دیگر کسی نمانده بود، جز عباس. دلگرمی همه به علمدار بود...
روضهخوان این را گفت و شروع کرد به خواندن...
در گوشه مجلس استاد چادرش را روی صورتش گرفت و بلند شروع به گریه کرد.
او شبیه دیگر میهمانها نبود روسریاش برق نمیزد. جلوی آستینش، پر از ملیله نبود. ساده بود و بیتکلف. اما درد داشت. از گریههایش، معلوم بود. سوزش صدایش نشان از فهمِ غربت اباعبدالله الحسين داشت.
گویا تمام ارکان روضه در کنارش حاضرند.
گویا صحنه را میدید.
این سوز درون، نشان از آگاهی برون داشت.
پایان جلسه کنارش نشستم. در فکر باز کردن سر صحبت بودم که شروع کرد به حرف زدن...
من امام را از لای روضهها یافتم و عاشقش شدم. اما برایم کافی نبود. غیر حب، دنبال شناخت امام بودم. برای این کار تصمیم به خواندن رشتهتاریخ اسلام کردم. میخواستم امام حیّ را عاشق باشم.
امامی که علاوه گرههای دنیایی، گره آخرتم را بازکند. میخواستم معنی (سلملمن سالمکم) را بفهمم. میخواستم(حربلمن حاربکم) را بشناسم.
روضه خوان ازشانههای عباس میگفت. همانگونه که در کتاب ها خوانده بودم. گویا علمدار در کنارم ایستاده.
یاد بیست سال قبل از واقعه عاشورا افتادم.
آخرین رمضان امیر المومنین. وقتیکه فرزندان فاطمه(س) را خطاب کرد و بقیه از اتاق بیرون رفتند. تا اینکه نوبت عباس شد. امام از او خواست بماند.
او را فرزند فاطمه دیده بود. میدانست او بهترین یاور فرزند فاطمه است. میدانست زهرا، عباس را دوست دارد.
انگار اميرالمومنین عاشورا را با دلش میدید.
محو صدایش بودم که چای آخر روضه را آوردند.
_بفرمایید استاد چای روضه میچسبد.
_ در روضه استاد نیستم عزیزم، همه عزادار حسینیم.
امام حسین(ع) را از استادانی داریم که قطره قطره معرفت به پای دینمان ریختند.
یادشان گرامی
https://eitaa.com/del_gooye/137
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye