#سرگذشت_دلارامسیروان
به نشانه ی تأیید حرفهایش سر تکان دادم، اما مگر ابروان قجری و چشمان سیاه اش میگذاشت کلمه ای از حرف هایش را متوجه شوم؟!
- اگر که لطف کنید کمک کنید که من واسه انجام کارای تحصیلم به شهر برم ممنونتون میشم...
پلک تنگ کردم و گفتم:
- شما خانومه؟
لبخند ملیحی لبانم را تسخیر کردو گفت:
- ساناز!
- چرا نباید همچین خانوم موجه و زیبایی به شهر بره ؟ از همین الان کارو تموم شده بدون...
برق ذوقی در چشمانش دویید و گفت:
- اگر اجازه بدین یه روز حتما برسم خدمتتون و لطف اتون و رو جبران کنم...
سر خم کردم و پچ زدم:
- شنیدم از شو. هرت طـ. لاق گرفتی...
لب گزید و چادر گلدارش از جلوی پاهاش بلند کرد...
- بله، چند ماهی میشه...
زنی گلو صاف کرد و گوش هایم نگاهم را پی صدای نازکاش بردو رویم را برگرداند. چشمم به گردی صورت دلارام میان آن روسری حریر سفید، لبان کوچک و چشمان طوسی و کشیده ی شبیه به آهویش افتاد که حال با کمی آرایش زیباتر از قبل شده بودند و دل آدم برایشان قیـ. لی ویلی میرفت!
بی اختیار رها کردم ساناز و چشمان سیاه اش، پی عشق و احساس زندگی ام قدم برداشتم و به سمت آن دخترک هفده، هجده ساله ای رفتم که اخم در هم گذاشته بود و بخاطر همصحبتی با زنی دگر ،
شـ. ماتت ام میکرد!
نگاهاش قفل پشت سرم بود و بعد حرصی نگاه به چشمانم داد و گفت:
- سلام ارباب...
#تجربه#واقعی