🍂 🔻 6⃣1⃣ 📝 خاطرات ارسالی رزمندگان یک شب که گشت را از بالای ارتفاعات شروع کردیم. از ابتداء شیار، بنده با شهید احمدی پور ارتفاع سمت راست را شروع کردیم و برادر مالمیر هم در وسط شیار، در کمین ماندند. مسئول تیم مان برادر مفرد و شهید فضل الهی و برادر رفیعی هم، ارتفاع سمت چپ را رفتند. شهید احمدی پور که دوربین دید در شب داشت جلو افتادند و بنده هم پشت سر ایشان قدم شماری کردم. وقتی به خودمان آمدیم که تا زیر سنگر نگهبانی عراقیها رفته بودیم، طوری که سرخی آتش سیگار نگهبان عراقی را میدیدیم.🚬 شهید احمدی پور با علامت دست مرا به نشستن راهنمایی کرد و خودش شروع به دیدن اطراف با دوربین دید در شب شد، که صدایی توجّه هر دومان را به خود جلب کرد. صدای سگ بود.🐕 این اوّلین باری بود که در گشت هایمان با چنین موردی مواجه میشدیم. ولی چون خبرش را از قبل می دانستیم، زیاد تعّجب نکردیم.😒 بله دیگر سرباز عراقی از وجود موجود زنده در اطراف خود مطّلع شده بود و با صدای بلند عربی، پشت سر هم کلمه "قف" را تکرار می کرد. در همین حین شهید احمدی پور عقب گرد کردند و با صدای آهسته به من گفتند: بلند شو فرار کنیم وگرنه باید اسیر بشیم. شهید احمدی پور دوربین دید درشب را محکم دور گردنش انداخته بود و هر دومان، با سرعت شروع به دویدن کردیم.🏃سرباز عراقی و سگ هم دنبالمان بودند. بعد از مسافتی خستگی توان دویدن را کم کم از ما گرفت، برادر احمدی پور گفت: بنشینیم چون سگ و سرباز را از سنگرش دور کردیم و شانس زنده ماندن مان ۵۰..۵۰ هست. توکّل بخدا کردیم و نشستیم. در آن لحظه اسلحه ما جز لطف الهی و یک سرنیزه چیز دیگری نبود.🗡 شانس آورده بودیم که تاریکی هم به کمک ما آمده بود. فاصله سگ و سرباز آنچنان نزدیک بود که احتمال درگیری با آنها بسیار زیاد بود. همه سکوت شب را صدای سگ و سرباز عراقی پُرکرده بودند.🐕 درست در۳ قدمی ما بودند. ما نشسته بودیم و آماده برای درگیری که یکباره تمام هیاهو و صدای پارس سگ و سرباز عراقی در۲ قدمی ما به سکوت مبدّل شد. ایستادند و سرباز عراقی با نگاه خود به چپ و راست، با سگ که بدون هیچ صدایی نشسته بود از جلو ما که بهت و ترس از درگیری و اسارت تمام وجودمان را فراگرفته بود، راه آمده خود را برگشته و رفتند. نمی دانم در آن لحظه چه شد، امّا سراسر لطف و امداد الهی بود به کمک ما آمد. وقتی که از دور شدن آنها مطمئن شدیم، با شهید احمدی پور به سمت بچّه ها شروع به دویدن کردیم. درسمت دیگر برادر مفرد مسئول تیم مان و شهید امیر حسین فضل الهی و حاج حسین رفیعی تا از سمت ما سر و صدا می شنوند، از ادامه گشت خود منصرف می شوند و به سمت برادر مالمیر برمی گردند. وقتی ما رسیدیم، آقای مفرد به اتفاق برادران منتظر ما بودند که با دیدن ما، بدون توقف به سمت عقب برگشتیم، که ناگهان صدای افتادن اسلحه کلاش شهید فضل الهی همه را در جای خود میخکوب کرد و همگی بدنبال اسلحه امیر حسین بودیم، تا پیدا شدنش باز حرکت را در تیم به جریان انداخت. همگی به خروج از منطقه فکر می گردیم و نفهمیدیم چطور شیار بالا آمده را پایین رفتیم. موانع و تله های مین چهل تکّه و سیم خاردارهای حلقوی را که ابتدا کار، با آن همه حسّاسیّت از آنها گذشته بودیم، حاج حسین رفیعی بدون برداشتن خراشی، مانند لودر شخم کرده بود!😳 وقتی تا پشت سیم خاردار حلقوی رسیدیم که از آنجا تا دیدگاه گرگی راهی نبود و تازه دشمن شروع به، زدن منور و گلوله های فسفری کرد. وقتی که پشت گرگی رسیدیم، عرق تمام سر و صورتمان را در برگرفته بود.😞😥 @defae_moghadas 🍂