🍂 🔻 غواصی که در قبر خندید! 3⃣ برای شهید محمدرضا حقیقی حنان سالمی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     خانه بزرگ بود و سوت و کور اما صدای شلوغ کردن‌های آقا محمدرضا و محمودرضا هنوز از گوشه به گوشه‌ آشپزخانه و اتاق‌ها می‌آمد. زن می‌گفت خیلی جنب و جوش داشتند ولی از هشت سالگی روزه گرفتند و آقا محمدرضا وقتی بچه بود، عاشق روضه حضرت علی اصغر (ع) بود و مدام پاپیچ پدرش می‌شد که برایش روضه بخواند و به پهنای صورت قرص ماهش گریه می‌کرد. به حاج آقا نگاه کردیم. به مردی که نتوانست خانه‌ی بدون محمدرضا و محمودرضایش را تحمل کند و بعد از رفتنشان زمین‌گیر شد. به پدری که زیر سایه‌ی قاب عکس میوه‌های دلش دراز کشیده بود و اشک چشم‌هایش خشک نمی‌شد.  زن از محمودرضایش می‌گفت اما دلش هنوز پی محمدرضا بود. بچه‌ی اول مزه‌ی دیگری دارد. برای پدر و مادر و شیرینی محمدرضا هنوز زیر زبان این مادر بود. ماسک اکسیژن مرد را بین نگاه‌های هاج و واج ما مرتب کرد و دوباره نشست: - «محمدرضا دوازده ساله بود که انقلاب پیروز شد. مسجد محل‌مان آموزش اسلحه می‌دادند. دوید و رفت اسمش را نوشت. خب مادرم دیگر. دلم هزار راه می‌رود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید... کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂