🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۶۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل دهم یک ساعتی طول کشید تا پادگان خلوت شود. من و دو نفر از بچه های سپاه و چند نفر از بستگان دور، سوار پاترولی شدیم و به طرف شهرستان خدابنده راه افتادیم. پیرمرد خوش صحبتی کنارم نشست که در طول مسیر از هر دری صحبت می‌کرد و هی می‌پرسید منو می‌شناسی؟ بعد شروع می‌کرد به معرفی خودش و خانواده و پسرش. توی راه تمام فکرم پیش مامان بود. خیلی سعی می‌کردم به دلم بد راه ندهم ولی نمی‌شد. با خودم می‌گفتم؛ نکند اتفاقی برایش افتاده و اینها دارند از من پنهان می‌کنند؟ نکند دیگر او را نبینم؟ نکند از دوری من دق کرده؟ هزار جور فکر و خیال بد توی سرم می‌چرخید و دلشوره ام را بیش تر می کرد. سعی می‌کردم با تماشای کوه‌ها و مزارع آن طرف شیشه، خاطرات نوجوانی ام را تداعی کنم تا بلکه حواسم پرت شود اما نمی‌شد. بازهم چهره محو مامان جلوی چشمانم ظاهر می‌شد. قیافه اش توی ذهنم وضوح نداشت. چارقد گل بهی که از پشت گره زده بود با موهای حنا کرده و قیافه مهربان در تمام روزهای دوری ام از او، آن قدر نگران و دل تنگش نشده بودم. هوا تاریک شده بود که به شهرمان رسیدیم. مسیر محله مان را کوچه به کوچه به راننده می‌گفتم و جلو می‌رفتیم. هر قدر که به محله خودمان نزدیک می‌شدیم قلبم تندتر می‌زد. پسر بچه ای جلوتر از ما می دوید و داد زد: اومدن... اومدن. همین که به کوچه خودمان پیچیدیم، صدای صلوات ها بلند شد. همه دوست و آشنایی که در زنجان دیده بودم زودتر از من خودشان را به خانه مان رسانده بودند. دایی عیسی هم از تهران آمده بود. خوشحال شدم که او را سرپا و سرزنده می.دیدم. جلوی در را چراغانی کرده بودند. ریسه ها و پارچه های خوش آمدگویی از جلوی چشمانم می‌گذشتند. میان شلوغی جمعیت نگاه نگرانم دنبال مامان می‌گشت. جلوی پایم گوسفندی به زمین زدند و قربانی کردند. از روی خون قربانی گذشتم و وارد حیاط شدم. باورم نمی‌شد کسی که روبرویم ایستاده و اشک می ریزد؛ مادرم باشد. زیر نور چراغهای حیاط چهره اش نورانی تر دیده می‌شد. خودم را به او رساندم و در آغوش گرمش جا گرفتم مثل آن موقع‌ها آغوشش آرامش داشت. آرامشی که دوسال و نیم منتظرش بودم. من بو می‌کشیدم و او غرق بوسه ام می‌کرد. اشک هایم یک ریز می جوشید و بالا می‌آمد. خوب نگاهم کرد و گفت: «بالام! نیه بوجور جانان دوشموشن؟ آلاه لعنت السین، باشووا نه گتیریپله؟» ( عزیزم! چرا آنقدر نحیف و لاغر شدی؟ خدا لعنتشون کنه چی سرت آوردن!) مادر و پسر قربان صدقه هم می‌رفتیم و دلم نمی‌خواست از او جدا شوم. کسانی که دوره‌ام کرده بودند می خندیدند و به هم دیگر می‌گفتند: "عصر مثل بچه ها دنبال مامانش می‌گشت." خم شدم و دست مامان را بوسیدم. دستی به سرم کشید و گفت: «وقتی از دور دیدم توی ماشین هستی خیالم راحت شد و رفتم امام زاده ابراهیم تا نماز شکر بخونم.» سرم را تکان دادم و با خنده گفتم: عجب دلی داری مامان؟ همینه که عاشق و چاکرتم. دلم می‌خواست از سرخوشحالی فریاد بزنم و همه دل تنگی هایم را دور بریزم. غربت و آوارگی دیگر تمام شده بود. من بودم و راهی دراز برای آینده ام. آینده ای که بعد از آن همه تلخی باید خوب رقم می‌خورد. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂