🍂 🔻 یحیای آزاده 0⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همه وحشت زده بودیم. دو سرباز ایرانی دیگر که نامشان را هرگز نپرسیدم بالای سر حمید با گریه و بوسیله گوشه آستین هایشان خون نشسته بر پیشانی حمید را پاک می کردند. منوچهر بی وقفه فریاد مردانه می کشید و رجز می خواند. این حرکت او قوت قلبی برایمان بود. ناگهان درب سلول مجددا باز شد و ایرج مثل قرقی به داخل دوید، طوری که با دیوار آخر سلول برخورد کرد و نقش بر زمین شد. افسر عراقی دم در سلول ایستاد که ناگهان منوچهر با فریاد به سوی وی حمله ور شد. او خود را کنار کشید ولی درب را نبست. یک لحظه متوجه شدم که هفت هشت نفری منوچهر را دوره کرده‌اند و هرکس با هرچه در دست داشت بر او می تاخت. چند دقیقه با چنان شدتی او را زدند که دیگر توان فریاد نداشت. او را کشان کشان به داخل سلول آوردند و بدنبال او یک چوب بلند مثل دسته بیل آوردند و دستانش را به آن صلیب کرده و محکم بستند. پاهای او را هم به چوب دیگر بستند. منوچهر با دهانی پر از خون نعره می کشید و با فریاد جملات نامفهومی را نثار افسر عراقی می کرد. آن ملعون جلو آمد و با افتخار نوک پوتینش را به زور در دهان او فرو کرد و گفت "دگودگ حتی لا ایگوم" (بزنیدش زدنی که بلند نشود) دو سرباز آمدند و دو سرِ چوبی را که پاهای وی به آن بسته شده بود، بلند کردند و دو نفر دیگر با کابل، بی رحمانه به کف پای او می کوبیدند و همچنان پوتین افسر عراقی در دهان او بود. اگر اغراق نکرده باشم این اوضاع ده دقیقه ای به طول انجامید. دستان منوچهر را بعداز فلک از داخل به پشت درب بستند. کف پاهایش ترکیده و غرق خون بود، آرام و بی صدا می‌گریست، یکی یکی بچه ها را بردند بیرون و حسابی از خجالتشان در آمدند همه را که زدند آمدند داخل سلول. دو نفر از آنها یک راست بالای سر قاسمی رفتند و چند ضربه کابل محکم به کتف و سر او نواختند و به طرف من که آمدند افسر با اشاره عصاء جلویشان را گرفت. بالای سرم آمد و نگاهی به من کرد. صورتم ورم داشت. از ترس نگاهی زیر چشمی به بالای سرم انداختم، او هم نگاهی به من کرد و یک لگد محکم به شکمم کوبید و بر رویم تف انداخت و رفت. به دنبال او سربازها هم از سلول خارج شدند. چیزی از خروج عراقیها از سلول نگذشته بود که آنهایی که سالم تر بودند به طرف منوچهر رفتند. منوچهر به در سلول آویزان شده بود و دستهایش را به بالای در بسته بودند و از کف پاهای او آرام آرام خون بصورت لخته لخته می چکید. چند تا از بچه‌ها می خواستند به کمک هم دستهایش را باز کنند که ناگهان یک سرباز عراقی با فریاد و ناسزا مانع شد و با ترساندن بچه ها آنها را از کنار منوچهر متفرق کرد. هرکس به کنجی خزید و بی حرکت فقط به پنجره نگاه می کردند. سرباز عراقی با لبخند پیروزمندانه داد میزد "منیوچهر انت تغلط علیه. سرت سبع شجاعان نسحک رأسک اشگ هلگک تتسیح"(....... صدایت را برای من بلند می کنی!؟ شیر دلاور شدی؟! سرت را می شکنم، دهانت را پاره می کنم) با این تهدیدها و ناسزاها همه ما ترسیده بودیم و جرأت یک کلمه حرف زدن را نداشتیم ولی منوچهر در همان حال فریاد می زد حرس! حرس! حرس! سرباز عراقی که از فریادهای ممتد منوچهر ترسیده بود دوباره به پشت پنجره آمد و گفت "اشبیک شیترید لا سیح یا جبان" (چته؟ چه می خواهی؟ فریاد نزن ای ترسو) ولی منوچهر با شدت بیشتری فریاد حرس حرس راه انداخت. سربازی عراقی حسابی جا خورده بود. رفت و با همان افسر بداخلاق و تعداد زیادی سرباز بازگشت. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂