🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۵۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم غروب رسیدیم به قصر شیرین. همین که از اتوبوس پیاده شدیم، سجده کردیم و به خاک ایران بوسه زدیم. بعضی‌ها خاک را مشت می‌کردند و به سرو صورت شان می‌پاشیدند. از حصیر و چادر، محوطه ای درست کرده بودند برای استقبال و استراحت که با ریسه‌های رنگارنگ تزئین شده بود. روی میزهای چوبی تنگ‌های پر از شربت گذاشته بودند که هر قدر دلمان می‌خواست؛ می توانستیم بخوریم. ساندیس و کیک هم چیده بودند که حسابی به دهن مان مزه می‌کرد. سرودهای انقلابی از بلندگوهای توی محوطه بلند بود و جا به جا نوشته هایی در وصف صبوری ما و پلاکاردهای خوش آمدگویی دیده می شد. عکسهای بزرگی از امام خمینی و شهدای شاخص در قسمت های مختلف محوطه نصب شده و زیر عکسها چند خطی از وصیت نامه های شان را آورده بودند. روی یکی از بیرق ها این جمله از وصیت امام نوشته شده بود، «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید: خمینی در فکرتان بود." با خواندش از ته دل منقلب شدم. برای اولین بار به خودم بالیدم از این که برای پیروزی انقلاب و شادی دل امام، توانستم آن همه سختی را با سربلندی تحمل کنم. در مراسمی که تدارک دیده بودند تیمسار امید فردیس فرمانده پایگاه هوایی نوژه بهمان خیر مقدم گفت و سخنرانی کوتاهی کرد. بعد از سخنرانی، نماز مغرب و عشاء را همان جا به جماعت خواندیم. بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف پادگان اسلام آباد غرب حرکت کردیم. پادگان متعلق به سپاه بود. آنجا هم استقبال گرمی ازمان شد. باید دو روز آن جا قرنطینه می‌شدیم تا سلامتی مان تأیید شود. همه جور امکانات فراهم بود. سرویس‌ها و حمام‌های صحرایی زیادی گذاشته بودند که می‌شد با آرامش دوش گرفت و سبک شد. چند سالن بزرگ پذیرایی داشتند. برای شام سفره رنگارنگی چیده بودند. من که با همان بوی غذا سیر شدم؛ چه برسد به خوردن سوپ و گوشت و انواع دسرها. اولش همه بهت زده بودیم و جرأت نمی‌کردیم دست به غذا بزنیم. کرمانی دیس پلو را برداشت و نصفش را خالی کرد توی بشقاب خودش، بعد نگاهی به بقیه کرد و گفت: "بسم.... برادرها این همه نعمت بهشتی جلومون گذاشتن بکشید جلو و بخورید اما اسراف نکنید." جمله ی آخر را با خنده گفت و ما هم دست به کار شدیم. بعد از آن همه فقر و فلاکت و گرسنگی، آن غذاهای رنگارنگ برای مان حکم مائده بهشتی را داشت. معده های مان کوچک شده بود و ظرفیت آن همه غذای خوش مزه را نداشت. یعنی تعجب کرده بود. آنهایی که پرخوری کرده بودند؛ بعد از شام بالا آوردند و یکی دو نفرشان هم اورژانسی شدند. توی پادگان چادرهای بزرگی علم کرده و کف‌اش را پتو انداخته بودند. جای مان بزرگ و تمیز و دنج بود. می‌توانستیم با خیال راحت دراز بکشیم و از هوای خنک لذت ببریم. آن شب سومین شبی بود که از شدت خوشحالی خوابم نمی برد. حال روحیه‌ام غیر قابل وصف بود. دراز کشیده و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. یاد شب‌های اسارت می افتادم که پره ها می چرخیدند و امیدوارم می‌کردند به آینده ای نامعلوم. حالا در همان آینده ای به سر می‌بردم که آرزویش را داشتم. آن لحظه وعده آرامش خدا را با تمام وجودم احساس می‌کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂