دمتان گرم شماها روی هر چی با معرفت است سفید کردید. اما این جوری من چه کار کنم؟ نگفتید طعمه گرگها می‌شوم یا می‌افتم توی رودخانه یا می‌روم روی مین؟ و باز با صدای بلند حرفهایم را تکرار کردم - من ایرانی هستم، آنها بی گناه اند. من همه آتش‌ها را سوزاندم. من با شما دشمنم آن بیچاره ها را ول کنید! برای اینکه پیاز داغش را زیاد کنم شعار دادم - الموت لصدام، الموت لصدام. الموت لحزب البعث. اما آنها رفته بودند و آن قدر دور شده بودند که صدای من به آنها نمی‌رسید. به خودم که آمدم دیدم از مگیل هم خبری نیست. ای بابا این حیوان زبان بسته را دیگر کجا بردید؟! شروع کردم خود را سرزنش کردن. آرزو می‌کردم که ای کاش از مگیل پیاده نمی شدم، این جوری لااقل هر جا که او را می‌بردند من هم با آنها بودم. مگر کجا می‌بردنش، توی یک طویله. تازه با اخلاقی که مگیل داشت شاید همان دم در می‌بستنش، دیگر نمی‌دانستم چه کار کنم. روزگار شوخی بدی با من کرده بود. بدشانسی پشت بدشانسی. گوشه یک صخره جایی که فکر می‌کنم هیچ کس نیست، می‌نشینم و شروع می‌کنم به گریه کردن. این دومین بار بود که دلم حسابی می‌گرفت. هوس نماز خواندن می‌کنم با همان سنگهای دوروبرم تیمم می‌کنم و از روی حدس و گمان رو به قبله می‌شوم و بعد نشسته اشک می‌ریزم و قامت می‌بندم موقع قنوت. دیگر دست خودم نیست، در بند دعای عربی نیستم. هرچه به ذهنم می آید همان را بر زبان جاری می‌کنم. - خدايا نوكرتم، تقصير من یا این قاطر زبان نفهم، چه فرقی می‌کند. گیر افتادم نمی‌دانم چه کار کنم! نه راه پس دارم نه راه پیش. مگر خودت نگفتی هر کس در راه من قدم بگذارد دستش را می‌گیرم. خودت یک کاری بکن.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂