eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
37.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به بی بی کردم ، بی بی لبش رو به دندونش گرفت و لبخندی زد و گفت: مبارکه !!! طاهره خانم برای شب هفت همه ی اقوام و فامیل رو دعوت کرد و مراسم مفصلی برای علی گرفت بی بی علاقه ی زیادی به علی داشت و اکثر کارهای علی رو خودش انجام میداد. میدونستم بی بی با گفتن اسم علی یاد پسر خودش میفته چون همیشه حلقه ی اشک رو توی چشماش میدیدم. علی، کم کم بزرگ میشد و شیرین کاری هاش بیشتر و بیشتر میشد . طاهره خانم و بی بی اکثرا توی اتاق بودن طاهره خانم چندبار از هادی خواسته بود تا دیوار وسط حیاط رو برداره تا رفت و آمد برامون راحت تر باشه ، اما هادی هربار بهونه ای میآورد. من هم دوست نداشتم این حداقل حریمی که داریم هم از دست بدیم و دوباره خونه یکی بشیم ! یک روز توی اتاق در حال شیر دادن علی بودم که صدای جیغ و داد طاهره خانم رو شنیدم، علی رو زیر کرسی گذاشتم و بیرون رفتم . بی بی هم با صدای طاهره خانم از اتاق بیرون اومده بود با دیدن من گفت من میرم پیش علی برو ببین چه خبر شده !!! شال پشمیم رو دورم پیچیدم و گفتم : خدا به خیر بگذرونه !!! برف شدیدی باریده بود و بسختی قدم از قدم برداشتم تا ببینم چه خبر شده !! طاهره خانم وسط حیاط و ایستاده بود و خودش رو می زد و کمک می خواست ، کنارش رفتم و گفتم : چی شده مامان طاهره ؟؟!! توی صورت خودش کوبید و گفت : دارم بیچاره میشم!!! دوباره دارم بی مادر میشم !!! به سمت اتاق عذرا دویدم و با دیدن حال عذرا جیغ کوتاهی کشیدم. عذرا سرخ سرخ بود و رگهای صورتش باد کرده بود و صدای خس خس وحشتناکی می داد ، انگار داشت خفه می شد !!
به سمت در دویدم و گفتم : الان میرم طبیب میارم !!! طاهره خانم با همون حالت داد زد و گفت : شهناز رفته ، تو برو ، تو برو ، یکم آب بهش بده !! دست طاهره خانم رو گرفتم و به زور داخل اتاق بردم و لیوان آبی برداشتم و نزدیک عذرا نشستم . طاهره خانم همچنان مشغول گریه و زاری بود . هر کاری کردم عذرا نتونست آب بخوره و آب رو توی دستم ریختم و دستم رو نزدیک دهنش بردم و چند قطره آب از روی انگشتهام سر خورد و روی زبون عذرا ریخت !!!! دستم رو روی لب هاش کشیدم و لبهاش رو تر کردم !!!! کنارش نشستم و شروع به خوندن سوره هایی که بلد بودم کردم و تند تند صلوات فرستادم. يهو صدای خس خس سینه اش بیشتر شد و شدید شروع به تکون خوردن کرد به گوشه ای خیره شده بود و میلرزید ، با دستم بدنش رو محکم گرفتم و سعی کردم آرومش کنم ، اما عذرا تكون شدیدی خورد و بی حرکت شد !! چشم هاش باز بود به همون گوشه اتاق نگاه می کرد ، زبونش از بین دندونهاش مونده بود و صورتش کبود کبود بود ، با دیدن حالت عذرا جیغ کشیدم و بیرون دویدم و گفتم مرد، مرد ... !!! طاهره خانم با شنیدن حرفم خودش رو روی عذرا انداخت دوباره شروع به جیغ و داد کرد !! بی بی با شنیدن صدای ما علی رو بغل گرفته بود و اومده بود !! همون لحظه هادی و شهناز و طبیب هم اومدند !!! طاهره خانم با دیدن طبیب شروع به داد و بیداد کرد و گفت : یک ساعته فرستادم پی طبیب !!! حالا که خواهرم رفت ، مادرم رفت، طبیب اومده و هق هق کرد !!! طبيب كنار عذرا رفت و یکم معاینه اش کرد و گفت : متاسفم و بدون اینکه پولی بگیره از خونه بیرون رفت !!!
با زجه های طاهره خانم منم به گریه افتادم و برای کسی گریـ کردم که بارها با نیش و کنایه به من زخم زده بود. خیلی زود همسایه ها توی خونه ریختن و عزاداری شروع شد ، طاهره خانم گفته بود تا وقتی بچه هاش نیان اجازه نمیده اونو از خونه بیرون ببرن و مدام می گفت چون چشم به راه بچه هاش بوده تا به دیدنش بیان و اونو به خونه خودش ببرن با چشم باز از دنیا رفته !!! عذرا دختری نداشت و فقط سه پسر داشت ، هادی دنبال بچه هاش رفت و خیلی زود همراه سه پسرش به خونه برگشت !!!! طاهره خانم با دیدن پسرها دوباره صدای گریه هاش رو بالاتر بود و گفت : بیاید، بیاید خوش غیرتها که مادرتون چشم به راه رفت . بیاید بیاید ببینید بی مادر شدید ، بیا رسول که دیر اومدی سراغ ، برو به سمانه بگو رخت شادی تن کنه که دیگه مادرت نیست و صدای هق هقش اوج گرفت پسرها سرشون رو پایین انداخته بودند و چیزی نمی گفتند یکی از همسایه ها جلو اومد و گفت : خدا رحمتش باشه ، حلالش کنید، خوبیت نداره جنازه اینطور توی خونه بمونه صلوات بفرستید و بلندش کنید طاهره خانم اجازه نداد برای خاکسپاری برم و گفت بهتره پیش علی بمونی، خوبیت نداره بچه رو ببری قبرستون ! تابوتی آوردن و هادی به همراه پسرهاش و چند نفر دیگه جسم بی جون عذرا رو توی تابوت گذاشتند و بردند بی بی علی رو توی بغلم گذاشت و گفت : گفت بهتره پیش _بگیر دخترم برو یه اسفند دود کن توی خونه بچرخون ، منم باید با جنازه برم !!! حیاطی که تا چند دقیقه پیش پر از آدم بود خالی خالی شد و سکوت بدی خونه رو برداشت.
با اینکه دل خوشی از عذرا نداشتم اما از مرگش خیلی ناراحت شدم توی دلم فاتحه ای براش فرستادم، با ترس پا توی اتاقی که عذرا داخلش بود گذاشتم علی رو روی زمین خوابوندم و رخت خواب عذرا رو جمع کردم و جلوی در اتاق گذاشتم برگشتم که علی رو بغل بگیرم، علی دقیقا به همون جایی که عذرا خیره شده بود نگاه میکرد و لبخند میزد برگشتم و به گوشه اتاق نگاه کردم چیزی نبود، علی رو بغل کردم و مثل کسی که دنبالش کرده باشن سریع از اتاق بیرون دویدم !! على ساکت بود بالا گرفتمش و چندبار محکم تکونش دادم صداش در نیومد ترسیده بودم یکی محکم توی صورتش زدم ، صدای گریه علی که بلند شد نفس راحتی کشیدم به سینه ام چسبوندمش و به اتاقم رفتم و گوشه ای نشستم . تا به اون روز مرده ندیده بودم ، چهره عذرا از جلو چشمم کنار نمی،رفت عذرا بعد از مرگ خیلی زشت و ترسناک شده بود !! گوشه اتاق نشستم و علی رو روی پام گذاشتم و تکون دادم و تند تند صوات میفرستادم . پسرهای عذرا مراسماتش رو توی خونه خودشون برگزار کردند اما طاهره خانم توی هیچکدوم شرکت نکرد و می گفت ، خونه ای که به زنده خواهرم وفا نکرده پا گذاشتن توش حرامه و روز هفتم عذرا خودش مراسمی توی خونه گرفت !! بعد از مرگ عذرا طاهره خانم توی خودش بود و گاهی اوقات زیر لب با خودش حرف میزد !! هادی یک قسمتی از دیوار وسط حیاط رو به اصرار طاهره خانم برداشته بود تا رفت و آمد برامون راحت تر بشه . خونه آروم شده بود و دخترها هم زیاد اونجا نمی اومدن و این آرامش زیادی به من و زندگیم داده بود
على ۸ ماهه بود و تازه یاد گرفته بود که چهار دست و پا بره !! بی بی هر روز صبح که از خواب بیدار میشد به اتاق من می اومد و علی رو پیش خودش میبرد من بیشتر استراحت کنم ، اونروز هر چی منتظر موندم بی بی نیومد ، نگرانش شدم و به اتاقش رفتم در زدم اما بی بی جواب نداد ، آروم در رو باز کردم ، بی بی خواب بود، دوباره آروم در رو بستم و بیرون اومدم ، علی رو به اتاق طاهره خانم بردم و خودم مشغول آماده کردن صبحونه شدم . صبحونه رو آماده کردم و سفره رو توی اتاق خودم چیدم ، طاهره خانم رو صدا زدم و دوباره به اتاق بی بی برگشتم ، بی بی هنوز خواب بود ، دلم نیومد بیدارش کنم ، علی رو از طاهره خانم گرفتم و گفتم : بیاید پای سفره !! طاهره خانم نزدیک سفره شد و گفت : پس بی بی خاتون چرا نیومد ؟؟ تکه نونی دست علی دادم و گفتم : خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم !!! طاهره خانم اخمی کرد و گفت یعنی تا الان خوابه ؟؟؟ حالش خوبه ؟؟؟ يهو دلم شور زد، علی رو زمین گذاشتم و گفتم : آره خواب بود ، نمیدونم و از اتاق بیرون دویدم !! در اتاق رو با ضرب باز کردم و داد زدم: بی بی ، بی بی !! جوابی نداد ، پتو رو از روش کنار زدم و تکونش دادم ، بی بی با زور چشاشو باز کرد و دوباره بست !!! دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم : خوبی بی بی !! چشاشو باز و بسته کرد و با صدایی که به زور بیرون می اومد ، جواب داد : آره خوبم !! طاهره خانم وارد اتاق شد و گفت : ای خدا چی شده !! چرخیدم و با گریه گفتم : نمیدونم چشه !! طاهره خانم نزدیک شد و پرسید : بی بی خاتون میتونی پاشی بریم پیش طبیب ؟؟ بی بی دوباره با همون حال جواب داد : طبيب نمیخوام خوبم !! دستم رو پشتش گذاشتم و خواستم بلندش کنم که طاهره خانم گفت : چیکار میکنی پری ، مگه نمیبینی به زور داره حرف میزنه ، انتظار داری راه بره ، پاشو برو دنبالهادی طبیب خبر کنید شدت گریه ام بیشتر شد، چادرم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم، تمام مسیر رو دویدم و گریه کردم !!! به مغازه هادی رسیدم، هادی با دیدنم گفت : يا خدا !!! باز چی شده ؟؟ این چه حالیه ؟؟ از شدت گریه و تنگی نفس نای حرف زدن نداشتم ! هادی لیوان آبی بهم داد و گفت : بیا اینو بخور آروم باش ببینم چه خبر شده ؟؟ لیوان آب رو پس زدم و گفتم : نمیخوام ... بی بیم ، بی بیم !!!! هادی روی زمین نشست و و توی سرش کوبید !! دستش رو گرفتم و گفتم : پاشو باید طبیب خبر کنی حالش بده !! هادی سریع دکان رو بست و گفت برو خونه تا طبیب بیارم!!
به خونه که رسیدم، بی بی هنوز توی جا خوابیده بود . طبیب بی بی رو معاینه کرد و یکم دارو نوشت و گفت : حتما این داروها رو تهیه کنید و به موقع بهش بدید هادی همراه دکتر بیرون رفت ، پشت سرشون از اتاق بیرون رفتم و گفتم الان با این داروها که دادید حالش خوب خوب میشه؟! طبيب نگاهی به اتاق بی بی انداخت و گفت: دخترم این داروها فقط کمکش میکنه کمی بهتر بشه ، ضربان قلبش هم نامنظم شده و احتمالا قلبش ضعیف شده ، به هر حال بدن فرسوده شده ، با بالا رفتن سن این چیزها طبیعیه ، فقط باید مراقبش باشید و اجازه بدید بیشتر استراحت کنه و تا حدالامکان کمتر راه بره و کار بکنه ! اما باید خودتون رو برای هر اتفاقی آماده کنید ! حرف های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد !! بی بی نباید ضعیف می شد ، نباید از پا می افتاد، من فقط بی بی رو داشتم ، باید کنارم باشه ، ازم مراقبت کنه ! اگه بی بی بره کی می خواد از پری مراقبت کنه؟ کی میخواد یه دختر ناقص رو به دندون بکشه و اجازه نده کسی اذیتش کنه ! حامی من بی بود، حتی هادی هم گاهی پشت منو خالی می کرد ، اگه بی بی بره من تنها و بی کس میشم ، باید بمونه ، خدااا باید بمونه ! روی زمین نشستم و دوباره گریه رو شروع کردم !! هادی دکتر رو تا جلو در بدرقه کرد و کنارم روی زمین نشست!! سرم رو توی آغوشش گرفت و گفت : بی بی خوب خوب میشه بهت قول میدم!! اونقدر توی بغل هادی موندم و گریه کردم که طاهره خانم بیرون اومد و گفت : بس کن پری ، بی بی هنوز. لا اله اللهی گفت و ادامه داد : پاشو بیا یکم این بچه رو شیر بده تا من برم مطبخ یه جوشونده ای چیزی درست کنم شاید جون گرفت پیرزن !!! هادی دستم رو گرفت و از زمین بلندم کرد طاهره خانم علی رو توی بغل هادی گذاشت و گفت: برو اول یه آب به دست و روت بزن، یکم هم شیرت رو بدوش و بریز دور ، اینقدری که تو گریه زاری کردی الان شیرت مثل زهر تلخ شده !! به سمت حوض رفتم و آبی به دست و روم زدم ، علی رو گرفتم و بالای سر بی بی نشستم !!
بی بی همه کسم بود ، مگه من بدون بی بی میتونستم زنده باشم؛ بدون بی بی ، بی شک منم میمردم !!! بی بی، بی رمق توی جا دراز کشیده بود، تمام لحظه های تلخ و شیرینی که با هم داشتیم از جلو چشمام زد میشد و اشک چشمم لحظه ای خشک نمی شد ! طاهره خانم با کتری جوشونده و فنجونی داخل اتاق اومد ، کتری رو روی زمین گذاشت و گفت : هادی رفت داروهاشو بگیره، طوری نیست دخترم انشالله بهتر شه !!! من حالت رو خیلی خوب درک میکنم ، دور از جون الان بی بی ، عذرا هم برای من خیلی عزیز بود، بی بی برای تو مادری کرده همونطور که عذرا برای من مادری کرده ! اشکش سرازیر شد و با گوشه روسری دماغش رو گرفت و ادامه داد : میدونم الان حالت بده ، ولی گفتم شاید الان حال منو درک کنی چند بار خواستم بیام و ازت برای عذرا حلالیت بگیرم ، ترسیدم حلالش نکنی و حالم بدتر بشه !!! عذرا زبونش تلخ بود اما قلبش مهربون بود، هیچوقت نمیخواست کسی فکر کنه مهربون و دل رحمه ، شاید بخاطر این بود که گذشته از مهربونیش سواستفاده کرده بودن ، ولی تو حلالش کن پری ازش بگذر دخترم !! آه سردی کشیدم و گفتم : من همون روز که خاله عذرا رو توی رختخواب دیدم حلالش کردم ! طاهره خانم لبخند تلخی زد و جوشونده رو توی فنجون ریخت و به سمت بی بی رفت به زور بی بی رو کمی بلند کرد و بالشتی پشت کمرش گذاشت و با قاشق کم کم از جوشونده به خوردش داد ! بیبی با غصه نگاهم میکرد و نمیتونست حرفی بزنه ، تاب دیدن نگاهها و ناتوانی بی بی رو نداشتم، علی رو بغل کردم و به اتاقم رفتم . هادی داروهای بی بی رو گرفته بود و طاهره خانم مرتب با جوشونده و غذاهای مقوی ازش مراقبت میکرد !
با داروهای دکتر و جوشونده و مراقبتهای طاهره خانم بی بی کمی بهتر شده بود و دیگه توی رخت خواب نبود اما مثل سابق هم نبود، خیلی ضعیف شده بود ، هادی هم یک روز همه وسایلش رو برداشت و دیگه اجازه نداد بی بی حصیر بافی کنه !! با اینکه حالش بهتر شده بود اما هنوز هم ترس داشتم تنهام بزاره !!! شب ها خواب به چشمهام نمی اومد و نگران بودم ، مدام تصور روزی رو میکردم که بیبی کنارم نباشه و گریه می کردم !!! هادی بغلم کرد و گفت پری چرا اینجوری میکنی با خودت، همونقدری که بی بی برای تو عزیزه برای منم هست ! الانم که خداروشکر حالش بهتره ، انشاالله بهترم میشه ولی تو داری خودت رو داغون میکنی !! دماغم رو بالا کشیدم و گفتم : تو نمیدونی ، تو درک نمی کنی ، تو نمی فهمی حال منو ، بی بی از نوزادی منو به دوش کشیده، آوارگی کشیده ، جلو هر کس و ناکس سرخم کرده ، تهمت و ناسزا شنیده ، به خاطر من از بچه هاش بریده ، از زندگیش گذشته ، من بدون بی بی دوباره گریه ام اوج گرفت و صدای هق هقم توی اتاق پیچید هادی سرم رو توی بغلش گرفت و اجازه داد خودم رو خالی کنم !! یکم که آروم شدم هادی گفت می خوای چند روزی بی بی و مامانم رو ببریم مشهد ! هم زیارت می کنن ، هم یکم حال و هواتون عوض میشه !! اشک هامو پاک کردم و گفتم : بی بی نای راه رفتن نداره ، نمیتونه بیاد! اما اگر بشه ...!!! هادی نگاهم کرد و گفت اگر بشه چی ؟؟؟ چشامو باز و بسته کردم و گفتم : هیچ ، اصلا نمیدونم درسته یا نه !! هادی نیم خیز شد و گفت چی درسته یا نه ؟؟؟ بلند شدم نشستم و گفتم : - هادی اگه یه کاری ازت بخوام انجام میدی؟
هادی دستامو گرفت و گفت خودت میدونی که من برای تو هر کاری میکنم !! با بغض ادامه دادم : بی بی برای من از همه زندگیش گذشته ، وقتی من با این عیب بزرگ به دنیا میام ، بی بی از ترس جون من ، منو برمی داره و از اونجا فرار می کنه !! چند وقت بعد میره به پسراش سر بزنه اما اونها قبولش نمی کنن و میگن بخاطر حرف مردم، گفتن مادرشون مرده و برای من و بی بی هم کنار قبر مادرم ، قبری درست کردن اما من میدونم بی بی خیلی وقتا دلش برای بچه هاش تنگ میشد ، گاهی وقتا شعر هایی رو زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت ! خاله عذرا با چشم باز از دنیا رفت و مامانت میگفت چون چشم به راه بوده با چشم باز رفته !! من میخوام .... بغضم شکست و با گریه ادامه دادم : هادی من نمیخوام بی بی چشم به راه از دنیا بره ! من نمیتونم جلوی مرگش رو بگیرم اما میخوام کاری کنم از این دنیا راحت دل بکنه !! هادی اشک هامو پاک کرد و گفت : میخوای چیکار کنی ؟؟؟ توی چشماش زل زدم و گفتم : . بیا بریم دنبال بچه هاش بگردیم هادی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد . سرش رو بالا آوردم و گفتم : میریم هادی مگه نه ؟؟؟ توی چشمام نگاه کرد و گفت فکر کردی به همین آسونیه که میگی میری پیداشون میکنی و میاری ! توی حرفش پریدم و گفتم: تو گفتی جونتم میدی هادی ! هادی آهی کشید و گفت : الانم میگم پری !! ولی تو خودتم نمیدونی این تصمیم درستیه یا نه! خود بی بی همین رو میخواد یا نه ؟؟؟ اون بچه ها میخوان مادرشون رو ببینن یا نه ، که اگر میخواستن چندسال پیش اون رفتار رو نمی کردن و اگر پشیمون بودن لااقل میگشتن و توی این سالها ردی از شما پیدا میکردن!!! اصلا اونا هنوز توی اون روستا هستن یا نه !! من میدونم تو میخوای ... نذاشتم حرفش رو ادامه بدم پتو رو روی سرم کشیدم و دوباره گریه کردم !!!
هادی از پشت بغلم کرد و دستش رو روی موهام کشید و گفت گریه نکن پری!! باشه میریم اما نباید بی بی رو بی خودی دلخوش کنی . اصلا نباید به بی بی بگیم میخوایم همچین کاری کنیم تا اگه یه وقت بچه هاش رو پیدا نکردیم یا با ما به دیدن بی بی نیومدن ، غصه ی بی بی بیشتر نشه !! نفس راحتی کشیدم و به سمت هادی برگشتم و گفتم : قول میدم چیزی به بی بی نگم ، این تنها کاریه که میتونم برای بی بی انجام بدم و نزارم با حسرت از این دنیا بره !! هادی لبخندی زد و گفت : حالا بگو ببینم راجبشون چی میدونی ؟؟ اسم و رسمشون چیه ؟؟ چیکارن ؟؟ اسم روستاشون چیه؟؟ آدمای اون روستا چطورین؟؟ یکم به چشمهای هادی زل زدم و گفتم : فقط میدونم بی بی ، شش، تا پسر داره که رو زمینهای پدر و عموشون کار میکردن و توی خونه مادربزرگشون زندگی می کردن !!! چیز بیشتری نمیدونم !!!! هادی پوزخندی زد و گفت : اینجوری میخوای راه بیوفتی بری یه جای غریب دنبالشون بگردی ؟؟؟ دستای هادی رو محکم فشار دادم و گفتم : نه ، نه ، بخدا فردا چیزای بیشتری راجشون میفهمم !! هادی سریع گفت : پری گفتم که بی بی نباید چیزی بفهمه !!! سرم رو بالا بردم و گفتم : نه حواسم رو جمع میکنم قول میدم !!! هادی با لبخند گفت دیگه بگیر بخواب تا فردا ببینم چیکار میتونم بکنم !! هادی چشم هاشو بست و خیلی زود خوابش برد اما من اینبار از هیجان خواب به چشم هام نمی اومد، از طرفی خوشحال بودم میتونستم بی بی رو خوشحال کنم ، از طرفی میترسیدم اون بچه های بی عاطفه قبول نکنند به دیدن بی بی بیان !!!
فردا صبح، هادی زودتر از همیشه از خونه بیرون رفت تا یکسری از کارهاش رو انجام بده و ببینه از کجا میتونیم به ده ، بی بی بریم . منم لباس هامون رو توی بقچه گذاشتم و علی رو بغل کردم و پیش بی بی رفتم بی بی توی رختخواب نشسته بود و زیر لب با بغض برای خودش آواز میخوند نزدیک بی بی نشستم و گفتم : دردت به جونم بی بی !!! چرا انقدر غمگینی ؟! بی بی ، آه عمیقی کشید و خودش رو با علی مشغول کرد . دستم رو روی دست بی گذاشتم و گفتم : بی بی ، چند وقته عجیب دلم هوای مادرم رو کرده !! دلم میخواست زنده بود و الان کنار ما بود!! بی بی ، میشه باز هم برام از دهی که توش به دنیا اومدم بگی!!! از مادرم ، پدرم ، از دایی هام بگو !!! چه شکلی بودن و چیکار میکردن ؟! بی بی کمی با تعجب به من نگاه کرد و ناخودآگاه اشکش روی گونه هاش ریخت. بعد با لبخند، از قد و قامت پسرهاش حرف زد و از محبتی که حسن بهش داشت، گفت !! هراز گاهی از نوه های قد و نیم قدی که ندیده بود میگفت و تو خیالش براشون لالایی میخوند خوب به حرفهای بی بی گوش کردم و از بین خاطراتش چیزهایی که برام مهم بود رو به خاطر سپردم . غروب هادی برگشت و با خوشحالی گفت که راهی رو پیدا کرده که به اون ده بریم اما چون راه اون ده خیلی دوره ممکنه شب رو اونجا بمونیم و روز بعدش برگردیم برام مهم نبود که چه اتفاقاتی برام پیش میاد فقط دلم میخواست بی بی برای آخرین بار بچه هاش رو ببینه !! شب به اتاق طاهره خانم رفتیم و ماجرا رو براش تعریف کردیم و ازش خواستیم تو دو روزی که ما نیستیم کنار بی بی باشه حواسش به بیبی باشه !! به بیبی هم گفتیم برای خرید یه سری وسایل به شهر دیگه ای میریم . صبح زود از خواب بیدار شدم و کمی نون و پنیر برای راه برداشتم . علی رو بغل کردم و به اتاق بی بی رفتم بی بی توی اتاق آروم آروم راه میرفت و انگار نگران چیزی بود. بوسه ای به دستهای بی بی زدم و گفتم: خاتون خانم ، خوب مواظب خودت باش تا من برگردم. بی بی نفس نصفه نیمه ای بیرون داد و منو بغل کرد و بوسید. از بی بی خداحافظی کردم و با هادی و علی به راه افتادیم.
دنبال هادی، توی کوچه پس کوچه های شهر راه افتادم و بعد از مسیر خیلی طولانی به جایی رسیدیم که چند تا ماشین قدیمی بود . هادی نگاهی به من انداخت و گفت : با این مینی بوس ، قسمتی از مسیر رو میریم بعدش خدا بزرگه !!! برای اولین بار توی عمرم سوار مینی بوس شده بودم و همه چی داخل ماشین برام ، عجیب و غریب بود . ماشین پر از آدم شد و راننده به راه افتاد . از شهر بیرون رفتیم و تا جایی که چشمم کار میکرد بیابون بود . هر چی فکر میکردیم چیزی از مسیر رو بیاد نمی آوردم و نمیدونستم اون سال من با بی بی از کجا به شهر رفتیم . بعد از دو سه ساعتی ، مینی بوس سر دو راهی نگه داشت و رو به هادی کرد و با انگشت راهی رو نشون داد و گفت: روستایی که میخوای بری از این راهه!!! اینجا پیاده شو اگه درشکه ای چیزی دیدی باهاش برو ، که اگه چیزی نبود، همینجا بمون و با مینی بوسی به شهر میره برگرد !!! هادی تشکر کرد و از ماشین پیاده شد . راننده نگاهی به على انداخت و گفت: از اینجا تا ده راه زیادی هست به سرت نزنه پیاده راه بیفتی بری !!! هادی با سر حرف راننده رو تایید کرد و گفت: خدا بزرگه حتما درشکه ای چیزی از اینجا رد میشه !!! راننده به راه افتاد از ظهر دو سه ساعتی گذشته بود. کنار جاده نشستم . از گرسنگی ، دلم ضعف میرفت . بقچه ی نون و پنیر رو باز کردم و ما لب دوراهی منتظر درشکه موندیم . لقمه ای گرفتم و به دست هادی دادم. هادی دستش رو روی پیشونیش گذاشت و کمی دور و اطراف رو نگاه کرد و گفت : فکر نمیکنم کسی از این جاده رد بشه !!! بعد ، علی رو بغل کرد و ادامه داد: پاشو جمع کن آروم آروم راه بیفتیم شاید توی راه کسی رو ببینیم که ما رو به ده برسونه. بقچه ی نون و پنیر رو بستم و دنبال هادی راه افتادم یک ساعتی راه رفتیم و هر دوتامون خسته و کوفته کنار راه نشستیم . على بغل هادی خوابش برده بود. نیم ساعتی استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم . تقریبا غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت . از دور صدای گاری رو شنیدیم . هادی با خوشحالی وسط راه پرید و با دستهاش رو توی هوا تکون میداد.
پیرمردی که سوار بر گاری بود ، وسط راه ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد . هادی نزدیک رفت و گفت : خدا تو رو برای ما رسوند، خسته شدیم از بس توی این جاده ی برهوت راه رفتیم و کسی رو ندیدیم . ما میخوایم به ده بریم رو تا اونجا میرسونی ! به من خیره شده بود ،پیرمرد گفت : از سر و وضعتون معلومه از شهر اومدید ، توی ده چیکار دارید خونه ی کی میرید؟ هادی نگاهی به من انداخت و گفت : بله ، ما از شهر اومدیم و با کدخدا کار مهمی داریم ! پیرمرد کمی خودش رو جابجا کرد و گفت : سوار شید تا ده کلی راه داریم . سریع سوار گاری شدیم و پیرمرد به راه افتاد هوا كاملا تاریک شده بود که ده رسیدیم . همه جا سوت و کور بود و جز چند تا جوون که اول کوچه ی ده وایستاده بودن کسی بیرون نبود . با دقت به دور و اطرافم نگاه میکردم . هادی به پیرمرد گفت که ما رو به خونه ی کدخدا ببر اما پیر مرد گفت: این وقت شب نمیتونی بری خونه ی کدخدا !! امشب رو خونه ی من استراحت کنید فردا صبح با هم به دیدن كدخدا هادی قبول نکرد و گفت : همین که ما رو تا اینجا رسوندید زحمت بود برای شما ، ما صبح رو یه جوری سر میکنیم و فردا به خونه کدخدا میریم پیرمرد دستی به شونه ی هادی زد و گفت : بزار به نصیحتی بهت بکنم جوون ! اگر می خوای خدا ازت راضی باشه ، بنده خدا رو از خودت راضی نگه دار! اگر می خوای رزق و روزیت زیاد بشه در خونت رو به روی مهمون باز کن ، تو مهمون منی ، چطور وجدانم قبول کنه ، شب رو با بچه کوچیک و زن جوون توی کوچه سر کنی!! هادی دیگه اصراری نکرد و به سمت خونهی پیرمرد ، رفتیم !! وارد خونه شدیم. پیرمرد ، گاری رو گوشه ی حیاط گذاشت الاغش رو در طویله رها کرد و بلند یا الله گفت و ما رو به سمت اتاق راهنمایی کرد زن جوانی، چادر به سر از اتاق بیرون اومد و با خوشرویی با ما احوالپرسی کرد وارد اتاق شدیم اتاق کوچیکی بود که سقف تیر چوبی داشت و دور تا دور اتاق مخده چیده بودن و با قالی سرخ رنگی که توی اتاق پهن شده بود صفای خونه چند برابر شده بود . کمی بعد زن مسنی وارد اتاق شد و با ما خوش و بش کرد و کنار پیرمرد نشست پیرمرد رو به زن جوان کرد و گفت : پروین ، شام رو بیار که هم من هم مسافرهامون حسابی گشنه ایم ! پروین از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با سینی غذا به اتاق برگشت بلند شدم و با کمک پروین سفره رو پهن کردم و با هم غذا خوردیم . بعد از غذا پیرمرد که، حالا دونسته بودیم اسمش مش صادق بود رو به هادی کرد و گفت : از فامیل یا دوست و آشنای کدخدایی ؟
هادی با سر جواب منفی داد و گفت: از کدخدا کمک می خوام !! پیرمرد چینی به پیشونی چروکش انداخت و گفت نمیدونم کار و بارت با کدخدا چیه اما خوب حواست رو جمع کن ، کدخدا مرد کمک نیست، یا لااقل اگر پول هنگفتی توش نباشه و براش سودی نداشته باشه نیست !! هادی نیم نگاهی به من کرد و رو به مش صادق گفت : _راستيتش ما دنبال کسی می گردیم !!! مش صادق دوباره نگاهی با تعجب به من انداخت و گفت: چهره این دختر خیلی برام آشناس ، اما هر چی فکر میکنم به خاطر نمیارم !!! حالا دنبال کی هستین؟ قلبم به شدت میتپید و احساس میکردم کل ده صدای قلبم رو می شنون، دست و پام یخ زده بود و با استرس پوست لبم رو می جويدم !! هادی سرفه ی کوتاهی زد و بعد کمی من و من کرد گفت: دنبال پسرهای احد خدابیامرز !!! میدونم که آقا احد خیلی وقته به رحمت خدا رفته ، اومدم نشونی از پسرهاش و یا برادرهاش منصور یا اسدالله بگیریم یا آقا کاظم ، میدونم که آقا کاظم هم به رحمت خدا رفته اما از قدیم دوست و رفیق کدخدا بوده !! حتما کدخدا نشونی از اونها داره به ما بده !! مش صادق و زنش با تعجب به ما نگاه می کردن !! مش صادق دوباره نگاه خیره ای به من کرد و گفت : . من تقریبا همه دوست و آشناهاشون رو میشناسم !! شما از طرف علی به اینجا اومدی ؟؟ هادی نمیدونست چه جوابی بده کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید !! نفسی گرفتم و گفتم : نه ، پدر ما بدهی به پدرشون داشته، برای ادای دین به اینجا اومدیم !! مش صادق خنده ای مرد و گفت : خدا کارت رو هموار کرده جوون !!! یکی از پسرهای احد داماد منه !! با هم همسایه هم هستیم !! بعد روکرد به پروین و گفت: _برو ابوالفضل رو صدا کن بیاد اینجا !!
با شنیدن اسم ابوالفضل عرق سرد روی پیشونیم نشست ، نگاهی به هادی کردم اونم دست کمی از من نداشت . دست و پام می لرزید و حس خفگی بهم دست داده بود. بلند شدم و به بهونه ی دستشویی از اتاق بیرون رفتم فکر نمیکردم به این سرعت پیداشون کنیم و بخوایم با هم رو در رو بشیم از اومدنم پشیمون شده بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم ، اصلا چی بگم !!! هادی بعد از من از اتاق بیرون اومد و گفت: همه چی رو بهشون بگیم پری ؟ نگاهی به هادی انداختم و گفتم : نمیدونم بعدش چی پیش میاد !! اصلا چطور باید بهشون بگیم !!صبر کن هادی باید همه رو جمع کنیم و بعد راجب به بی بی و ، خودم بهشون بگیم !! هادی دستامو گرفت و گفت : آروم باش پری ، یا با ما میان یا نمیان، اینهمه استرس برای چیه ؟؟ اشکم بی اختیار روی صورتم چکید و گفتم : از نگاه های این پیرمرد میترسم ! بی بی همیشه میگه ، من خیلی به مادرم خورشید شباهت دارم!!! وقتی خیره نگاهم می کنه، میترسم این شباهت رو بفهمه !! هادی اشکم رو پاک کرد و گفت : - ما اومدیم اینجا که بهشون حقیقت رو بگیم پس دلیلی برای ترسیدن نیست !! تو با منی پری از چیزی نترس !! با هادی وارد اتاق شدیم و منتظر رو به رو شدن با ابوالفضل شدم : دایی که هرگز ندیده بودم و اگر بخاطر بی بی نبود هرگز دلم نمی خواست ببینمش !!! چند دقیقه بعد پروین برگشت و گفت : ابوالفضل خوابه، هر کار کردم بیدار نشد ، از دیروز روی زمین آبیاری میکرد و خیلی خسته شده !!! امشب رو استراحت کنید فردا اول وقت میفرستمش پیشتون !! نفس راحتی کشیدم و لبخندی به پروین زدم پس پروین زندایی من بود !! اگر همین خانواده میفهمیدن من پری ام، دختر خورشید ، دختری که اگر بی بی نجاتش نداده بود، به جرم یک عیب مادرزادی زنده زنده دفنش میکردن !! هنوز هم مش صادق ادعا میکرد ، برای رضا خدا باید بنده خدا راضی باشه! برای رزق و روزی باید در خونت به روی مهمون باز باشه یا نصف شب ما رو بیرون می کردند و ما رو بی آبرو میکردن !! رو به مش صادق کردم و گفتم : از علی خبر دارید؟ میدونم که با دختر عمه اش مهدخت تو شهر زندگی می کنن !! گلبس خانم ، زن مش صادق گفت : نه علی و مهدخت از وقتی که فرار کردن و رفتن دیگه به ده برنگشتن !!! مهدخت بی معرفت حتی برای خاکسپاری مادرش هم نیومد . با صدای لرزان ادامه دادم : حمید چی ؟؟ مش صادق و گلبس نگاهشون روی من قفل شد.
از حرفی که زدم پشیمون شده بودم، شروع به جویدن پوست لبم کردم !! هادی تک سرفه ای کرد تا حواس مش صادق و زنش از من پرت بشه و گفت : شنیدیم که علی رابطه خوبی با حمید داشت ، بخاطر همین سراغ حمید رو گرفتیم. ما باید همه پسرها رو جمع کنیم که حق ادا کنیم، شاید از طریق حميد بتونيم على رو هم پیدا کنیم !! گلبس خانم ، پوزخندی زد و گفت : چه حرفا میزنیا !!! اگر حمید از علی خبر داشت که زنده زنده چالش می کرد !! مش صادق، پیرو حرف زنش ادامه داد : رابطه خوب مال قبل از وصلتشون با هم بود ، بعد از اینکه حمید روی خورشید خدابیامرز ، زن گرفت و بعدها هم که خواهرش سرزا رفت ، میونشون شکرآب شده بود . بماند که تو مراسم خاکسپاری مادرشون و خورشید، پسرها دعوای بدی با حمید کردن و اونو از مراسم بیرون انداختن !!! میگفتن اگر حمید زن نمی گرفت خواهر و خواهرزادشون نمی مرد و مادرشون از مرگ اونها دق نمی کرد !!! بندگان خدا توی یه روز مادر و خواهرشون رو از دست دادن !!خدا رحمت کنه خاتون رو ، بچه هاش رو با خون دل بزرگ کرد اما اجل مهلتش نداد که ببینه همشون عاقبت به خیر شدن !! زنش مثل کسی که راز مهمی رو بدونه گفت البته خدا بهتر میدونه ، ننه بهجت توی ده چو انداخته بود که بچه ناقص الخلقه است و پا نداره !!! مش صادق میون حرفش پرید و گفت : چی میگی زن ، ننه بهجت چون نتونسته بود جون بچه و مادر رو نجات بده و برای اینکه کسی توی ده بهش بی اعتماد نشه این حرفها رو میزد !! مگر خودت توی مراسمشون شرکت نکردی !! گلبس، لبش رو به دندون گرفت و گفت : - ما چه میدونیم ، خدا بهتر میدونه !! پیرمرد از جا بلند شد و گفت : میدونم خسته اید، شما توی این اتاق استراحت کنید ، فردا ابوالفضل رو میفرستم سراغ برادرای دیگش !! انشالله که زود کارتون انجام میگیره!!! بعد نگاهی به گلبس و پروین کرد و از اتاق بیرون رفت !! هادی از جا بلند شد و گفت : شرمنده اسباب زحمت شما هم شدیم . گلبس لبخندی زد و گفت: این حرف رو نزن پسرم ، مهمون روی چشم ما جا داره !!
بعد از رفتن اونها، نفس راحتی کشیدم و توی سرم ، حرف هایی که فردا قرار بود بین ما رد و بدل بشه رو مرور کردم. من صبح نتونستم پلک هادی و علی خیلی زود خوابشون برد اما تا روی هم بزارم و مدام با خودم حرف میزدم. فکر اینکه روزی مادرم توی این ده زندگی میکرده ، توی این هوا نفس میکشیده ، روزی من توی این ده به دنیا اومدم و همون روز مادرم از این دنیا رفته، خواب رو از چشم خام میگرفت صبح خروس خون ، صدای مش صادق که با مردی توی حیاط حرف میزد به گوشم رسید ، بلند شدم و پرده ی اتاق رو کمی بالا زدم و حیاط نگاه رو کردم . با دیدن ابوالفضل که شباهت زیادی به بی بی داشت قلبم ریخت و دست و پام شروع به لرزیدن کرد ابوالفضل سرش رو بالا کرد و به اتاقی که ما در اون بودم نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و به سمت هادی رفتم و بیدارش کردم . هادی با ترس از خواب بیدار شد و دستی به سر و روی خودش کشید و از اتاق بیرون رفت و با ابوالفضل دست داد و شروع به حرف زدن کرد کمی بعد ابوالفضل رفت و هادی به اتاق برگشت و به من گفت : ، پسر خوبیه ، باهاش حرف زدم، رفت دنبال برادرهاش و به زودی همشون اینجا جمع میشن !! چادرم رو روی سرم انداختم و گفتم : چی بهش گفتی ؟؟؟ هادی بالای سرش رو نگاه کرد و گفت : خدا منو ببخشه ، همون دروغ رو بهش گفتم ! گفتم برای ادای دین اومدیم ، بنده خدا خیلی خوشحال شد و گفت همین الان برادرهاشو میاره !! از شدت استرس بدنم یخ کرد و بی حال روی زمین افتادم . ، بیرون رفت و کمی بعد هادی همراه گلبس خانم با یک لیوان آب قند به اتاق برگشت گلبس نگاهی به من انداخت و نبضم رو گرفت و کمی آب قند بهم داد و آروم توی گوشم گفت : دیشب از حالت چشمات فهمیدم که بارداری !!! بعد خنده ی ریزی کرد و بهم تبریک گفت ، از جا بلند شد و گفت: تا ما صبحونه مون رو بخوریم ابوالفضل با پسرها برگشته !! پروین از در وارد شد و بساط صبحونه رو روی زمین چید میلی به خوردن نداشتم اما با اصرارهای گلبس خانم چند لقمه نون و پنیر خوردم . چیز زیادی نگذشت که صدای یاالله از حیاط بلند شد با هول از جا بلند شدم و توی اتاق مخفی شدم !!
هادی توی اتاق اومد، با دیدن حال و روز من ، مضطرب دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت : پری تو که برات اینقدر سخت بود، چرا همچین کاری کردی !!! از اول باید خودم تنها می اومدم !!! ببین حال و روزت رو !!! زیرچشات گود رفته !! رنگ به رو نداری !!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم : هادی ، یه کاری کن جز خودمون کسی نباشه ! هادی نزدیک در اتاق شد و گفت : چجوری از خونه خودشون بیرونشون کنم !!! من رو ندارم همچین چیزی بخوام ، بندگان خدا از دیشب در خدمت ما بودن !!! چند باری سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه ، باشه !! بگو بیان اینجا !!!! هادی نگاهم کرد و گفت اجازه بده من باهاشون حرف بزنم، قول بده هر حرفی و رفتاری دیدی چیزی نگی !!! بلند شدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم تا جایی که میتونستم چادرم رو جلو بردم تا چهره ام مشخص نباشه !! هادی بیرون رفت و گفت : بفرمایید اینجا صحبت کنیم !! همه یا الله گویان وارد اتاق شدن و دور تا دور اتاق نشستن . مش صادق و گلبس خانم هم وارد اتاق شدن و به جمع ما پیوستند سرم رو تا جای ممکن پایین انداخته بودم . هادی ، سرفه ای کرد و گفت من هادی هستم. داماد ... با ترس سرم رو بالا کردم و هادی رو نگاه کردم چشمم به حسین که کنار هادی نشسته بود افتاد که با دقت به من . حسن هم نگاهی به من نگاه کرد و توی گوش حسن چیزی گفت کرد . هادی ، دست حسین رو گرفت و گفت شاید از چیزهایی که الان میخوام بگم خوشتون نیاد یا برعکس !!! من چیز زیادی از زندگی شما نمیدونم اما میدونم که سختی زیادی کشیدید تا خودتون رو به اینجا برسونید . مادر شما هم تو این دنیا کم سختی نکشیده و الان ... سجاد حرف هادی رو قطع کرد و گفت : مادر ما ؟؟؟ حتما اینو میدونی که مادر ما خیلی وقته به رحمت خدا رفته !! حسن ادامه داد : آقا هادی ، حرف آخرت رو اول بزن، ما کار و زندگی داریم . چادرم رو بالا زدم و تک به تک توی صورت دایی هام نگاه کردم و با صدای لرزون گفتم : من دختر خورشیدم !!!
مگه بی بیت نمرده ؟ این دختر چی میگه؟ ابوالفضل سرش رو پایین انداخت . حسن با عصبانیت از جا بلند شد و گفت : مادر ما چندین ساله که مرده ، ما رو مسخره کردید؟ پیغوم فرستادید بیا و حقی که گردن پدرم بود رو بگیر ، حالا این چرندیات رو تحویل ما میدید ! نگاهی به برادراش کرد و گفت : بلند شید برید سر بدبختی هاتون، بدهی و حق و حقوق کشک بود! به سمت در دویدم و دستم رو روی در گذاشتم و گفتم : تا حرفم تموم نشده کسی نمیتونه از این در بیرون بره ! سجاد با غضب نگاهی به من کرد و گفت : برو کنار ضعیفه!!! ما وقتی برای تلف کردن نداریم همه ما یه سر داریم هزار سودا ! داد زدم: حال بی بی خرابه و دکتر گفته زیاد زنده نمی مونه ! تنها آرزوش اینه که برای آخرین بار پسرهاش رو ببینه! این همه راه تا اینجا اومدم که قسمتون بدم به خدایی که می پرستید با من بیاید و بی بی رو ببینید !! همه خیره به من نگاه میکردن !!! حسین سرش رو بالا آورد و گفت : من باهات میام !! ابوالفضل داد زد : چرا چرت میگی ؟ مگه خودت با دستای خودت مادرتو توی قبر نزاشتی !!! معلوم نیست این شهریهای شکم سیر چه نقشه ای برای ما کشیدن ! چادرم رو از روی سرم برداشتم و گفتم : چه نقشه ای !! من دختر خورشیدم همون که مادرش سر زار رفت و مادر بزرگش خاتون ، برای اینکه سمیه ، بلایی سرش نیاره از خونه و زندگی و بچه هاش گذشت تا جون نوه اش رو نجات بده !! چرا باید این همه راه رو بیام که دروغ تحویل شما بدم ، ، اره شما به همه گفتید ما مردیم ، نکنه خودتون هم حرف خودتون رو باور کردید!!!
حسن منو به کناری هل داد و همینطوری که از در بیرون میرفت گفت : حالا که بچه هاش رو فدای نوه اش کرد و بیخیال زندگی بچه هاش شد ، بزار تنها و بی کس جون بده، برای من خاتون خیلی وقته که مرده!! همون روزی که گذاشت و رفت مرد !! گوشه ی دیوار نشستم و زار زار گریه کردم رضا و ابوالفضل هم پشت سر حسن از اتاق بیرون رفتن !! مش صادق و گلبس گوشه ای ایستاده بودن و خیره به من نگاه می کردن . حسین نزدیکم شد و آروم گفت : تا دیدمت فهمیدم که دختر خورشیدی، لبخند کوتاهی زد و گفت : حتى لج بازیهات هم به خورشید رفته !! گلبس نگاهی به مش صادق کرد و گفت: چطور ممکنه این دختر ، دختر خورشید باشه !! مگه خانجون همون موقع نگفت که خورشید و بچه اش فوت کردن و خاتون از غم اونا یک شبه دق مرگ شد !! مگه روز خاکسپاری سه نفر رو خاک نکردن!!! چطور ممکنه آخه!!! یعنی این همه سال ، ابوالفضل به ما دروغ گفته !! علی از سر و صدای بلند ترسیده بود و گریه می کرد . هادی علی رو بغلم داد و گفت: پری این قول و قرارمون نبود، باید میزاشتی من حرف بزنم !! با هق هق گفتم : مگه ندیدی این بی معرفتها، چطور مادرشون رو حاشا کردن !! مش صادق نفس پر صدایی کشید و گفت توی راه که دیدمتون ترسیدم سوارتون کنم. وقتی شباهتت رو با این خانواده دیدم فکر کردم دختر علی و مهدختی و وقتی سراغ حمید رو گرفتی مطمئن شدم که دختر مهدختی و با خودم گفتم کار ثوابی بکنم و این خواهر و برادر رو با هم آشتی بدم !!! میدونستم قصه ادای دین دروغه و به خاطر ترس از حمید این دروغ رو گفتید !!! اما حالا از جا بلند شدم و گفتم : میدونم ، شما نمی خواید ما اینجا باشیم !! اگه الان من اینجام و دارم به داییهام التماس میکنم ، فقط به خاطر بی بیه !! حالا که این نامردها ، نمی خوان به دیدن مادر پیرشون بیان منم دیگه اینجا کاری ندارم !!! هادی سر به زیر انداخت و از مش صادق و زنش تشکر کرد مش صادق دست هادی رو گرفت و گفت من نگفتم از اینجا برید . اما موندن شما اینجا برای پسرها بد میشه ، همه ده ، مثل ما فکر میکنند که خاتون سالها قبل فوت کرده ! آخه خاتون چطور دلش اومد پسرهاش رو به امان خدا رها کنه و بره !! چطور فکر دل بچه هاش رو نکرد !! در عجبم به این بی عاطفه بودن خاتون !!! رو به مش صادق گفتم : بی بی ، زن زحمتکش و با عاطفه ایه ! شما چیزی از زندگی من و بی بیم نمیدونید . خود بی بی بهم گفت که چند ماه بعد از مرگ خورشید به ده برگشته اما پسرهاش ازش خواستن که بخاطر اونها شده ، ده رو ترک کنه و هیچ وقت به اونجا برنگرده !! مش صادق دستی به ریشش کشید و گفت : چه میدونم !! هادی دست مش صادق رو محکم فشار داد و گفت باز هم ممنون بابت مهمون نوازیتون !! گلیس نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت :
دختر جان ننه بهجت راست میگفت ؟؟ عیب و نقص داری !! هادی جلوتر راه افتاد دست منو کشید و گفت دست شما درد نکنه اسباب زحمت شدیم. خدانگهدار و از در بیرون رفت !! توی ده راه افتادیم! اون اتفاقی که دلم میخواست نیفتاده بود ، دلم خون بود ، دلم برای بی بیخون بود ، ای بی بی چقدر عذاب کشیدی !!! آروم آروم اشک میریختم و پشت سر هادی قدم بر میداشتم ! صدایی از پشت سرمون اومد : صبر کنید با عجله نزدیک ما شد دور و برش رو نگاه کرد و با لبخند گفت : میشه ازتون خواهش کنم به خونه ی ما بیاید ، میدونم که همه ناراحتتون کردن اما... دوباره اطرافش رو نگاه کرد و گفت اینجا نمیشه ، بیاید توی خونه تا براتون بگم . نگاهی به هادی کردم و گفتم دست شما درد نکنه !! بی بیم حالش خوب نیست ، نگرانشم باید زودتر به خونه برگردیم ! پروین دستمو کشید و گفت : تو رو خدا گوش کن دختر جان !!! به خاطر بی بیت !! هادی جلو اومد و گفت : میتونی به ما کمکی کنی !! پروین با استرس گفت : نمیخوام برادرهای ابوالفضل ما رو با هم ببینن ، بیاید توی خونه میگم براتون !! هادی رو کرد به من و گفت : برای رفتن دیر نمیشه فکر کنم یک ساعتی زمان داشته باشیم بیا ببینیم چی میخواد بگه !! همراه پروین به خونه اش رفتیم !! خونه ، چسبیده به خونه مش صادق بود!!! پروین همه جا رو با دقت نگاه کرد و ما رو داخل خونه هدایت کرد . خونه ی بزرگی نبود !! دو اتاق کوچیک کاه گلی داشت که ما به سمت یکی از اتاق ها رفتیم، پروین سریع پرده ها رو کشید و گفت : بفرمایید بنشینید تا برم براتون چایی بیارم!! روی زمین نشستم و گفتم : چای نمی خوایم، زودتر حرفتو بزن ، ما باید بریم !! پروین کنارم نشست و گفت . راستش ابوالفضل به من گفته بود که مادرش زندس !!! چند باری با حسین، توی چند تا دهی که بودید می اومد و از دور شما رو می دید !! اما یک روز اومد و گفت شما به شهر رفتید چند باری با هم به شهر اومده بودیم تا شاید بتونیم بی بی رو پیدا کنیم ، اما شهر بزرگ بود و هیچ رد و نشونی ازتون نبود !! همیشه دلش می خواست یکبار دیگه مادرش رو ببینه !!! اگه الان چیزی نگفت بخاطر حسن بود، خب حسن برادر بزرگتره و اینا نمیتونن روی حرفش حرف بزنن !! من مطمئنم بقیه پسرها هم دلشون نرم میشه ! فقط شما الان نباید برید! صبر کنید بیشتر باهاشون حرف بزنید! میدونم که دلشون نرم میشه !!
از خونه که بیرون اومدیم نگاهی به اطراف انداختم. چیزی توی دلم منو آزار می داد رو به هادی کردم و گفتم: دلم میخواد خونه ای که مادرم توش زندگی می کرد رو ببینم !! هادی دستم رو گرفت و گفت : چرا میخوای اینقدر خودت رو اذیت کنی پری !!! ببینی که چی بشه !!! بغضم رو قورت دادم و گفتم : میخوام بدونم کجا زندگی می کرده !! خودم هم حرف خودم رو باور نکردم محل زندگی مادرم بهونه بود ، میخواستم به اونجا برم تا شاید اتفاقی پدرم رو ببینم ، ببینم چه شکلیه !! پدر داشتن حس خیلی خوبی بود که تا قبل از مش سلیمان من ازش محروم بود من عقده داشتم ، عقده آغوش گرم مادر ، عقده دست محکم پدر که پشتم باشه!!! میخواستم برم تا پدرم رو ببینم ، شاید سفت و محکم بغلش میکردم و زار می زدم شاید تمام عقده های چند ساله ام رو سرش خالی می کردم و شاید سرد و بی تفاوت از کنارش رد میشدم !! هادی سری تکون داد و به راه افتاد. از چند تا کوچه که گذشتیم ، هادی از پسر بچه ای که توی کوچه بازی می کرد ، خواست تا خونه ی حمید رو نشونمون بده. پسر بچه با انگشت به سمت خونه ای اشاره کرد و گفت : نگاه اونجاس ، همون در قرمزه !! نزدیک خونه شدیم. در خونه کامل باز بود و چند تا بچه ی قد و تیم قد توی حیاط بازی میکردن . چند قدمی داخل حیاط شدم و با دقت دور تا دور حیاط رو کردم انتهای ایون یه اتاق با پنجره های کوچیک بود طبق چیزهایی که بی بی بهم گفته بود انگار اون اتاق ، اتاقی بود که سمیه به مادرم داده بود. اشک توی چشم هام پر شد و به سمت بیرون برگشتم زن سبزه و تپلی که چادرش رو دور کمرش پیچیده بود و توی دستش به جارو بزرگ بود از داخل زیر زمین بالا اومد و گفت با کی کار داری؟ چرا سرت رو انداختی پایین و اومدی توی خونه ! سریع از حیاط بیرون اومدم هادی کمی فکر کرد و رو به زن کرد و گفت: ما با مش صادق کار داریم . زن ، نگاهی به سر تا پای ما کرد و پرسید : با مش صادق کار داری باید سرت و بندازی پایین مثل یابو بیای تو خونه من !!! حالا باهاش چیکار دارید؟ معلومه که از شهر اومدین، نکنه از کسی خبر آوردین؟ ها ؟؟؟ هادی دستپاچه شده بود و با لکنت گفت : نه نه ... چند وقت پیش مش صادق رو توی شهر دیدیم با هم آشنا شدیم و ما به خونه اش دعوت کرده بود !! زن نزدیک شد و دستش رو به کمرش زد و به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت : از این سمت برید دوتا کوچه رو که رد کنید از هر کی بپرسید خونه ی مش صادق رو بهتون نشون میده .
هادی از زن تشکر کرد و راه افتادیم. به سرعت کوچه ها رو گذشتیم و به سمت بالای ده راه افتادیم کمی که رفتیم ایستادم و گفتم : هادی میشه یه چیز دیگه ازت بخوام !! هادی عصبی به سمتم چرخید و گفت : نه پری نه ! تورو به خدا بیا زودتر از این جهنم بیرون بریم ! قرار بود بیایم با داییهات حرف بزنیم و بریم ، حالا دلت برای پدرت تنگ شده! پری نزار گذشته تکرار بشه !! اشکم بی اختیار روی صورتم چکید و گفتم : با پدرم کاری ندارم، اون زندگی خودش رو داره حتما بچه های سالمی داره ، مگه ندیدی بچه هاشو یا شایدم نوه هاش بودن !! می خوام برم سر قبر مادرم !! این اولین و آخرین باری بود که من به این ده اومدم ! بزار برم به دیدن مادرم !! هادی کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت : پری من قبرستون این ده رو از کجا پیدا کنم !!!! اینجا روستاس پری !! همه همدیگرو میشناسن ! از هر کس سراغ قبر مادرت رو بگیری مشکوک میشه !! هادی دستش رو روی سرش گذاشت و روی زمین نشست !!! کنارش ایستاده بودم و گریه می کردم که صدای حسین اومد : چرا نمیرید ؟؟ دور روستا رو چرخ زدید !!! به سمت حسین رفتم و گفتم : می خوام برم سر قبر مادرم ، بعدش میرم برای همیشه میرم !! حسین دستاش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت : با فاصله پشت سر من بیاید، حواستون باشه کسی نفهمه ما با همیم ، چند دقیقه بیشتر هم نمیمونی کسی تو رو نبینه !!! اشکامو پاک کردم و گفتم : _باشه باشه !! هادی بلند شد و دوباره به راه افتادیم !! قبرستون بالای آبادی بود تقريبا ورودی ده !!! حسین با پاش به قبری اشاره کرد و رفت سمت دیگه ای ایستاد!!! با سمت قبری که نشونم داده بود رفتم و دلتنگی چند ساله ام رو که دروغین برای من کنده بودن و کنار من احتمالا قبر بی بی بود !!! از قبرمون هم معلوم بود چقدر بی کس و تنهاییم !!!! هیچکدوم از قبرها سنگ قبر نداشت اما قبر ما تنها قبرهای بودن که روشون پر از علف هرز بود !! با دستم تند تند علفها رو میکندم و گریه می کردم ، نمیدونم چقدر اونجا بودم که هادی سمتم اومد و گفت : ظهر شد پری پاشو باید بریم !! نگاهش کردم و گفتم : _مگه نمی بینی بعد از چند سال اومدم دیدن مادرم صبر کن !! چشم های هادی قرمز بود و مشخص بود اونم گریه کرده ، دست هامو بالا آورد و گفت : نگاه کن با خودت چیکار کردی! پاشو عزیزم پاشو باید بریم! شاید دوباره به دیدن مادرت اومدیم !!
دست هام زخم شده بود و ازش خون میرفت اما سوزش قلبم به قدری زیاد بود که متوجه سوزش دست هام نمی شدم !!! به سختی از مادرم دل کندم و به راه افتادیم کمی منتظر موندیم تا گاری پیدا بشه و ما رو تا سه راهی جاده برسونه ! حسین اون سمت خیابون با فاصله زیادی از ما ایستاده بود و ما رو می کرد. بالاخره بعد از یک ساعت ، پسر جوانی با گاری نزدیک ما شد و به ازای مبلغ زیادی پول راضی شد ما رو تا سه راهی ببره !! توی راه همش خاطراتی که بی بی برام تعریف میکرد ، توی ذهنم مرور می شد سختی هایی که مادرم و بی بی کشیدن ، شاید اگر پدرم رو میدیدم از ته دلم بهش میگفتم که ازش متنفرم یا شاید بغلش میکردم و به اندازه ی تمام بی کسی هام روی شونه اش گریه میکردم!! هادی متوجه ی حال بد من شد و دستم رو گرفت و با یه دستمال ، زخمهای دستم رو بست و با حرف هاش کمی آرومم کرد . هوا كاملا تاریک شده بود که به خونه رسیدیم . با عجله به سمت اتاق بی بی رفتم اما بی بی خونه نبود . به سمت اتاق طاهره خانم راه افتادم و بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم . طاهره خانم کنار تشک بی بی نشسته بود و برای بی بی حرف می زد . محکم بی بی رو بغل کردم و بوسیدم. این دو روز بی بی حالش بدتر شده بود و طاهره خانم اونو به اتاق خودش آورده بود لقمه ای غذا خوردیم و با کمک هادی بی بی رو به اتاق خودش بردیم و من و علی هم شب رو کنار بی بی خوابیدیم . بی بی هر روز حالش بدتر از روز قبل بود و حتی برای رفتن به دستشویی هم نمیتونست از جاش بلند بشه !! یک ماهی بود که از ده برگشته بودیم و خبری از بچه های بی بی نشده بود و من هر لحظه چشمم به در بود ! از نیومدن بچه های بی بی ناراحت بودم و فکر می کردم برای راضی کردنشون تمام تلاشم رو نکردم ! هادی دلداریم میداد و میگفت : تو تمام سعیت رو کردی و اگه اونا دلشون می خواست بیان و بی بی رو ببینن خیلی وقت پیش این کار رو میکردن.
تقریبا نیمه های شهریور بود و من بچه ی دومم رو باردار بودم ! تشک بی بی رو توی حیاط ، جلو آفتاب پهن کرده بودم و خودم مشغول شستن لباس ها بودم که در زدن . دستهام رو با دامنم خشک کردم و در رو باز کردم . با دیدن کسی که پشت در بود خشکم زد و از تعجب چشمهام گرد شده بود . با هول به اتاق بی بی نگاه کردم و گفتم : خوش اومدید ، خوش اومد !! چرا اینقدر دیر !!! ترسیدم هیچوقت نیاید !! حسین خندید و گفت همین جا وایسیم؟؟ روی صورتم کوبیدم و گفتم : ای وای بیخشید ، فقط صبر کنید ببینم بی بی خوابه !!!! لای در اتاق بی بی رو باز کردم و آروم صدا زدم : بی بی ، بی بی !! جوابی نداد و مطمئن شدم خوابه !! دوباره جلو در حیاط برگشتم و گفتم : بفرمایید تو !! ابوالفضل و پروین و به همراه دو تا بچه هاشون و حسین و زنی که همراهش بود و پنج تا بچه که یکیش هم نوزاد بود، اومده بودن اینقدر از اومدنشون خوشحال بودم که برام مهم نبود بقیه نیومدن !!! دایی هام رو به اتاق خودم بردم و گفتم : خیلی خوشحالم ، خوش اومدید نمی دونید با اومدنتون چه لطف بزرگی به من کردید !! از دیدنشون اینقدر شوکه شده بودم که یادم رفته بود دامنم رو پایین بکشم!!! نگاه همه روی پاهام قفل شده بود !! دامنم رو پایین دادم و گفتم : _ببخشید ، من برم چای بیارم!! به مطبخ اومدم و آب رو برای چای آماده کردم !! استرس داشتم که نکنه با دیدن پاهایم بترسن و برن !! گوشه مطبخ نشسته بودم تا آب به جوش بیاد که پروین صدا زد : - پری خانم! با هول توی حیاط اومدم و گفتم: نکنه میخواید برید!! تو رو خدا فقط یکم بمونین بی بی ببینه بعد بريد !! پروین نزدیکم اومد و گفت : کجا بریم ؟! - ما تا بی بی رو نبینیم جایی نمیریم که !!! شما میدونی برای دیدن بی بی چیکارا کردم !!! الان بزارم برم !!!! اومدم کمکت کنم!!! پس علی کجاست ؟؟ لبخندی زدم و گفتم : کمک نمی خوام !!! یکم مکث کردم و گفتم: میگم .... پروین خانم، از دیدن پاهای من از من ترسیدین ؟!