سیروان به نشانه ی تأیید حرف‌هایش سر تکان دادم، اما مگر ابروان قجری و چشمان سیاه اش می‌گذاشت کلمه ای از حرف هایش را متوجه شوم؟! - اگر که لطف کنید کمک کنید که من واسه انجام کارای تحصیلم به شهر برم ممنونتون میشم... پلک تنگ کردم و گفتم: - شما خانومه؟ لبخند ملیحی لبانم را تسخیر کردو گفت: - ساناز! - چرا نباید همچین خانوم موجه و زیبایی به شهر بره ؟ از همین الان کارو تموم شده بدون... برق ذوقی در چشمانش دویید و گفت: - اگر اجازه بدین یه روز حتما برسم خدمتتون و لطف اتون و رو جبران کنم... سر خم کردم و پچ زدم: - شنیدم از شو. هرت طـ. لاق گرفتی... لب گزید و چادر گلدارش از جلوی پاهاش بلند کرد... - بله، چند ماهی می‌شه... زنی گلو صاف کرد و گوش هایم نگاهم را پی صدای نازک‌اش بردو رویم را برگرداند. چشمم به گردی صورت دلارام میان آن روسری حریر سفید، لبان کوچک و چشمان طوسی و کشیده ی  شبیه به آهویش افتاد که حال با کمی آرایش زیباتر از قبل شده بودند و دل آدم برایشان قیـ. لی ویلی می‌رفت! بی اختیار رها کردم ساناز و چشمان سیاه اش، پی عشق و احساس زندگی ام قدم برداشتم و به سمت آن دخترک هفده، هجده ساله ای رفتم که اخم در هم گذاشته بود و بخاطر هم‌صحبتی با زنی دگر ، شـ. ماتت ام می‌کرد! نگاه‌اش قفل پشت سرم بود و بعد حرصی نگاه به چشمانم داد و گفت: - سلام ارباب...