eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
37.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
چیزی نگفتم که پر از حرص به بازوم کوبید، دردم اومد و با دستم بازومو گرفتم. - ناشنوایی؟ شنیدی چی میگم؟! سمتش برگشتم و گفتم: - تو حق نداری من و تهدید کنی، این گُلی بوده که خودت به سر خودت زدی! طبق قرارمون عمل می کردی تا به اینجا نرسه، گرچه نقشه ات از همون اول هم همین بود. زدی، حالا وایسا بخور! انگشتشو به حالت تهدید برام تکون داد. - زندگی رو برات جهنم می کنم، کاری می کنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی تا بگی گو،،ه خوردم که با پدرم اون شب اومدم و به زور ازت امضا گرفتم! دسته گلو توی دستم فشردم و به نفرتی که توی کلامش موج میزد گوش سپردم. - نه تو رو نه اون بچه ی توی شکمتو می خوام، اون روز هم بهت گفتم، دو تا کاغذ پاره نمیتونه کاری کنه که بهت علاقه مند شم و به زندگی متعهد، پس فکر نکن بتونی با دوخط شعر من و تهدید کنی یا کاری کنه که به زندگی باهات بچسبم. چیزی برای گفتن نداشتم، چون همه ی این گفته هاش از روز برام روشن تر بود، می دونستم آخر و عاقبت این زندگی چیه! عصبی از سکوت من صدای آهنگ و تا تَه بالا برد وپاشو رو گاز فشار داد، ماشین از جا کنده شد، بعید نبود که با این تکون های شدید ماشین کارن قصد جون جنین و کرده باشه، دستم و روی شکمم گذاشتم و با گلویی پر از بغض آب دهانم ک قورت دادم و از شیشه ی ماشین به بیرون زُل زدم.
بعد از رفتن اونها، نفس راحتی کشیدم و توی سرم ، حرف هایی که فردا قرار بود بین ما رد و بدل بشه رو مرور کردم. من صبح نتونستم پلک هادی و علی خیلی زود خوابشون برد اما تا روی هم بزارم و مدام با خودم حرف میزدم. فکر اینکه روزی مادرم توی این ده زندگی میکرده ، توی این هوا نفس میکشیده ، روزی من توی این ده به دنیا اومدم و همون روز مادرم از این دنیا رفته، خواب رو از چشم خام میگرفت صبح خروس خون ، صدای مش صادق که با مردی توی حیاط حرف میزد به گوشم رسید ، بلند شدم و پرده ی اتاق رو کمی بالا زدم و حیاط نگاه رو کردم . با دیدن ابوالفضل که شباهت زیادی به بی بی داشت قلبم ریخت و دست و پام شروع به لرزیدن کرد ابوالفضل سرش رو بالا کرد و به اتاقی که ما در اون بودم نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و به سمت هادی رفتم و بیدارش کردم . هادی با ترس از خواب بیدار شد و دستی به سر و روی خودش کشید و از اتاق بیرون رفت و با ابوالفضل دست داد و شروع به حرف زدن کرد کمی بعد ابوالفضل رفت و هادی به اتاق برگشت و به من گفت : ، پسر خوبیه ، باهاش حرف زدم، رفت دنبال برادرهاش و به زودی همشون اینجا جمع میشن !! چادرم رو روی سرم انداختم و گفتم : چی بهش گفتی ؟؟؟ هادی بالای سرش رو نگاه کرد و گفت : خدا منو ببخشه ، همون دروغ رو بهش گفتم ! گفتم برای ادای دین اومدیم ، بنده خدا خیلی خوشحال شد و گفت همین الان برادرهاشو میاره !! از شدت استرس بدنم یخ کرد و بی حال روی زمین افتادم . ، بیرون رفت و کمی بعد هادی همراه گلبس خانم با یک لیوان آب قند به اتاق برگشت گلبس نگاهی به من انداخت و نبضم رو گرفت و کمی آب قند بهم داد و آروم توی گوشم گفت : دیشب از حالت چشمات فهمیدم که بارداری !!! بعد خنده ی ریزی کرد و بهم تبریک گفت ، از جا بلند شد و گفت: تا ما صبحونه مون رو بخوریم ابوالفضل با پسرها برگشته !! پروین از در وارد شد و بساط صبحونه رو روی زمین چید میلی به خوردن نداشتم اما با اصرارهای گلبس خانم چند لقمه نون و پنیر خوردم . چیز زیادی نگذشت که صدای یاالله از حیاط بلند شد با هول از جا بلند شدم و توی اتاق مخفی شدم !!
پدرم و عمه قبل از ما رسیده یودن و دم در منتظر ما ایستاده بودن، در ماشین و باز کردم و پدرم نذاشت تا کارن کمکم کنه، پسش زد و دست من و گرفت و از ماشین بیرون کشید، خوب می فهمیدم که کارن مثل چی از پدرم می ترسه، تنها دلخوشیم همین بود. پدرم دستم و گرفت و داخل برد، عمه و کارن پشت سرمون می اومدن، همراه پدرم که قدم برمیداشتم دلم قرص بود، بی اختیار اشک پشت پلکم حلقه زد، وارد شدیم، یه ورود متفاوت، پدرم به جای کارن دور سرم اسفند گردوند و روی آتیش ریخت، خودش برام سینی قرآن گرفت تا از زیرش رد شم، برگشتم و با تمام وجودم بغلش کردم‌، تمام دارایی من پدرم بود، کسی که‌مثل کوه پشتم بود. از سر شونه ی پدرم کارن و دیدم که خیره امون بود، متوجه ی نگاهم شد و طرز نگاهش عوض و پر از نفرت شد. کارن دستم و تو دست کارن گذاشت تا باهاش به سمت جایگاهمون بریم. پر از استرس روی مبل نشستم، حوتسم به سفره ی عقد شیک و لاکچری بود که کارن زیر گوشم غرید. - بذار امشب تموم شه! دیگه‌پدرتم کنارت نیست. نگام و با طمانینه از سفره گرفتم و به صورت پر از حرصش دوختم‌. - فکر کردی اگه بلایی سر من بیاد پدرتم زنده میذارتت؟! خندید. - کاری بخوام باهات بکنم ردی از خودم به جا نمیذارم! - جراتشو نداری! نگاش و به بالا سرش دوخت و گفت: - به خونت تشنه ام، انتقام بهم جرات میده دختر دایی! ترسیده بودم، چون اون خیلی عوضی بود، نکنه واقعا بلایی سر من و بچه بده؟ نفس عمیقی کشیدم، عمه اومد بالا و دست دوتامونو گرفت و به زور بلند کرد و وسط برد، کادن با لبخند مصنوعی برام دست می زد و من حتی رمق و شور و شوقی نداشتم تا مجلس خودم رو گرم کنم!
هادی توی اتاق اومد، با دیدن حال و روز من ، مضطرب دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت : پری تو که برات اینقدر سخت بود، چرا همچین کاری کردی !!! از اول باید خودم تنها می اومدم !!! ببین حال و روزت رو !!! زیرچشات گود رفته !! رنگ به رو نداری !!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم : هادی ، یه کاری کن جز خودمون کسی نباشه ! هادی نزدیک در اتاق شد و گفت : چجوری از خونه خودشون بیرونشون کنم !!! من رو ندارم همچین چیزی بخوام ، بندگان خدا از دیشب در خدمت ما بودن !!! چند باری سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه ، باشه !! بگو بیان اینجا !!!! هادی نگاهم کرد و گفت اجازه بده من باهاشون حرف بزنم، قول بده هر حرفی و رفتاری دیدی چیزی نگی !!! بلند شدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم تا جایی که میتونستم چادرم رو جلو بردم تا چهره ام مشخص نباشه !! هادی بیرون رفت و گفت : بفرمایید اینجا صحبت کنیم !! همه یا الله گویان وارد اتاق شدن و دور تا دور اتاق نشستن . مش صادق و گلبس خانم هم وارد اتاق شدن و به جمع ما پیوستند سرم رو تا جای ممکن پایین انداخته بودم . هادی ، سرفه ای کرد و گفت من هادی هستم. داماد ... با ترس سرم رو بالا کردم و هادی رو نگاه کردم چشمم به حسین که کنار هادی نشسته بود افتاد که با دقت به من . حسن هم نگاهی به من نگاه کرد و توی گوش حسن چیزی گفت کرد . هادی ، دست حسین رو گرفت و گفت شاید از چیزهایی که الان میخوام بگم خوشتون نیاد یا برعکس !!! من چیز زیادی از زندگی شما نمیدونم اما میدونم که سختی زیادی کشیدید تا خودتون رو به اینجا برسونید . مادر شما هم تو این دنیا کم سختی نکشیده و الان ... سجاد حرف هادی رو قطع کرد و گفت : مادر ما ؟؟؟ حتما اینو میدونی که مادر ما خیلی وقته به رحمت خدا رفته !! حسن ادامه داد : آقا هادی ، حرف آخرت رو اول بزن، ما کار و زندگی داریم . چادرم رو بالا زدم و تک به تک توی صورت دایی هام نگاه کردم و با صدای لرزون گفتم : من دختر خورشیدم !!!
نیم ساعت بعد بود که سالن پر شد از مردهای بزرگ تر فامیل، عاقد اومده بود، سرم و پایین انداخته بودم و گوش می دادم، مهریه ام هزار سکه و خونه بود، یعنی همون خونه ای که قرار بود من و کارن توش زندگی کنیم! بعد از سه بار رغبت جواب بله دادن و نداشتم، مکث طولانی عاقد باعث شد به ناچار بله ی آرومی بدم، صدای دست های شُلی اومد، انگار هیچ کس از این وصلت راضی نبود. پای برگه هایی رو امضا کردم که اصلا نمی دونستم چی توشون نوشته شده، امضای کارن بغل امضای من بهم دهن کجی می کرد. اقوام درجه یک بعد از دادن هدایا رفتن، چندتایی هم عکس گرفته شد، بعد از جاری شدن خطبه ی عقد احساس می کردم قلبم درد می کنه، این مدت استرس کمی نکشیده بودم و حالا باورم نمی شد که رسما زن کارن هستم! زود آخر شب شد، دلم گرفته بود، توی بغل محدثه که از وقتی که وارد تالار شده بود و کنارم نیومده بود، گریه کردم،وقتی شونه های اونم لرزید فهمیدم که داره گریه می کنه. صورت خیسشو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم، عطا و پدر و مادرم رو هم بغل کردم، عروس کشون نداشتیم، کسی قرار نبود تا خونه همراهیمون کنه، وقتی که نگه داشت، برای اولین بار نمای خونه ای که قرار بود توش زندگی کنم رو دیدم. خونه ی آپارتمانی، ماشین و تو پارکینگ برد، بدون توجه به من سمت آسانسور رفت، من حتی نمی دونستم تو کدوم واحد قراره زندگی کنم، ازترس این‌که اینجا گُم بشم با اون لباس عروس پر از پُف از ماشین پیاده شدم وقبل از این که کلید آسانسور و فشار بده تا در بسته بشه زود داخل رفتم، از توی آینه ی آسانسور خودم و نگاه کردم، کارن با گوشیش سرگرم بود و من حدس می زدم که داره چیکار می‌کنه!
مگه بی بیت نمرده ؟ این دختر چی میگه؟ ابوالفضل سرش رو پایین انداخت . حسن با عصبانیت از جا بلند شد و گفت : مادر ما چندین ساله که مرده ، ما رو مسخره کردید؟ پیغوم فرستادید بیا و حقی که گردن پدرم بود رو بگیر ، حالا این چرندیات رو تحویل ما میدید ! نگاهی به برادراش کرد و گفت : بلند شید برید سر بدبختی هاتون، بدهی و حق و حقوق کشک بود! به سمت در دویدم و دستم رو روی در گذاشتم و گفتم : تا حرفم تموم نشده کسی نمیتونه از این در بیرون بره ! سجاد با غضب نگاهی به من کرد و گفت : برو کنار ضعیفه!!! ما وقتی برای تلف کردن نداریم همه ما یه سر داریم هزار سودا ! داد زدم: حال بی بی خرابه و دکتر گفته زیاد زنده نمی مونه ! تنها آرزوش اینه که برای آخرین بار پسرهاش رو ببینه! این همه راه تا اینجا اومدم که قسمتون بدم به خدایی که می پرستید با من بیاید و بی بی رو ببینید !! همه خیره به من نگاه میکردن !!! حسین سرش رو بالا آورد و گفت : من باهات میام !! ابوالفضل داد زد : چرا چرت میگی ؟ مگه خودت با دستای خودت مادرتو توی قبر نزاشتی !!! معلوم نیست این شهریهای شکم سیر چه نقشه ای برای ما کشیدن ! چادرم رو از روی سرم برداشتم و گفتم : چه نقشه ای !! من دختر خورشیدم همون که مادرش سر زار رفت و مادر بزرگش خاتون ، برای اینکه سمیه ، بلایی سرش نیاره از خونه و زندگی و بچه هاش گذشت تا جون نوه اش رو نجات بده !! چرا باید این همه راه رو بیام که دروغ تحویل شما بدم ، ، اره شما به همه گفتید ما مردیم ، نکنه خودتون هم حرف خودتون رو باور کردید!!!
چون پروفایل ریز دختری رو ناخواسته دیدم که حدس زدم باید المیرا باشه، آسانسور که ایستاد همونطور که سرش تو گوشی بود راه افتاد، رو به روی در واحد هشتصد و چهار ایستاد، کفشای پاشنه بلندم رو در آوردم و وارد خونه ای شدم که بوی نوی وسایلش مشامم و پر کرده بود. روی اولین مبل نشستم و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم، چشمام و بستم، اما به ثانیه نکشیده صدای بوق موبایل شنیدم و چشمام و باز کردم.کارن در حالی که کُتشو از تنش در نی اومد، به موبایلش که روی میز بوق می خورد خیره شده بود، با صدای نازک زنی قلبم ایستاد، سخت نبود تشخیصش، المیرا بود که گفت: - جونم عزیزم؟ کارن گوشی و از رو بلندگو برداشت، به گوشش چسبوند و به طرف یکی از اتاق ها رفت، در و بست، پر از حرص لب جویدم. می دونستم از قصد روی بلندگو زد تا صدای المیرا رو بفهمم، بهم گفته بود که زندگی رو بهم جهنم می کنه. نمی دونم حسادت بود یا چیز دیگه ای، از جام بلند شدم، دری که‌کارن بسته بود رو باز کردم، روی تخت دراز کشیده بود، بی توجه به من با گوشیش حرف می زد، به طرف آینه رفتم و روبه روش نشستم، از تو آینه خیره اش شدم، می خواستم خودم و از شر این لباس عروس راحت کنم، صدامو بی اختیار بلند بردم تا المیرای پشت خط هم بشنوه. - کارن میشه زیپ لباسم رو باز کنی، دیگه‌نمی تونم این لباس سنگین رو تحمل کنم. لحظه ای سکوت شد. دوباره صداش زدم که روی تخت نشست و با اخمای درهمش گوشی و از رو گوشش پایین کشید قطع کرد و بهم‌زُل زد.
حسن منو به کناری هل داد و همینطوری که از در بیرون میرفت گفت : حالا که بچه هاش رو فدای نوه اش کرد و بیخیال زندگی بچه هاش شد ، بزار تنها و بی کس جون بده، برای من خاتون خیلی وقته که مرده!! همون روزی که گذاشت و رفت مرد !! گوشه ی دیوار نشستم و زار زار گریه کردم رضا و ابوالفضل هم پشت سر حسن از اتاق بیرون رفتن !! مش صادق و گلبس گوشه ای ایستاده بودن و خیره به من نگاه می کردن . حسین نزدیکم شد و آروم گفت : تا دیدمت فهمیدم که دختر خورشیدی، لبخند کوتاهی زد و گفت : حتى لج بازیهات هم به خورشید رفته !! گلبس نگاهی به مش صادق کرد و گفت: چطور ممکنه این دختر ، دختر خورشید باشه !! مگه خانجون همون موقع نگفت که خورشید و بچه اش فوت کردن و خاتون از غم اونا یک شبه دق مرگ شد !! مگه روز خاکسپاری سه نفر رو خاک نکردن!!! چطور ممکنه آخه!!! یعنی این همه سال ، ابوالفضل به ما دروغ گفته !! علی از سر و صدای بلند ترسیده بود و گریه می کرد . هادی علی رو بغلم داد و گفت: پری این قول و قرارمون نبود، باید میزاشتی من حرف بزنم !! با هق هق گفتم : مگه ندیدی این بی معرفتها، چطور مادرشون رو حاشا کردن !! مش صادق نفس پر صدایی کشید و گفت توی راه که دیدمتون ترسیدم سوارتون کنم. وقتی شباهتت رو با این خانواده دیدم فکر کردم دختر علی و مهدختی و وقتی سراغ حمید رو گرفتی مطمئن شدم که دختر مهدختی و با خودم گفتم کار ثوابی بکنم و این خواهر و برادر رو با هم آشتی بدم !!! میدونستم قصه ادای دین دروغه و به خاطر ترس از حمید این دروغ رو گفتید !!! اما حالا از جا بلند شدم و گفتم : میدونم ، شما نمی خواید ما اینجا باشیم !! اگه الان من اینجام و دارم به داییهام التماس میکنم ، فقط به خاطر بی بیه !! حالا که این نامردها ، نمی خوان به دیدن مادر پیرشون بیان منم دیگه اینجا کاری ندارم !!! هادی سر به زیر انداخت و از مش صادق و زنش تشکر کرد مش صادق دست هادی رو گرفت و گفت من نگفتم از اینجا برید . اما موندن شما اینجا برای پسرها بد میشه ، همه ده ، مثل ما فکر میکنند که خاتون سالها قبل فوت کرده ! آخه خاتون چطور دلش اومد پسرهاش رو به امان خدا رها کنه و بره !! چطور فکر دل بچه هاش رو نکرد !! در عجبم به این بی عاطفه بودن خاتون !!! رو به مش صادق گفتم : بی بی ، زن زحمتکش و با عاطفه ایه ! شما چیزی از زندگی من و بی بیم نمیدونید . خود بی بی بهم گفت که چند ماه بعد از مرگ خورشید به ده برگشته اما پسرهاش ازش خواستن که بخاطر اونها شده ، ده رو ترک کنه و هیچ وقت به اونجا برنگرده !! مش صادق دستی به ریشش کشید و گفت : چه میدونم !! هادی دست مش صادق رو محکم فشار داد و گفت باز هم ممنون بابت مهمون نوازیتون !! گلیس نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت :
- کی بهت گفت که بیای تو این اتاق؟ - خونه مال منه، مثل این که نشنیدی این خونه مهریه امه،هرجاشو که دلم بخواد میرم! از تخت پایین اومد. - زبون درآوردی! از حاضر که کرده بودم پشیمون بودم، دست به پیشونیم گرفتم، دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت: - یه بار دیگه بگو ببینم چی گفتی؟! نفسی کشیدم، لحن کلام عصبیش بدنم و لرزوند، وقت لجبازی نبود، من الان بچه تو شکم داشتم، نبود اینطوری جواب سر بالا بهش می دادم. - معذرت میخوام! این لباس کلافه ام کرده!! تعجب کرده بود، فکر نمی کرد که به این زودی بخوام ازش عذرخواهی کنم، کلافه از این که باید ازش برای بار دوم خواهش می کردم، نفس‌ پر از حرصی کشیدم‌. - میشه زیپ لباسم رو باز کنی! گوشیشو روی تخت انداخت و گفت: - باشه صبر کن! از تو آینه داشتم بهش نگاه می کروم، بعد این که کارش تموم شد، به سمت در اتاق رفت و گفت: - لباستو عوض کن! در و پشت سرش بست و من زود دست به کار شدم و اون لباس سنگین رو در آوردم و زود تیشرت و شلوار خرسی پسند محدثه و خواهرم بود رو پوشیدم، کلی تیشرت و شلوار ست برام خریده بودم، از اتاق بیرون زدم، کارن تلویزیون رو روشن کرده بود و روی کاناپه دراز کشیده بود، نگاش بهم افتاد، اما زود نگاشو ازم دزدید، منم نموندم و به سمت سرویس رفتم تا این آرایش لعنتی رو از روی صورتم پاک کنم.
دختر جان ننه بهجت راست میگفت ؟؟ عیب و نقص داری !! هادی جلوتر راه افتاد دست منو کشید و گفت دست شما درد نکنه اسباب زحمت شدیم. خدانگهدار و از در بیرون رفت !! توی ده راه افتادیم! اون اتفاقی که دلم میخواست نیفتاده بود ، دلم خون بود ، دلم برای بی بیخون بود ، ای بی بی چقدر عذاب کشیدی !!! آروم آروم اشک میریختم و پشت سر هادی قدم بر میداشتم ! صدایی از پشت سرمون اومد : صبر کنید با عجله نزدیک ما شد دور و برش رو نگاه کرد و با لبخند گفت : میشه ازتون خواهش کنم به خونه ی ما بیاید ، میدونم که همه ناراحتتون کردن اما... دوباره اطرافش رو نگاه کرد و گفت اینجا نمیشه ، بیاید توی خونه تا براتون بگم . نگاهی به هادی کردم و گفتم دست شما درد نکنه !! بی بیم حالش خوب نیست ، نگرانشم باید زودتر به خونه برگردیم ! پروین دستمو کشید و گفت : تو رو خدا گوش کن دختر جان !!! به خاطر بی بیت !! هادی جلو اومد و گفت : میتونی به ما کمکی کنی !! پروین با استرس گفت : نمیخوام برادرهای ابوالفضل ما رو با هم ببینن ، بیاید توی خونه میگم براتون !! هادی رو کرد به من و گفت : برای رفتن دیر نمیشه فکر کنم یک ساعتی زمان داشته باشیم بیا ببینیم چی میخواد بگه !! همراه پروین به خونه اش رفتیم !! خونه ، چسبیده به خونه مش صادق بود!!! پروین همه جا رو با دقت نگاه کرد و ما رو داخل خونه هدایت کرد . خونه ی بزرگی نبود !! دو اتاق کوچیک کاه گلی داشت که ما به سمت یکی از اتاق ها رفتیم، پروین سریع پرده ها رو کشید و گفت : بفرمایید بنشینید تا برم براتون چایی بیارم!! روی زمین نشستم و گفتم : چای نمی خوایم، زودتر حرفتو بزن ، ما باید بریم !! پروین کنارم نشست و گفت . راستش ابوالفضل به من گفته بود که مادرش زندس !!! چند باری با حسین، توی چند تا دهی که بودید می اومد و از دور شما رو می دید !! اما یک روز اومد و گفت شما به شهر رفتید چند باری با هم به شهر اومده بودیم تا شاید بتونیم بی بی رو پیدا کنیم ، اما شهر بزرگ بود و هیچ رد و نشونی ازتون نبود !! همیشه دلش می خواست یکبار دیگه مادرش رو ببینه !!! اگه الان چیزی نگفت بخاطر حسن بود، خب حسن برادر بزرگتره و اینا نمیتونن روی حرفش حرف بزنن !! من مطمئنم بقیه پسرها هم دلشون نرم میشه ! فقط شما الان نباید برید! صبر کنید بیشتر باهاشون حرف بزنید! میدونم که دلشون نرم میشه !!
وقتی برگشتم نبود، تلویزیون رو هم خاموش کرده بود، صدای شرشر آب از اتاق خواب می اومد، ضعف داشتم، امشب نتونسته بودم شام بخورم، استرس نذاشته بود، به طرف آشپزخونه رفتم، در یخچال و که باز کردم، یخچال پر بود، مادرم چیزی کم نذاشته بود، رولتی با روکش آلبالویی بهم چشمک میزد، از یخچال برداشتم و با چنگال یه برش ازشش برداشتم، کارن با حوله ی حموم تو آشپزخونه اومد و با دیدنم پوزخند صداداری زد، بی توجه بهش به خوردنم ادامه داد، بعد چند ثانیه دستشو جلو آورد و یه برش برداشت و بیرون رفت! نفس پرحرصی کشیدم، لعنتی بهم خندید، ولی آخرش خودشم برداشت خورد. با صدای زنگ گوشیم که کنار لباس عروسم تو اتاق خواب بود، به اونجا رفتم و با دیدن شماره ی غریب، مردد بین این که وصل کنم یا رد، مونده بودم. دیگه‌می خواست قطع بشه که جواب دادم، بی مقدمه گفت: - زهرا قطع نکن، منم احسان! آروم صحبت می کردم تا کارن متوجه نشه که با کی دارم صحبت می کنم. - برای چی زنگ زدی؟ - عمه من و این چند روز تو فشار گذاشته بود، نتونستم بهت زنگ بزنم! متعجب پرسیدم‌. - چرا؟ - می ترسید بخوام مراسمتو بهم بزنم؟ چطور راضی شدی زنش بشی؟ هنوز باورم نمیشه، نذاشتن امشب بیام، وگرنه خودم همه چی و بهم میزدم. صداش و بالا برده بود. - پدرم اینطور صلاح دید، حالا همه چی تموم شده، دیگه‌به من زنگ نزن! سرم داد زد. - چطور میتونم بی خیالت بشم لعنتی؟ یکدفعه گوشی از دستم کشیده شد، متعجب نگاهمو بالا دوختم و کارن عصبی و بالا سرم دیدم که گوشی و در گوشش گذاشته بود و حرفهای احسان و گوش می کرد.
اگر این طوره که شما می گید پس چرا اون رفتار رو کردن !! پروین آهی کشید و گفت : گفتم که به خاطر حسن !! اینطور که ابوالفضل میگه ، حسن از بی بی کینه به دل گرفته حتی یکبار به ابوالفضل گفته اگه ما بود برای بی بی ارزش داشتیم، ما رو با خودش میبرد نه اینکه ما رو رها کنه و بره !! هادی نفس عمیقی کشید و گفت ما نمیتونیم بیشتر بمونیم !! توی حرفش پریدم و گفتم : حتی اگه ابوالفضل و حسین هم با ما بیان خوبه !! هادی نگاهم کرد و گفت : اینطور نمیشه پری!! یا باید همه بیان ، یا هیچکس !! اینطور بی بی داغ دلش تازه میشه و غصه ی بقیه پسرهاش رو می خوره که چرا باهاش قهرن !! رو کردم به پروین و گفتم : برو یه قلم و کاغذ بیار تا آدرس خونه ام رو بهتون بدم ، اگر تونستید بقیه رو راضی به اومدن کنید که عالی میشه ، اما اگر نشد خودتون حتما بیاید !! پروین سریع بلند شد و قلم و کاغذ آورد ، هادی آدرس رو نوشت و به پروین داد و گفت : از علی خبر ندارید ؟؟!! پروین لبش رو گزید و گفت : نه هیچکس از علی خبر نداره !! هادی از جا بلند شد و گفت : اگر از علی خبر دارید اونم خبر کنید لطفا !! على رو بغل هادی دادم و گفتم : ما دیگه باید بریم ، فقط اگه میتونید زودتر با همشون حرف بزنید و به دیدن بی یی بیاید !! از پروین خداحافظی کردیم و به سمت در رفتیم !! که نزدیک در شدیم برگشتم و گفتم : پروین خانم میشه یه سوال بپرسم !! پروین لبخندی زد و گفت : اره بپرس !! بغضم رو قورت دادم و گفتم: از حمید خبر دارید زندس !! پروین به زمین نگاه کرد و گفت: اره ، پدرت زندس ، توی همون خونه زندگی می کنه !! چند تا کوچه بالاتر از ما !! لبخند تلخی زدم و بیرون رفتم!!! دنبال چی بودم ؟ دنبال کسی حتى اسم پدر هم نمیتونستم روش بزارم !!
احسان و زیر فحش کشید، با چشمای گشاد به کارنی زُل زده بودم که صدا بلند هرچی از دهنش درمیومد می گفت، زبون خارجی و فارسی قاطی می گفت، بلند شدم و گوشی رو از دستش کشیدم، با چشمایی که به خون نشسته بود، گفت: - نقشه ات چیه؟! با احسان چه سر و سری داری! موبایل و قطع کردم تا بیشتر از این رو احسان نفهمه، بلند خندیدم، جلو اومد و دستشو محکم زیر چونه ام زد، سرم به عقب پرتاب شد، آخ گفتم، در حالی که خیره ی چشمام بود عقب رقتم، اونقدر اومد و من رقتم تا به دیوار رسیدم، وقتی به دیوار چسبیدم گفت: - جوابم و ندادی! منتظرم! سرشو خیلی نزدیک آورده بود، با دستم گردنم و ماساژ دادم‌ - سَر و سِرّ تو با المیرا چیه؟ تو اول جوابمو بده! پوزخندی زد و گفت: - خودت خوب میدونی نیاز به توضیح نمی بینم. از عصبانیت تند تند نفس کشیدو گفتم: - اینطوریه؟ پس این رو هم خودت بهتر میدونی، نیاز به توضیح دادن من نیست. چونه امو محکم‌بین انگشت شصت و اشاره اش فشرد و گفت: - کارت به جایی رسیده که منو مسخره می کنی؟ بی اختیار نالیدم و سعی کردم دستش رو پس بزنم، اما نمی شد، خواستم برم که با دستش مانع شد. محکم تو صورتم گفت: - یه بار دیگه‌‌ ببینم‌ این یارو بهت زنگ میزنه، یا بیرون مزاحمت میشه کاری می کنم که هیچوقت یادت نره!
درِ ماشین کلاسیک اش را گشود و مرا به خروج دعوت کرد. به چادرم چنگ زدم و پیاده شدم. هوای مه آلود و چشم اندازی که تمام روستارا در بر می‌گرفت نگاهم را به سوی خود ربود... - بهتر نیست چادرت و دربیاری؟ سوال اش حواسم را از منظره ی دلنشین رو به رو گرفت و به سوی خود پرت کرد! لب گزیدم و آرام برگشتم: - نه ارباب! اینطوری راحت ترم... و بعد لبه ی چادرم را به فک ام چسباندم و سر زیر بردم! درگلو خندید و طمانینه به سمت ام قدم برداشت! لرزی زیر پوست ام دوانده شد، با این که بعد از یک‌سال تلاش های پی در پی اش بلاخره دل‌ام را رام خود کرده بود هنوز هم ترسی کنج دلم لانه کرده بود و نمی‌گذاشت آن‌طور که باید از کنار او بودن لذت ببرم! نزدیک که شد قامت بلند و شانه های پهن اش فاصله طبقاتی ارباب، رعیتی میانمان را بیشتر به رخ کشید و زبانم را بیخ کوتاه کرد! دست پشت کمر برد سر خم کردو پچ زد: - دختر حاجی راحت باش، قرارمون چی بود هووم؟ آرام نگاه از نیم بوت های چرم اش گرفتم و نگاه بالا کشیدم و به چشمان سیاه اش دادم: - ق! قرار؟! نگاه‌اش را میان چشمانم ردو بدل کرد و در نهایت در جای جای صورت ام نشاند! لبخندی کنج لب‌اش جا خوش کرد و لب زد: - دل من اسیره چشمای خوشگلته...دلم می‌خواد وقتی کنارمی راحت باشی!... با کلام دلربایش باری دگر دلم را لرزاند و عرقی بر پیشانی ام نشاند: - راحتم! وقتی دید جوابم دروغی بیش نبوده، قامت راست کرد و اخم درهم کشید: - نیستی! راحت نیستی سوما...
از خونه که بیرون اومدیم نگاهی به اطراف انداختم. چیزی توی دلم منو آزار می داد رو به هادی کردم و گفتم: دلم میخواد خونه ای که مادرم توش زندگی می کرد رو ببینم !! هادی دستم رو گرفت و گفت : چرا میخوای اینقدر خودت رو اذیت کنی پری !!! ببینی که چی بشه !!! بغضم رو قورت دادم و گفتم : میخوام بدونم کجا زندگی می کرده !! خودم هم حرف خودم رو باور نکردم محل زندگی مادرم بهونه بود ، میخواستم به اونجا برم تا شاید اتفاقی پدرم رو ببینم ، ببینم چه شکلیه !! پدر داشتن حس خیلی خوبی بود که تا قبل از مش سلیمان من ازش محروم بود من عقده داشتم ، عقده آغوش گرم مادر ، عقده دست محکم پدر که پشتم باشه!!! میخواستم برم تا پدرم رو ببینم ، شاید سفت و محکم بغلش میکردم و زار می زدم شاید تمام عقده های چند ساله ام رو سرش خالی می کردم و شاید سرد و بی تفاوت از کنارش رد میشدم !! هادی سری تکون داد و به راه افتاد. از چند تا کوچه که گذشتیم ، هادی از پسر بچه ای که توی کوچه بازی می کرد ، خواست تا خونه ی حمید رو نشونمون بده. پسر بچه با انگشت به سمت خونه ای اشاره کرد و گفت : نگاه اونجاس ، همون در قرمزه !! نزدیک خونه شدیم. در خونه کامل باز بود و چند تا بچه ی قد و تیم قد توی حیاط بازی میکردن . چند قدمی داخل حیاط شدم و با دقت دور تا دور حیاط رو کردم انتهای ایون یه اتاق با پنجره های کوچیک بود طبق چیزهایی که بی بی بهم گفته بود انگار اون اتاق ، اتاقی بود که سمیه به مادرم داده بود. اشک توی چشم هام پر شد و به سمت بیرون برگشتم زن سبزه و تپلی که چادرش رو دور کمرش پیچیده بود و توی دستش به جارو بزرگ بود از داخل زیر زمین بالا اومد و گفت با کی کار داری؟ چرا سرت رو انداختی پایین و اومدی توی خونه ! سریع از حیاط بیرون اومدم هادی کمی فکر کرد و رو به زن کرد و گفت: ما با مش صادق کار داریم . زن ، نگاهی به سر تا پای ما کرد و پرسید : با مش صادق کار داری باید سرت و بندازی پایین مثل یابو بیای تو خونه من !!! حالا باهاش چیکار دارید؟ معلومه که از شهر اومدین، نکنه از کسی خبر آوردین؟ ها ؟؟؟ هادی دستپاچه شده بود و با لکنت گفت : نه نه ... چند وقت پیش مش صادق رو توی شهر دیدیم با هم آشنا شدیم و ما به خونه اش دعوت کرده بود !! زن نزدیک شد و دستش رو به کمرش زد و به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت : از این سمت برید دوتا کوچه رو که رد کنید از هر کی بپرسید خونه ی مش صادق رو بهتون نشون میده .
- تو نمیتونی برای من شرط بذاری در حالی که خودت به این زندگی پایبند نیستی! - من آدم بدی هستم، تو دیگه چرا؟ اسلام چی میگه؟ تو که این همه حجاب داری و دم از خدا و پیغمبر می زنی نمی دونی که بعد از ازدواج باید به امر شوهرت باشی؟ اینجا دیگه خونه ی پدر و مادرت نیست. - من مثل تو نیستم، اینو همیشه یادت باشه، اما در مورد این مسئله، این موضوع برای هردوی ما، یعنی مرد و زن صدق می کنه! پوزخندی زد و گفت: - تو چیکار من داری، به تعهداتت عمل کن. زورم گرفته بود و با حرص گفتم: - من نسبت به تو تعهدی ندارم، همینطور که تو نداری! اخم پر جذبه اش من و ترسوند و با صدای دورگه ای گفت: - من و سگ نکن! - مگه فقط من مسلمونم، مگه تو نیستی؟ داشتم خفه می شدم، ادامه دادم. - برو کنار، داره حالم بد میشه! - به جهنم! واقعا حالم داشت بد می شد، بوی ادکلن کارن توی حلقم بود، گرمم شده بود و دلم از این بحث بهم‌می زد، با دست به سینه اش کوبیدم که تکون نخورد. - شرطمو قبول می کنی تا بذارم بری! می دونست حالم بده و این طوری من و تو فشار گذاشته بود، کاش می تونستم بفهمم درد کارن چیه، منو نمی خواست و از اونور احسان رو برام منع می کرد، احسان برام‌مهم نبود، خودم بیشتر رو این مسائل حساس بودم، اما از این که کارن این همه بهش حساسه و میخواد من و از اون دور نگه داره برام عجیب بود. می خواستم هم نمی تونستم حرف بزنم، آب توی دهانم جمع شده بود، تا دهانم و باز کردم، عق زدم و نیمی از محتویات معده ام روی بلیز کارن و نیم دیگرش روی سرامیک ها ریخت!
دست در جیب اش بردو به منظره ی رو به رو چشم دوخت: - من هنوزم فکر می‌کنم تو دلت با من نیست، اگه بود این اُمل بازیارو کنار میذاشتی و مثل یه عاشق واقعی رفتار می‌کردی...یه جوری نگام می‌کنی یه جوری واسه دوکلمه حرف زدن عذاب می‌کشی که انگار از صدتا غریبه ، غریبه ترم... حرف های عذاب دهنده اش، که شاید حقیقت بود باعث شد ترس از دست دادنش به روح جانم هجوم ببرد، قدمی جلو گذاشتم و ناخودآگاه چادر مچاله شده در دستم را رها کردم! - نه، سیروان خان! برگشت، یک تای ابرویش بالا برد و نگاهش را هزاران بار رویم چرخاند. - نه؟! سر زیر بردم و حرفی که چند روزی بود ذهنم را به بند کشیده بود و خیالم را آسوده رها نمی‌کرد را به زبان آوردم: - اگه، اگه قراره دیداری صورت بگیره بهتره محرم هم باشیم... منتظر حرفی از سمت او بودم، سکوت او سرم را بالا برد و نگاهم را قفل چهره ی مرموزش کرد! - نظرتون؟ دستی به ته ریش‌ مشکی اش کشید و با تعلل گفت: - من تاحالا کسی و...یعنی... حرفش بوی جواب منفی را می‌داد! و همین مرا عصبانی کردو باعث شد میان حرف‌اش بپرم: - اگه موافق نیستید، باید همینطوری که مقابلتون قرار می‌گیرم من و بپذيريد.... در گلو خندید و جلو آمد: - دختر حاجی، چرا انقد زود جوش میاری؟...من که چیزی نگفتم‌‌‌... دلخور نگاه از نگاهش گرفتم و به گوشه ای چشم دوختم، نفس اش را فوت کردو گفت: - اما...
هادی از زن تشکر کرد و راه افتادیم. به سرعت کوچه ها رو گذشتیم و به سمت بالای ده راه افتادیم کمی که رفتیم ایستادم و گفتم : هادی میشه یه چیز دیگه ازت بخوام !! هادی عصبی به سمتم چرخید و گفت : نه پری نه ! تورو به خدا بیا زودتر از این جهنم بیرون بریم ! قرار بود بیایم با داییهات حرف بزنیم و بریم ، حالا دلت برای پدرت تنگ شده! پری نزار گذشته تکرار بشه !! اشکم بی اختیار روی صورتم چکید و گفتم : با پدرم کاری ندارم، اون زندگی خودش رو داره حتما بچه های سالمی داره ، مگه ندیدی بچه هاشو یا شایدم نوه هاش بودن !! می خوام برم سر قبر مادرم !! این اولین و آخرین باری بود که من به این ده اومدم ! بزار برم به دیدن مادرم !! هادی کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت : پری من قبرستون این ده رو از کجا پیدا کنم !!!! اینجا روستاس پری !! همه همدیگرو میشناسن ! از هر کس سراغ قبر مادرت رو بگیری مشکوک میشه !! هادی دستش رو روی سرش گذاشت و روی زمین نشست !!! کنارش ایستاده بودم و گریه می کردم که صدای حسین اومد : چرا نمیرید ؟؟ دور روستا رو چرخ زدید !!! به سمت حسین رفتم و گفتم : می خوام برم سر قبر مادرم ، بعدش میرم برای همیشه میرم !! حسین دستاش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت : با فاصله پشت سر من بیاید، حواستون باشه کسی نفهمه ما با همیم ، چند دقیقه بیشتر هم نمیمونی کسی تو رو نبینه !!! اشکامو پاک کردم و گفتم : _باشه باشه !! هادی بلند شد و دوباره به راه افتادیم !! قبرستون بالای آبادی بود تقريبا ورودی ده !!! حسین با پاش به قبری اشاره کرد و رفت سمت دیگه ای ایستاد!!! با سمت قبری که نشونم داده بود رفتم و دلتنگی چند ساله ام رو که دروغین برای من کنده بودن و کنار من احتمالا قبر بی بی بود !!! از قبرمون هم معلوم بود چقدر بی کس و تنهاییم !!!! هیچکدوم از قبرها سنگ قبر نداشت اما قبر ما تنها قبرهای بودن که روشون پر از علف هرز بود !! با دستم تند تند علفها رو میکندم و گریه می کردم ، نمیدونم چقدر اونجا بودم که هادی سمتم اومد و گفت : ظهر شد پری پاشو باید بریم !! نگاهش کردم و گفتم : _مگه نمی بینی بعد از چند سال اومدم دیدن مادرم صبر کن !! چشم های هادی قرمز بود و مشخص بود اونم گریه کرده ، دست هامو بالا آورد و گفت : نگاه کن با خودت چیکار کردی! پاشو عزیزم پاشو باید بریم! شاید دوباره به دیدن مادرت اومدیم !!
بلیزشو از بدنش فاصله داد و با صورتی که جمع شده بود سرم داد زد. - عوضی، چه غلطی کردی! باز داشت حالم بهم میخورد، زود از اتاق بیرون زدم و خودن و تو سرویس انداختم و اونجا عق زدم، حالم که بهتر شد صورتم و شستم و بیرون زدم، کارن دوباره حوله به دست داشت به حموم می رفت، دستمال کاغذی برداشتم تا سرامیک های کف رو تمیز کنم که در و حموم و محکم بست، صدای بدی ازش بلند شد، تو دلم خندیدم، به نظرم حقش بود، تا اون باشه که حرف من و جدی بگیره و غد بازی درنیاره‌. بلیزشو روی سرامیک ها انداخته بود، تکه ای از جلوی پیراهن سفید به زردی می زد، مارک معروفش و از چشم گذروندم، همراه دستمال ها پیراهن و برداشتم و روشو تمیز کردم و تو ماشین انداختم. خسته روی تخت خواب دراز کشیدم، هنوز کارن توی حموم بود که‌گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد، می خواستم بهش بی تفاوت باشم، ولی یه حسی نذاشت، بلند شدم، روی صفحه ی موبایل اسم المیرا نوشته شده بود، ریجکت کردم، سه بار پشت سر هم این اتفاق افتاد و من هربار ریجکت می کردم، تا این که متوجه شدم صدای آب قطع شده و کارن قصد بیرون اومدن داره، سریع روی تخت دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم. صدای قدم های کارن رو شنیدم، سعی می کردم عادی نفس بکشم تا متوجه نشه که بیدارم، المیرا دست بردار نبود گویا، دوباره گوشی کارن زنگ خورد و این بار کارن جواب داد، خیلی آروم صحبت می کرد و من نمی فهمیدم که دارن از چی میگن، حتما المیرا در مورد ریجکت کردن به کارن می گفت و اونم می فهمید که کار من بوده! صدایی شبیه گذاشتن موبایل رو دراور اومد، تخت که تکون خورد فهمیدم که روی تخت اومد. با حرفش غافلگیرم کرد. - می دونم که بیداری! حالا کارت به جایی رسیده که موبایل من و چک می کنی؟!
این بار بی ترس و واهمه نگاهش کردم و منتظر ادامه شدم... - خیلی دلم می‌خواد برای همیشه داشته باشمت! یه چیزی توی تو هست که من توی دخترای دیگه نمی‌بینم سوما... بی اختیار لبخند ذوقناکی لبانم را اسیر خود کرد و او ادامه داد و نزدیک تر شد! - یه چیزِ عجیب و غریب...یه حجب و حیا و شیطنت غیر قابل توصیف... لبه ی چادر کنار گونه ام را میان مشت اش مچاله کردو از میان دندان هایش پچ زد: - تو باید مال من باشی....می‌خوام که هرچه زودتر این اتفاق بیوفته... ترسیده قدمی عقب گذاشتم و همین او را از رویا بیرون کشاند و مشت اش را باز کرد! - این عقد باید پنهانی باشه. همونطور که تاحالا کسی بویی از احساس بینمون نبرده ، نباید به گوش کسی برسه...همه چی پنهونی بین من و شما... - شما؟ بعدِ عقدم میخوای انقدر رسمی باهام صحبت کنی زبون نفهم؟ نفس ام را آرام فوت کردم و دلخورد گفتم: - از ادبیاتتون خوشم نمیاد، بعدم هنوز عقدی صورت نگرفته که من بخوام باشما خودمونی صحبت کنم... - آاخ ولی من کشته ی ادبیات و حجب و حیای جنابعالیم...تو که به ارباب‌ات نه نمیگی خانوم؟ میگی؟ - اگر نمی‌خواید هیچوقت نه بشنوید از من، باید شرط ام و قبول کنید... - شرط؟!...ببینم نکنه واقعا می‌خوای واسه من شرط هم بذاری!
دست هام زخم شده بود و ازش خون میرفت اما سوزش قلبم به قدری زیاد بود که متوجه سوزش دست هام نمی شدم !!! به سختی از مادرم دل کندم و به راه افتادیم کمی منتظر موندیم تا گاری پیدا بشه و ما رو تا سه راهی جاده برسونه ! حسین اون سمت خیابون با فاصله زیادی از ما ایستاده بود و ما رو می کرد. بالاخره بعد از یک ساعت ، پسر جوانی با گاری نزدیک ما شد و به ازای مبلغ زیادی پول راضی شد ما رو تا سه راهی ببره !! توی راه همش خاطراتی که بی بی برام تعریف میکرد ، توی ذهنم مرور می شد سختی هایی که مادرم و بی بی کشیدن ، شاید اگر پدرم رو میدیدم از ته دلم بهش میگفتم که ازش متنفرم یا شاید بغلش میکردم و به اندازه ی تمام بی کسی هام روی شونه اش گریه میکردم!! هادی متوجه ی حال بد من شد و دستم رو گرفت و با یه دستمال ، زخمهای دستم رو بست و با حرف هاش کمی آرومم کرد . هوا كاملا تاریک شده بود که به خونه رسیدیم . با عجله به سمت اتاق بی بی رفتم اما بی بی خونه نبود . به سمت اتاق طاهره خانم راه افتادم و بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم . طاهره خانم کنار تشک بی بی نشسته بود و برای بی بی حرف می زد . محکم بی بی رو بغل کردم و بوسیدم. این دو روز بی بی حالش بدتر شده بود و طاهره خانم اونو به اتاق خودش آورده بود لقمه ای غذا خوردیم و با کمک هادی بی بی رو به اتاق خودش بردیم و من و علی هم شب رو کنار بی بی خوابیدیم . بی بی هر روز حالش بدتر از روز قبل بود و حتی برای رفتن به دستشویی هم نمیتونست از جاش بلند بشه !! یک ماهی بود که از ده برگشته بودیم و خبری از بچه های بی بی نشده بود و من هر لحظه چشمم به در بود ! از نیومدن بچه های بی بی ناراحت بودم و فکر می کردم برای راضی کردنشون تمام تلاشم رو نکردم ! هادی دلداریم میداد و میگفت : تو تمام سعیت رو کردی و اگه اونا دلشون می خواست بیان و بی بی رو ببینن خیلی وقت پیش این کار رو میکردن.
چیزی نگفتم تا فکر کنه که اشتباه می کنه، سعی می کردم تا پلکام نپره و عادی رفتار کنم. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود، دیگه صدایی نیومد، فکر کردم بیخیال شده و خوابیده، همین که آروم لای پلکام و باز کردم، با دیدن دو جفت چشم که تو تاریکی برق میزدن چند بار جیغ کشیدم، زود دستشو جلو دهنم گرفت و من ناخواسته خودم و عقب کشوندم. بغل گوشم هیس گفت و من تند تند نفس کشیدم، می دونستم جز کارن کسی تو این خونه نیست، اما دلیل این همه ترسم رو نفهمیدم شاید چون خیالم خیلی راحت بود و غافلگیر شده بودم یا به خاطر حاملگیم بود. حالا که آروم شده بودم گریه ام گرقته بود، دست خودم نبود، انگار این چند وقت با این همه فشار عقده کرده بود، دست کارن که خیس شد، عقب کشید. از رو تخت پایین اومد و سریع چراغ اتاق و روشن کرد، نگاهی به دستش انداخت، بعد به چشمای خیس من، با پوزخند گفت: - خداروشکر، فکر کردم دوباره بالا آوردی! پوزخند پر از تمسخر زدم و گفتم: - اگه بالا آورده بودم کف دستت خیس می شد، نه روی دستت! - اون که آره، ولی حسابی سر تو نیست! همه‌چیزت ناقصه! بعدش روی تخت نشست و به تاج تکیه داد و به صورتم زُل زد، حوصله نداشتم باهاش کَل کَل کنم، بالشو برداشتم و گفتم: - چراغ و خاموش کن میخوام بخوابم! دست به سینه شد و گفت: - نمیذارم بخوابی! دستم و به سرم گرفتم و گفتم: - چرا؟ - تا توضیح ندی با گوشی من چیکار داشتی و برای چی تماس المیرارو رد زدی حق نداری بخوابی!
آرام و مظلومانه لب زدم: - حداقل تا زمانی که کل مردم دِه فک می‌کنند من یک دختر مجردم. - دِ نشد دیگه! من زیر بار همچین شرط مسخره ای نمیرم دختر حاجی....زنِ نصف و نیمه نمی‌خوام... - اگر قراره عقدمون نصفه و نیمه باشه بهتره همه چی نصف و نیمه باشه... کمی مکث کردو پس از پوزخندی گفت: - ببینم نکنه واقعا دلت می‌خواد عقدت کنم؟! پلک بستم و آرام نفس پر حسرت ام را از گلو خارج کردم. شاید من واقعا دلم می‌خواست همراه و همسر او باشم، آن هم برای یک عمر! آرزویی که باوجود دشمنی رستم خان با پدرم آن را به گور خواهم برد... بی حرف نگاه ‌اش می‌کردم و او ادامه داد: - مثل اینکه یادت رفته پدر من چقدر از حاج محمود متنفره! یادت رفته چقد باهم دشمنی دارن؟؟؟ فکر کردی رستم خان دختر حاجی و به عقد پسرش درمیاره؟ فکر کردی اون عاشق ایل و تبار شماست و دلش می‌خواد مادرِ نوه اش که بعدِ پسرش وارث تمام دارایی‌اش می‌شه تو باشی؟ حس حقارت اشک در چشمانم نشاند، خیلی سریع کنترل بغض‌ام را در مشت گرفتم و گفتم: - باشه، اگر موافق نیستید و شرط و نمی‌پذیرید شمارو به خیر مارو بسلامت... نگاه به زمین دوختم و از کنارش گذشتم که گفت: - صبر کن...من!...من شرط و می‌پذیرم! حس کردم حرف اش ادامه دارد سرجایم متوقف شدم!
تقریبا نیمه های شهریور بود و من بچه ی دومم رو باردار بودم ! تشک بی بی رو توی حیاط ، جلو آفتاب پهن کرده بودم و خودم مشغول شستن لباس ها بودم که در زدن . دستهام رو با دامنم خشک کردم و در رو باز کردم . با دیدن کسی که پشت در بود خشکم زد و از تعجب چشمهام گرد شده بود . با هول به اتاق بی بی نگاه کردم و گفتم : خوش اومدید ، خوش اومد !! چرا اینقدر دیر !!! ترسیدم هیچوقت نیاید !! حسین خندید و گفت همین جا وایسیم؟؟ روی صورتم کوبیدم و گفتم : ای وای بیخشید ، فقط صبر کنید ببینم بی بی خوابه !!!! لای در اتاق بی بی رو باز کردم و آروم صدا زدم : بی بی ، بی بی !! جوابی نداد و مطمئن شدم خوابه !! دوباره جلو در حیاط برگشتم و گفتم : بفرمایید تو !! ابوالفضل و پروین و به همراه دو تا بچه هاشون و حسین و زنی که همراهش بود و پنج تا بچه که یکیش هم نوزاد بود، اومده بودن اینقدر از اومدنشون خوشحال بودم که برام مهم نبود بقیه نیومدن !!! دایی هام رو به اتاق خودم بردم و گفتم : خیلی خوشحالم ، خوش اومدید نمی دونید با اومدنتون چه لطف بزرگی به من کردید !! از دیدنشون اینقدر شوکه شده بودم که یادم رفته بود دامنم رو پایین بکشم!!! نگاه همه روی پاهام قفل شده بود !! دامنم رو پایین دادم و گفتم : _ببخشید ، من برم چای بیارم!! به مطبخ اومدم و آب رو برای چای آماده کردم !! استرس داشتم که نکنه با دیدن پاهایم بترسن و برن !! گوشه مطبخ نشسته بودم تا آب به جوش بیاد که پروین صدا زد : - پری خانم! با هول توی حیاط اومدم و گفتم: نکنه میخواید برید!! تو رو خدا فقط یکم بمونین بی بی ببینه بعد بريد !! پروین نزدیکم اومد و گفت : کجا بریم ؟! - ما تا بی بی رو نبینیم جایی نمیریم که !!! شما میدونی برای دیدن بی بی چیکارا کردم !!! الان بزارم برم !!!! اومدم کمکت کنم!!! پس علی کجاست ؟؟ لبخندی زدم و گفتم : کمک نمی خوام !!! یکم مکث کردم و گفتم: میگم .... پروین خانم، از دیدن پاهای من از من ترسیدین ؟!
- من نزدم، دیدی که خواب بودم! - پس ما تو خونه امون روح و جن داریم، اونا رد تماس میزنن. به مسخره گرفتم و گفتم: - آره فکر کنم! - باشه!‌ سرم و رو بالش گذاشتم که گفت: - از این‌ به بعد روحا و جنا پاشونو از حدشون فراتر بذارن بد میبینن! بی توجه بهش دراز کشیدم و چشمام و بستم، خودم و کلی ملامت کردم، حسابی گند زده بودم، ولی پر از حرص با خودم گفتم تا اون باشه وقتی دارم با موبایلم صحبت می کنم گوشی رو از دست من نکشه! * چهار روز گذشته بود، کارن جز برای خوردن ناهار و شام خونه‌نمی اومد و باید بیشتر وقتم رو تنهایی سر می کردم، گرچه بود و نبودش فرقی نمی کرد مثل دوتا هم خونه بودیم، وقت خواب فقط رختخوابمون یکی بود، یکی این سر تخت و یکی اون سر تخت! از شب اولی که کارن گوشی و اونجوری از دستم کشید، دیگه جرات این که تماس های احسان رو جواب بدم نداشتم! می خواستم بهش بگم که دیگه به من فکر نکنه، اما همین رو هم نگفتم، دلتنگ پدر و مادرم بودم و با اون حال افتضاحی که داشتم نمی تونستم از خونه بیرون برم. توی همین فکرا بودم که زنگ خونه به صدا در اومد، فکر کردم کارنه، جلو رفتم و چیزی تو تصویر آیفون ندیدم، دوباره زنگ خورد، گوشیم از اون طرف به صدا دراومد، به سمت گوشیم رفتم، تماس از پدرم بود، سریع تماس رو وصل کردم. صدای پدرم تو گوشم پیچید. - سلام بابا چطوری؟ خوبی؟ خوب این طرفا نمیای، دلت واسه ما تنگ نمیشه نه؟ یه گوشم به صدای پدرم و یه گوشم به زنگ خوردن مکرر آیفون بود. پدرم گفت: - چرا در و باز نمی کنی دختر؟، آیفون سوخت که! سریع به پیشونیم کوبیدم، کاش زودتر گفته بود که اونی که پشت درِ پدرمه! آیفون رو زدم و گفتم: - ببخشید، زدم الان، بفرمایید داخل! بعد تماس رو قطع کردم و چادر گُلداری رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم، چیزی نمونده بود که به در برسم که با دیدن احسان که تلو تلو میخورد جیغ زدم و خودم رو عقب کشیدم‌‌.