🍂‌ مگیل / ۳۴ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ [همینطور] با مگیل به حرف می‌زنم ولی به من گوش نمی‌دهد. مدام افسارش در دستم کشیده‌ می شود. آن قدر فشار می آورد که مجبور می‌شوم رهایش کنم. - بابا تو چقدر خری، این سگها تکه پاره‌ات می کنند. در همان لحظه دستی شانه هایم را لمس می‌کند و درست با آمدن اوست که سگ‌ها هم خاموش می‌شوند. با خود میگویم این بار با لباس کردی حتما بیشتر تحویلم می‌گیرند. اما هنوز این فکر درست و حسابی در ذهنم جا خوش نکرده که چند مشت و لگد آبدار را روی گونه ها و گل و گردن و سینه و شکم احساس می‌کنم. قصد برخاستن دارم که با یک لگد دیگر از پشت نقش زمین می‌شوم. - نزن نامرد، نزن، من نمی‌بینم نمی‌شنوم. تقصیر من نیست. این قاطر احمق من را آورد تو باغ شما. آخ!! نزن، بابا نزن، نمی‌دانم چند دقیقه چند ساعت و شاید چند روز بعد است که در یک اتاق دربسته نمور و سرد به هوش می‌آیم. هنوز روی گردنم کوفتکی مشت و لگدها را احساس می‌کنم. - این دفعه دیگر بز آوردی. به جای پذیرایی می‌خواهند دخلت را بیاورند. کورمال کورمال، روی زمین دست می‌کشم. تکه های خُردشده کاه و یونجه معلوم می‌کند که مرا در آغول گوسفندان حبس کرده اند؛ شاید هم طویله قاطر و گاو و الاغ دیوارهای کاهگلی و کج و مأوج هم مواید همین قضیه هستند. بخصوص لبه کوتاه کنار دیوار که انگار ظرف غذای دام است و یک زین و یراق که روی دیوار آویزان شده. دستم که به زین می‌خورد یاد کاغذی می‌افتم که اهالی ده قبلی نوشته و زیر تنگ مگیل گذاشته بودند. راستی آن نامه چه بود و خطاب به چه کسی نوشته شده بود؟ دوباره دیوارها را لمس می‌کنم و به جلو میروم و در همین حال با خود گرم صحبت می‌شوم. فکر کنم جای من و مگیل را عوض کرده‌اند. مگیل باید توی این اتاق زندانی می‌شد. من را باید می‌بردند توی یک اتاق دیگر. اتاق زندانی‌ها و شاید هم اتاق اسرای مجروح. یک پله بلند، طویله را به اتاقی دیگر وصل می‌کرد که هم گرمتر بود و هم دل بازتر. - به‌به طویله دوبلکس ندیده بودیم. ای کاش حاج صفر زنده بود و از نزدیک می‌دید چه جوری طویله دوبلکس می‌سازند. البته آن که میخواست چادر تدارکات را دوبلکس کند، یعنی کرده بود، خودش شب‌ها می‌رفت بالای کارتن‌ها می‌خوابید. می‌گفت از این بالا می‌توانم همه چیز را کنترل کنم و وسایل تدارکات را از شر پاتک بچه ها حفظ کنم. خودش می‌گفت: «چادر من دوبلکس است. اما اینجا بهتر ساخته شده.» در همین حال و هوا هستم که دستم به سر و گردن آدمهایی می‌خورد که ردیف به ردیف پای دیوار اتاق بالایی نشسته اند. آدم‌هایی که تا آن لحظه، در تاریکی و سکوت زل زده بودند به کارهای من. یک آن از خجالت آب شدم. دعا کردم که ای کاش فکرهایم را به زبان نیاورده باشم. یعنی نمی‌دانستم که چیزی گفته ام یا نه. صدایم را صاف می‌کنم و با لحنی ملتمسانه می‌گویم: سلام برادرها حالتان خوب است؟ یکی که انگار متوجه نابینایی من شده دستم را می‌گیرد و از من می‌خواهد تا همان جا بنشینم. ای دادوبیداد آدم توی تنهایی چه حرفهایی که با خودش نمی‌زند. نه اینکه همه اش دوست دارد به همزبانی چیزی پیدا کند، برای همین هرچی از ذهنش می‌گذرد روی زبانش هم جاری می‌شود. این ها را می گویم که اگر از من چیزی شنیدند، ندیده بگیرند؛ اما انگار نه انگار. کار که به اینجا می کشد لحنم را عوض می‌کنم و قیافه حق به جانب به خود می گیرم. ماشاء الله یک گردان آدم توی این طویله نشسته اند و یکی‌شان نگفت خرت به چند. حالا ما که از خودتان هستیم آمدیم و یک غریبه بود. بعضی‌ها را باید مالیات داد تا دو کلمه با آدم حرف بزنند. این را می‌گویم و ساکت می‌شوم اما بازهم زبان بیچاره، خودش را به این سو و آن سو می‌زند تا تکانی بخورد. گویا وقتی چشم و گوش کار نمی‌کند زبان آدم بیشتر می جنبد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂