به‌نام‌او امنیت هفده ساله بود که عروس شد. کنارش می‌نشستم تا از خاطرات عروسی‌اش بگوید و شروع می‌کرد به گفتن تا می‌رسید به... بغض می‌کرد و می‌گفت قدر امنیت را بدانید. داستان‌ دلدادگی‌اش از آب آوردن آب انبار محل شروع شد و با تصادف پدربزرگ تمام. ...تازه عروس بودم که روس‌ها به شهر ریختند، کل شهر را مصادره کرده‌بودند. دین و ایمان نداشتند، خدا لعنتشان کند. وقتی مست می‌کردند دیگر هیچ چیز در امان نبود. یک روز بافت قرمز تنم کرده‌بودم که خیلی به من می‌آمد. بعد دستش را به تنش می‌کشید و مدلش را ترسیم می‌کرد. چادر سرم کردم تا به خانه‌ی مادرم چند کوچه آن‌طرف‌تر بروم. موقع برگشت حواسم شد کسی پشت سرم حرکت می‌کند. از ترسم به پشت نگاه نکردم، سرعتم را زیاد کردم تا شاید منصرف شود ولی او پشت سر من در حرکت بود. در پیچ کوچه شروع کردم به دویدن سمت خانه. من می‌دویدم و او هم می‌دوید. فهمیدم از همین روس‌های نمک به حرام است. قبل‌ از رسیدن به خانه‌ی خودمان، دیدم در یکی از همسایه ها باز است. خودم را به خانه همسایه پرت کردم و در رابستم. داشتم نفس راحتی می‌کشیدم که از صدای جیغ و فریاد زن همسایه فهمیدم بیچاره لای در را باز گذاشته تا سری به همسایه‌ها بزند. این‌جای داستان که می‌رسید بغض می‌کرد که نتوانسته کاری برای آن زن بیچاره بکند. بقیه داستان را همیشه سرهم می‌کرد و به‌ فکر فرو می‌رفت. سوالات من و عاقبت آن زن همیشه از این جای داستان به بعد ناگفته می‌ماند. انگار دیگر نباید می‌پرسیدم. مادربزرگ چایش را توی نعلبکی می‌ریخت و می‌گفت خدا روشکر دست اجنبی از این مملکت کوتاه شد. این چیزها که ما دیدم شما نمی‌توانید تصور کنید. قدر این امنیت را بدانید. @del_gooye