🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه#پارت_۹۴
دوباره نگاهش کردم و گفتم:
هیچی بابا، خود شما چطوری؟
بی توجه به حال و روزم گفت:
خیلی بد، چطوری و کی میتونیم عقد کنیم؟
با انگشتم ذوی شکمش طرح میکشیدم، بعد گفتم: فردا اول میریم پیش وکیل، حامد آشنا داره،بعدش باید یه خورده وسیله هم بخریم برای اینجا، نسترن اجازه ی ازدواج رو میگیریم، غصه نخور
-یعنی من تا آخر عمرم بی کس و کار میمونم؟ تو بالاخره با خانواده ات آشتی میکنی،
همین الانم هواتو دارن، مامانت، داداشت، اما من چی؟ نمیگن زنده ام یا مرده،
اگرم زنگ میزنن میخوان باج بگیرن
-شبمون و خراب نکن نسترن، فامیل من فامیل توام میشن چه عیبی داره؟
فعلا روح منو سیراب کن تا برسیم به فامیل
نگام کرد، دستمو باز کردم یعنی بیا پیشم،
خودشو بهم چسبوند، موهاشو نوازش کردم و گفتم
-مظفرخان فکرشو نمیکرد یه روزی به خاطر دختری به اسم نسترن وایسم تو روش
ولی من وایسادم، پس دیگه اینا رو نگو
-چشم نمیگم، تو فقط برام بمون سروش،
نمیدونم اگه ولم کنی روزگارم چی میشه
-میمونم بابا، کجا برم از اینجا بهتر؟
بعد سرش و بالا آوردم و لبمو به گونش چسبوندم..
دیگه احساس نمیکردم دارم گناه میکنم،
درسته خطبه رو نخونده بودن اما من نسترن و زن خودم میدونستم، اونم همینطور بود..
برای خونه یه خورده وسایل خریدیم و پیش وکیل رفتیم، همه چیز به نفعش بود،
@deledivane#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥