🍂
🔻
غواصی که در قبر خندید! 5⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
هفده بهمن سال ۶۴، دلم میخواست عروسیاش را ببینم و گفتم چه بهانهای بهتر از این، اما خجالت کشید بیاید داخل. یک دل سیر خداحافظی نکردیم. فقط سرش را انداخت پایین و با صدایی که من بشنوم گفت: «مادر من دارم میرم.» یک نگاه به سر تا پایش انداختم و دلم لرزید. یکهو با خودم گفتم نکند این آخرین باری باشد که محمدرضا را میبینم.
چون میدانستم خودش و محمودرضا همیشه عادت دارند قبل از جبهه رفتن از پدربزرگ و مادربزرگشان خداحافظی کنند. چند دقیقه بعد، آشفته دویدم بیرون. خانهشان نزدیک ما بود. میدویدم و امیدوار بودم یک بار دیگر محمدرضایم را ببینم اما دیر رسیدم و رفته بود.»
یادم میآید زن حرف میزد و من به در نگاه میکردم. احساس میکردم آقا محمدرضا هنوز پشت چهارچوب در ایستاده است، آن هم با چشمهایی پر از شرم و حیا و دوباره به مادرش میگفت: «من دارم میرم» دخترها دستم را کشیدند و از فکر و خیال بیرون آمدم، اما حتی هوای آن خانه و ذرات معلق گرد و غبارش هم جان داشت و ما را صدا میزد! انگار حتی میز و صندلیها هم جز به بزرگ بیرون رفتن ما دخترهای دوم دبیرستان قانع نبودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂