🍂‌ مگیل / ۵۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی دوباره پیش من برگشت و در گوشی گفت: «از نگهبانها خبری نیست.» طبیعی بود. با آمدن و سرازیر شدن ناگهانی رزمندگان ما، کردها پا به فرار گذاشته و رفته بودند و احتمالاً برای این کار هم توبیخ می‌شدند. به سامی گفتم: عذرشان موجه است؛ چراکه در این فرصت کم نمی‌شود با فرماندهی هماهنگ کرد. اگر خودت بودی و چند تا زندانی روی دستت مانده بود، چه کار می کردی؟! سامی یک سرنیزه پیدا کرد و با همان، خلبان عراقی را مجبور کرد تا دنبالمان بیاید. این بنده خدا از چاله درآمد، افتاد توی چاه. سامی که انگار خلبان عراقی را بهتر از من می‌شناخت، گفت: حرف نزن، الان عکس زن و بچه اش را در می آورد و می‌زند زیر گریه. بقیه زندانیها را فراموش می‌کنیم و به طرف نیروهای ایرانی به راه می افتیم. سامی مجبور بود هم هوای خلبان را داشته باشد و هم عصای کوری من باشد. برای همین وقتی خسته می شد، غُرغر می‌کرد. - تو که طرح می‌دهی خودت دستش را بگیر و بیا. - الان می‌رسیم. ناراحت نباش. - خب این بنده خدا را ول می‌کردی می‌رفت دیگر. - ای بابا چقدر غر میزنی فکر آن بچه هایی باش که برای این عملیات چند شب است نخوابیدند. خلبان عراقی که حرفهای ما را شنید ولابد توی ذهنش ترجمه می کرد، دست به جیب شده بود که سامی محکم روی دستش زد و گفت: تو دیگر شروع نکن. عکس زن و بچه ات مثل فیلم تکراری شده، خلبان این قدر ترسو، نوبر است والله. من هم برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم: «این، و آن استوار ما را باید بست به یک گاری. خوب شد ماها به عنوان داوطلب به جبهه آمدیم و گرنه این همه مرز را باید می‌سپردیم دست استوار و نیروهایش که از خودش عتیقه تر بودند. همین طور که مشغول بگومگو بودیم ناگهان به توده ای از گوشت و پرز برخوردم. درست مثل یک قالی کلفت که سر راه توی جاده آویزان کرده باشند. چند قدم به عقب برگشتم و نشستم روی زمین. صدای سامی می آمد. - این دیگر از کجا سبز شد. پرسیدم: «چی؟!» یک قاطر، یک قاطر در حال نشخوار کردن. دو دستی زدم توی سرم و گفتم لابد مگیل است! - خودش است، چقدر سرحال هم هست. انگار از عملیات بچه ها خوشحال است. بله ، خوب رفیقهایش را می‌بیند. الان گردان قاطریزه هم توی راه است. اما جان هرکی را دوست دارید خودتان جلو بروید این حیوان زبان بسته‌ی زبان نفهم را جلو نفرستید، همۀ ما را به باد فنا می‌دهد، از بس که اون جلوملوها هم راه رفته عادت کرده. فکر می‌کند راستی راستی فرمانده است. سامی عراقی را روی مگیل می‌اندازد و افسارش را در دست می‌گیرد قبل از اینکه راه بیفتد فحش می‌دهم جان مادرت خودت جلو برو. با این حیوان یا سر از میدان مین در می آوریم و یا به چنگ عراقی‌ها می افتیم. سامی می‌خندد و حرکت می‌کند. هر چه جلوتر می‌رویم، صدای بچه ها بیشتر شنیده می‌شود. نزدیک صبح به بالای ارتفاع می‌رسیم. من که جایی را نمی‌بینم اما سامی می‌گوید دارد هوا روشن می‌شود. با خود می‌گویم پایان شب سیه سفید است و از این شعر گریه ام می‌گیرد. سامی، من و مگیل را متوقف می‌کند و می‌گوید همینجا بایستید من الان می آیم. از ما دور می‌شود. می‌دود و فریاد می‌زند. - برادرها، برادرها کجایید؟ ناگهان صدای رگبار می‌آید. دلم هری می‌ریزد. نکند سامی را..؟! اما دوباره صدایش می آید. - برادرها کجا هستید؟ میفهمم که آن رگبار گلوله ربطی به سامی نداشته. برای چند لحظه همه چیز در سکوت فرومی رود. فقط صدای پفتره‌های مگیل است که شنیده می‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂