eitaa logo
دل‌گویه
349 دنبال‌کننده
850 عکس
37 ویدیو
32 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام او حضرت معصومه(ع) استاد مگر فقط درس می دهد؟! این جمله را استاد سر کلاس گفت و شروع کرد:   بگذارید برایتان داستانی بگویم سال‌ها پیش بود عده‌ای از بانوان نویسنده و دانشمند معروف جهان، در قالب یک گروه علمی، برای شرکت در یک همایش وارد ایران شدند. در آخرین روز از سفر، از ما خواستند به پیشنهاد خودمان آنها را جایی دیدنی ببریم. همه فکرم درگیر این ماجرا بود که کجا را نشانشان دهم که خودشان بهترش را نداشته باشند. بعد از کلی مشورت یکی از دوستانم حرم حضرت معصومه علیها السلام را پیشنهاد داد که بهترین گزینه بود.  آن‌ها برای اولین بار به شهر مقدس قم و به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها آمدند. در حالات آنها شگفتی عجیبی موج می‌زد. این شگفتی برای خودم دوچندان بود. برایم تعریف کردند که در کل اروپا که ادعای آزادی و ادعای برابری جنسی زن و مرد را دارد. هیچ جایی به نام یک خانم به این عظمت و شکوه وجود ندارد. از سمت دیگر در اروپا سعی شده اسلام را دین خشونت و نابرابری حقوق زن و مرد نشان دهند. حالا آنها با حقیقتی روبرو شده بودند که تمام معادلات  آنها را زیر سوال می‌برد. این همه شگفتی برای دیدن تنها یک بُعد از وجود مقدس بانو معصومه سلام الله علیها بود. هنوز از شأن علمی و مقام معنوی ایشان هیچ نمی‌دانستند. این را استادم تعریف می کرد و با این داستان من که از پس از سال‌ها زندگی در شهر مقدس قم و سلام دادن و احترام و زیارت این بانوی مکرمه، حالا به جوشش درونی رسیده بودم .جوششی که این سوال را برایم ایجاد می‌کرد. چرا بسیاری از عالمان و شاهدان و دانشمندان و پادشاهان به درگاه و آستانه این بانوی مقدس می‌آمدند؟ از ایشان چه چیز طلب می‌کردند؟ طلب فیض و مقام و پول و معرفت و هرچی که خود در ذهن خود می پنداشتند. من فقط در پی زیارت مختصر و سلامی و علیکی بیشتر نبودم. این گروه علمی، مقام علمی حضرت معصومه را نمی دانستند چنین متعجب شدند! اگر می‌دانستند که امام معصوم شیعیان احکام را از زبان ایشان به مردم می‌رسانند چه می‌کردند!؟ عالمه بودند و اهل عمل. بانویی که همکُفّ ایشان برای ازدواج وجود نداشته. بانویی که امام زمان خود را شناخته بود و به دنبال ولیّ خود امام رضا علیه السلام، خود را به قم رسانیده بود. حالا من که قدم در حرم می‌گذارم. جور دیگری به دور و برم نگاه می‌کنم. چه بسیار عالمانی که گریه کردند به این درگاه و چه بسیار بزرگانی که به این آستانه توسل جستند. درست است که من نمی‌توانم به مقام شامخ ایشان برسم. درست است که خیلی کار دارم برای انجام دادن اما در صحن پر نور و سرور این بانو، منِ واقعی می‌شوم با قدرتی عجیب. من می‌توانم به تمام خواسته‌های به حق خود برسم. پس باید تلاش کنم و توکل برای رسیدن. حالا وقت شمردن نداشته‌هایم نیست. حالا وقت پیدا کردن بهانه‌ای برای کار نکردن نیست. حالا باید گوشه‌ای از ضریح را بگیرم و بخواهم و بخوانم: ای بانوی نور و آینه! ای بهترین خواهر! ای بهترین دختر! برایم دعا کن. حالا که من را به سوی خود کشانده‌ای و  سکنی دادی. به من بیاموز خوب بودن و خوب ماندن را. در راه کمک و همراهی به دین خدایا دستم را بگیر؛ همانگونه که در طول تاریخ دستان بسیاری را گرفته ای. صلی الله علیک یا فاطمه معصومه(ص) -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۴ صفر مرزی لب مرز که می‌رسیدیم؛ این یک کیلومتر عجیب می‌گذشت. حال وهوای خوبی بود. این سو پرچم ایران آن سو پرچم عراق. اما در میانه حرکت مستانه پرچم‌ها، چشم‌مان به سیاهی پرچم اباعبدالله می‌افتاد. مدهوش راه را می‌پیمودیم. فراموش می‌کردیم رسیدن به حسین(ع) گذشتن از مرز ایران است. در نجف اما حس پدرانه مولا خانه آبادت می‌کرد. نجف شده‌بود همان خانه پدری که باید از او به سختی بگذری تا به حسین‌ علیه‌السلام برسی. لحظه وداع سنگی بزرگ روی دل می‌نشست. تا به مرز برسیم؛ صفر مرزی. از دور که پرچم ایران را می‌دیدیم. بال در می‌آوردیم. آنجا بود که می فهمیدیم در ایران نبودیم. بوی وطن تو را سبک‌بارتر از موقع رفتن به سمت خود می‌کشاند. انگار کوله‌ات پراز سوغات معنوی اربعین است که برای فامیل و دوستان و شهر به ارمغان می‌آوری. انگار می‌خواهی شکوه مستانه هوشیاریت را به کام همه بریزی. تمدن اسلامی یعنی من به کشوری بروم و بی‌هیچ حس غربت، به موطنم برگردم. و دلتنگ موطن معنوی‌ام شوم. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
یادداشت درباره حضرت معصومه سلام الله علیها یادداشتم درباره حضرت معصومه سلام الله‌علیها در صدای حوزه بارگذاری شد. 🌹🌹🌹🌹🌹 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
۵ به‌نام‌او هرکس یک جور عاشق ارباب می‌شود. هرکسی یک مدل سوخته‌دلی‌اش را نشان می‌دهد. هرقومی یک مدل عزادار حسین(ع) می‌شود. در اربعین همه با زبان خود به عزا نشسته‌اند. زنان موکب شهید صدر که خود را به عراق رسانده‌بودند یک‌جور و بچه‌های هیأت ‌ما هم یک‌جور. زنان عرب شال عربی را در می‌آوردند و در قسمت زنانه عزاداری می‌کردند. به یاد زنان بنی‌هاشم، روی خراش می‌دادند و از روی فشار قلب برای ماتم عظمی، موی پریشان می‌کردند. این گوشه موکب بچه‌های ما یک روسری بر سر خود می‌انداختند و با نوای عربی آنان هم‌سو، ناله می‌کردند و به سینه می‌زدند. صدا را در گلو فرو می‌دادند و آن‌وقت بود که آب چشم روان می‌شد. این‌جا حسین(ع) با هر زبانی مویه می‌شد. این‌جا حسین(ع) همه را ‌می‌خرید. حسین(ع) نوای همه‌ بود با هر زبان و هر گویش. این‌جا معطر به عطر چادر مادری بود که کنیزانش را خریده بود. با هر سبک عزاداری و با هر حاجتی در دل. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
دیگر کسی نمانده بود، جز عباس. دل‌گرمی همه‌ به علم‌دار بود... روضه‌خوان این را گفت و شروع کرد به خواندن... در گوشه مجلس استاد چادرش را روی صورتش گرفت و بلند شروع به گریه کرد. او شبیه دیگر میهمان‌ها نبود‌ روسری‌اش برق نمی‌زد. جلوی آستینش، پر از ملیله نبود. ساده بود و بی‌تکلف. اما درد داشت. از گریه‌هایش، معلوم بود. سوزش صدایش نشان از فهمِ غربت اباعبدالله الحسين داشت. گویا تمام ارکان روضه در کنارش حاضرند. گویا صحنه را می‌دید. این سوز درون، نشان از آگاهی برون داشت. پایان جلسه کنارش نشستم. در فکر باز کردن سر صحبت بودم که شروع کرد به حرف زدن... من امام را از لای روضه‌ها یافتم و عاشقش شدم. اما برایم کافی نبود‌. غیر حب، دنبال شناخت امام بودم. برای این کار تصمیم به خواندن رشته‌تاریخ اسلام کردم. می‌خواستم امام حیّ را عاشق باشم. امامی که علاوه گره‌های دنیایی، گره آخرتم را بازکند. می‌خواستم معنی (سلم‌لمن سالمکم) را بفهمم. می‌خواستم(حرب‌لمن حاربکم) را بشناسم. روضه خوان ازشانه‌های عباس می‌گفت. همان‌گونه که در کتاب ها خوانده بودم. گویا علمدار در کنارم ایستاده. یاد بیست سال قبل از واقعه عاشورا افتادم. آخرین رمضان امیر المومنین. وقتی‌که فرزندان فاطمه(س) را خطاب کرد و بقیه از اتاق بیرون رفتند. تا این‌که نوبت عباس شد. امام از او خواست بماند. او را فرزند فاطمه دیده بود. می‌دانست او بهترین یاور فرزند فاطمه است. می‌دانست زهرا، عباس را دوست دارد. انگار اميرالمومنین عاشورا را با دلش می‌دید. محو صدایش بودم که چای آخر روضه را آوردند. _بفرمایید استاد چای روضه می‌چسبد. _ در روضه استاد نیستم عزیزم، همه عزادار حسینیم. امام حسین(ع) را از استادانی داریم که قطره قطره معرفت به پای دین‌مان ریختند. یادشان گرامی https://eitaa.com/del_gooye/137 -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
تن عباس بوی رمضان بیست سال پيش را می‌داد. وقتی که حسن او را در آغوش کشید تا درد بی پدری را باهم بگریند. تا غربت علی را به جای چاه در گوش برادر بگوید. تن عباس بوی علی می‌داد وقتی که اقتدار را در میدان جنگ نشان می‌داد و خشوع را در محراب عبادت. عباس، حسین را به یاد صفین می‌انداخت. وقتی اصرار بر حرب می‌کرد و مالک جلویش را می‌گرفت. می‌گفت: تو ماه بنی‌هاشمی باید بر شب‌ صفین بتابی و همه جا را روشن کنی. عباس بوی فاطمه می‌داد وقتی ام‌البنین دیگر فاطمه نبود و شد مادر پسران. ادب مادر چه پسری پرورش داده‌بود! عباس بوی پیامبر می‌داد، وقتی‌که در لحظه وصیت امیرالمومنین در کنار فرزندان فاطمه بود. عباس به میدان رفت و حسین بی یاور شد. عباس چون آئینه در دشت نینوا می‌درخشید وقتی که تنش شکسته شد. ...مثل آئینه در خاک مکدر شده‌ای چشم من تار شده یا تو مکرر شده‌ای... عباس عاشق فاطمه بود. آنقدر که آرزو داشت او مادرش باشد. عباس پسر فاطمه شد. پسر بوی مادر را می‌داد. عباس بوی فاطمه را می‌داد. فاطمه مادرانه در آخرین لحظات زندگی سر پسرش را به دامن گرفت. عباس رمق نداشت به احترام مادر بایستد. دست نداشت خاک از چادر مادر پاک کند. اما جان داشت که نثار مادر کند. عباس عصاره همه خوبی‌ها بود. عباس همه حُسن بود چه در مطلع و چه در ختام. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او ۶ کشوانیه شلوغ بود. همه منتظر بودند تا زودتر به حرم برسند. در حال دادن کفش‌ها بودیم که متوجه شدیم باید گوشی را هم تحویل دهیم. کمی آن‌طرف‌تر مکانی آماده شده بودبرای گرفتن گوشی‌ها. رفتم گوشی را تحویل بدهم. خادمی آن‌جا ایستاده بود گفت: _شسمک؟ به لهجه عراقی اسمم را پرسید؟ _فاطمه _فاطمه؟ جداً؟صحیح؟! _نعم از تعجش متعجب بودم که سخنی با این مضمون گفت: از وقتی ایستاده‌ام هر خانمی از ایران آمده اسمش فاطمه بوده... حالا متوجه تعجش شده‌بودم گفتم: _کل ایران محب اهل‌البیت. کلهم خدام‌الزهرا. برچسبی روی گوشی‌ام چسباند و با خط ثلث نوشت، فاطمه. این برچسب شد همه یادگاری من از حرم امام حسین علیه‌السلام. از اربعین. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او ۷ روز عاشورا بود و من منتظر که صف تفتيش زودتر به پایان برسد. خانمی تنومند با روبنده و چادری گلی، محل خروجی در ایستاده‌بود. شلوغی مانع دید من می‌شد. تا کمی نزدیک شدم. دیدم این خانم ظرفی بزرگ گِل درست کرده و گِل را بدون پرسش بر روی سر زنان عرب می‌کشد. برای برخی که خودشان می‌گویند سرشانه ها را هم گلی می‌کند. اما با هیچ یک از خانم‌های ایرانی این کار را نمی‌کند. متوجه دقت او در‌ تفاوت فرهنگ‌ها شده‌بودم. شاید کسی دوست نداشته باشد. وقتی تفتيش من تمام شد. از او خواستم کمی هم سر مرا گلی کند و برای این‌که منظورم را بفهمانم به نوک انگشتانم اشاره کردم و گفتم: _ قلیل خیلی خوشحال شد و گفت: _عینی دستش را پر کرد از گِل و حسابی مهمان‌نوازی کرد. مات و مبهوت بودم که احتمالا حرفم را درست نفهمیده. حالا من با بی‌آبی چه‌طور چادرم رابشویم؟! در همین فکر‌ها بودم که به همسرم برخورد کردم. کلی خندید که چرا این‌قدر خود را گلی کردی. آن‌روز با این حال زیارت وداع را خواندم به امید این‌که امام در لحظات قبر و قیامت تنهایم نگذارد. دو سال بعد در روز عاشورا، سفری به بروجرد استان لرستان داشتم. متوجه شدم این گل‌مالی در این استان سنت دیرینه‌ای بوده و گل‌مالی در روز عاشورا مختص عرب‌ها نبوده است. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او ۸ با دلی غم‌بار داشتیم از خانه‌پدری خداحافظی می‌کردیم. حس دور شدن از نجف برای‌مان سخت بود و سخت‌تر این‌که نمی‌دانستیم کی دوباره از پس خیابان شارع‌الرسول چشم‌مان به گنبد نورانی اميرالمومنین روشن می‌شود. منتظر بودیم تا سوار ماشینی شویم و ما را به فرودگاه برساند. یک جوان با ماشین پژو زرد جلوی ما ایستاد. ماشین ایرانی بود و حس آشنایی داشت برای‌مان. همسرم جلو نشست و من و پسرم در عقب. روکش صندلی‌ها شبیه قلاب دوزی‌های مادربزرگ‌ها بود، کرم و قهوه‌ای. اگر این مدل روکش صندلی را در چند جای دیگر ندیده‌بودم؛ مطمئن می‌شدم کار زنان خانه است. اما ظاهرا این مدل روکش صندلی در عراق پرطرفدار بوده‌است. احوال پرسی همسرم به زبان عربی، با راننده _که جوانی بیست‌وپنج ساله می‌خورد_ سر صحبت را باز کرد. راننده هم شروع به احوال‌پرسی کرد. چند تا کلمه فارسی هم قاطی کلماتش استفاده می‌کرد و سعی می‌کرد بدون لهجه عراقی حرف بزند تا ما بفهمیم: _من با دوستانم دوبار به ایران آمده‌ام. اصفهان، مشهد، قم را دیده‌ام. ایران زیباست. سی‌وسه‌پل، پل خواجو... اما زیبایی ایران در دیدنی‌هایش خلاصه نمی‌شود... _همسرم پرسید: خب مگر چه چیزی بوده که شما را جذب کرده؟ _ بیشتر از هرچیز، مردم و فرهنگ مردم برایم جذاب بود. احساس غربت نمی‌کردم در ایران. من گوشم را تیز کرده بودم تا متوجه تمام کلماتش شوم. _ ایران سرور کشورهای منطقه است. روی پای خود ایستاده. با وجود این‌همه قلدری، آمریکا را هیچ به حساب نمی‌آورد. ما کشورهای عربی باید یاد بگیریم به بیگانه اتکا نکنیم. وقتی کالای ایرانی می‌خرم با افتخار پول به آن کالا می‌دهم. ایران فخر شیعه است. راننده در قامت جوانان امروزی خودمان بود. او با تمام وجود خباثت آمریکا را درباره کشورش درک کرده‌بود و آرزو داشت که اتحاد بین تمام کشورهای اسلامی شکل بگیرد. به فرودگاه رسیدیم. اجازه ماشينش را به سختی گرفت تا ما را به نزدیک‌ترین درب سالن خروجی فرودگاه ببرد. برای ما آرزوی سفری سلامت کرد و رفت. با شنیدن حرف‌هایش حال عجیبی داشتم. در اوج خوشحالی به فکر وظیفه‌ای بودم که حالا بیشتر روی دوشم احساس می‌کردم. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او ۹ پسرش ۱۷ ساله و عروسش ۱۴ ساله بود. اتاق را به زیباترین حال زینت داده بود، برای عروس جوانش. اما همان طبقه و اتاق را برای میهمانان اباعبدالله تدارک دیده بود. بهترین جایی که داشت. روستایی بودند اما سفره‌شان بسیار زیبا چیده شده بود. پر از نعمت، پر از نور. آنان مصداق این حدیث بودند: الاکرام بالاتمام. هنوز اذان صبح را نگفته بودند که صدای آهسته و پاورچین پاورچین عروس ۱۴ ساله با مادرشوهرش مرا به خود آورد. عروس ۱۴ ساله با وضو داشت برای صبحانه ما آرد خمیر می‌کرد. برای مهمانانی که از ایران آمده بودند، نان تازه می‌پختند. پیش خود گفتم امام حسین علیه‌السلام چه دوستانی برای ما کنار گذاشته‌است. کاش بتوانیم این دوستی‌ها را حفظ کنیم. کاش این راه همیشه باز بماند. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او ۱۰ حرم اباعبدالله شلوغ بود. پر بود از زائران ایرانی و عراقی. در حرم همه فارسی حرف می‌زدند: _خانم اون مفاتیح رو بده. _خانم این‌جا چه نمازی داره؟ _ خواهر برو کنار منم بتونم نماز بخونم... آن طرف‌تر خادمه‌حرم خانمی پا به سن گذاشته. برایش یک صندلی گذاشته بودند تا خسته نشود. او خوب می‌توانست فارسی حرف بزند. نمی‌دانم ازکجا یاد گرفته بود. در کنار او ایستاده بودم و از دور با امام حسین علیه‌السلام درد و دل می‌کردم، که بانوی خادم شروع به صحبت کرد: _ببینم دخترم توی ایران شما کسی هم مانده؟ _چه‌طور خاله جان؟! _ هرطرف حرم را می‌بینم همه ایرانی‌اند. _خاله جان ایران پراست از دلداده‌هایی که امکان آمدن برایشان نبوده ... _ شما چند میلیون هستید؟ _خاله جان ایران هشتاد میلیون عاشق دارد، عاشق امام حسین علیه‌السلام،عاشق اهل‌بیت. _خدا حفظتون کنه. _خاله خدا این محبت و برادری دوتا کشور رو حفظ کنه. _الان توی ایران مادر و پدرم دلتنگ کربلایند. الان خواهر و برادرم چشم امید به دعای من دارند. خاله جان بهترین جای دنیا نشسته‌ای برای همه آرزومندان زیارت دعا کن. _ دخترم انشالله همه شیرینی زیارت را می‌چشند. شما هم دعا کن. پیشانی‌اش را بوسیدم و خداحافظی کردم. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye