#سرگذشتپری
طاهره خانم که جو رو سنگین دید ، بلند شد و نگاهی بهمانداخت ...به کمرش و به سمت من اومد و منو بلند کرد . دوست نداشتم جلو همه باسم و توجه بیشتری رو به خودم جلب کنم، اما دلم هم نیومد به طاهره خانم نه بگم ! بلند شدم. سرم رو یا خیلی بالا میگرفتم و یا کلا به زمین نگاه میکردم تا با کسی چشم تو چشم نشم و ادای کسی رو
نبینم .
طاهره خانم سرم رو روی سینه اش گرفت و بوسه ای به سرم زد و با صدای بلند گفت :
مهین جان اسفند دود کن برای عروسم !!!
علم تاج با پوزخند گفت : - ههه !!! راست میگه !! همه از خداشونه عروس ناقص داشته باشن ، الان که گیر طاهره اومده ممکنه چشمش کنیم ! بدو اسفند
دود کن !
با این حرف كل اتاق روى هوا رفت و همه خندیدن و با هم حرف زدن !!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و سریع با گریه به اتاقم برگشتم . بدجوری دلم شکسته بود . توی اتاقم رفتم و بغضم رو رها کردم و اشک ریختم !! چند دقیقه بعد طاهره خانم داخل اتاق اومد و گفت :
فکر میکردم خیلی دختر قوی ای باشی !! قبلا فکر میکردم با دانایی ، هادی رو خام خودت کردی و زنش شدی !! اما دختری اینجا نشسته و داره مثل یه دختربچه اشک می ریزه ، چیز دیگه ای رو ثابت میکنه !!! اگه نتونی از خودت دفاع کنی و خودت خودت رو بالا ببری، از دیگران هم توقع نداشته باش !! هیچکس زبون تو نمیشه !!! خودت باید زبون باز کنی و از خودت دفاع کنی !! اینجا خونه ی توعه و این مجلس ماست! هر کس ناراحته میتونه بره ! چه خواهرم باشه ، چه علم تاج ، یا هر غریبه و آشنای دیگه !! اونا نمیخوان تو اونجا باشی، برای همین ناراحتت میکنن . من نمیتونم جوابشونو بدم، خودت نزار ناراحتت کن و هر کسی حرفی بهت زد دوتا جوابشو بده تا دیگه جرات نکنه دهنش رو باز کنه !!! یکم مکث کرد و ادامه داد :
الانم پاشو یه آب به دست و صورتت بزن یکم به خودت برس و بیا توی مجلس !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
طاهره خانم رفت و منو با حال بدی که داشتم تنها گذاشت !! دیگه برام مهم نبود اونا چی گفتن با حرفای طاهره خانم از این ناراحت بودم که چرا من اينقدر ضعيفم !! یکم که آروم شدم از جا بلند شدم، کفشهای پاشنه دار قرمزی که مش سلیمون برام خریده بود رو از توی صندوق بیرون آوردم و دستی روشون کشیدم و لبخند روی لبم نشست ، مش سلیمون وقتی دید من چقدر از اون کفشها خوشم اومده برام خریدشون ، اونا یادگاریهای مش سلیمون بودند اما از روزی که آودمشون چشم شهین گرفته بودش و خیلی ازش خوشش می اومد . من نمیتونستم از اونها استفاده کنم ، با خودم گفتم بهتره به عنوان هدیه عروسی برای شهین ببرمشون بهترین هدیه و یادگاری مش سلیمون، هادی بود که همیشه کنارم بود.
صورتم رو شستم لباسم رو عوض کروم و یکم سرخ آب و سرمه زدم چادرم رو روی سرم انداختم و تا روی صورتم جلو آوردم و به سمت اتاق مهمان به راه افتادم .
وارد اتاق شدم و به سمت بالای اتاق راه افتادم و کنار بی بی نشستم . بی بی با دیدن من لبخند کشداری زد و با سر کارم رو تایید کرد . چادرم رو از سرم برداشتم و پشت سرم گذاشتم . نیره بلند شد و بی اهمیت به نگاههای زهرا خانم اومد و کنار من نشست.
همه دست از بزن برداشته بودند و دو به دو مشغول صحبت بودند
طاهره خانم و دخترها توی اتاق نبودند !!
از بی بی سراغ طاهره خانم رو گرفتم ، بی بی گفت : رفتن بساط نهار رو آماده کنند چادرم رو برداشتم و خواستم به کمکشون برم که بی بی دستم رو گرفت و گفت :
لازم نیست بری ، تعدادشون زیاده !! تو از صبح همه کارها رو کردی ، الان با این سر و شکل بری اونجا هزار تا مرد نامحرم رد میشه خوبیت نداره !!
دوباره چادرم رو پشت کمرم گذاشتم و نشستم و با نیره مشغول تعریف شدم
علم تاج به ظاهر داشت با عذرا و چند زن دیگه صحبت میکرد اما
تمام حواسش پی من و حرکاتم بود تا بتونه ازم آتو به دست بیاره !!
سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و توجهی بهش نداشته باشم !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بعد از مدتی ، طاهره خانم وارد اتاق شد و با دیدن من لبخند رضایت بخشی زد و گفت :
پاشو پری جان کمک کن سفره رو پهن کنیم ، الاناست که غذا بیارن . خودش رفت و کنار عذرا نشست و کمی پاهاش رو ماساژ داد
با کمک نیره سفره رو پهن کردیم و وسط سفره سبزی و ترشی و نون گذاشتیم. برای ناهار آبگوشت بار گذاشته بودند هر کدوم از مهمونها به محض خوردن غذا ، از جا بلند شدند قصد و می کردند تا کمی استراحت کنند و دوباره برای شام
بر می گشتند. من میلی به خوردن غذا نداشتم. جلوی در ایستاده بودم و هر کس بیرون میرفت رو بدرقه می کردم. یکی از مهمونها که من نمی شناختمش و به گفته خودش دختر عموی مش سلیمون بود بغلم کرد و گفت :
ناراحت نشو دخترم، این جماعت از خدا ترس و واهمه ای ندارن حرفهاشون باد هواست ، تو به دل نگیر!!! خدا رحمت کنه مش سلیمون آدم شناس خوبی بود !!! حتما اون پاکی و معصومیت رو توی تو دیده که تو رو عروس خودش کرده !!
خودم رو عقب کشیدم و به زور لبخندی زدم !! بوی آبگوشت و سبزی و پیاز کل اتاق رو گرفته بود و من از استشمام اون بو حالم بد شد و دستم رو جلوی دهنم گرفتم و عق زدم !!
بی بی چادرم رو برداشت روی سرم انداخت و گفت :
چته دخترم چی شد ؟
چشم هامو روی هم گذاشتم و گفتم:
بوی غذا اذیتم میکنه ، میرم اتاقم !!
طاهره خانم با شنیدن این حرف لبخندی زد و بلند گفت : الحمد الله ، الحمد الله !! انشالله که عروسم حاملس!!
با شنیدن این حرف سر جام خشکم زد و به شکمم نگاه کردم .
یعنی امکان داشت باردار باشم !؟
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
به اتاقمون برگشتم بالشی زیر سرم گذاشتم و توی اتاق دراز کشیدم !!
دستم رو روی شکمم کشیدم و با خوشحالی خدا رو شکر کردم ! چند دقیقه بعد هادی وارد اتاق شد و گفت :
ای وای که مردم از خستگی !!! خوب واسه خودت استراحت ميكنياااا !!!
کنار من دراز کشید و سرم رو توی آغوشش گرفت !!! دست هادی رو گرفتم روی شکمم گذاشتم و گفتم :
هادی مامانت میگه من حاملم !!
هادی با خنده به سمتم چرخید و گفت:
مامانم از کجا میدونه ؟!
خنده ریزی کردم و گفتم :
آخه بوی غذا حالم رو بد کرد، نتونستم غذا بخورم !!
هادی لبخندی زد و گفت: بوی غذا حال هر کس رو بد کنه حاملس ؟! بعد به حالت مسخره دستش رو روی شکمش گذاشت، صداشو نازک کرد و ادامه داد :
پس من چند قلو باردارم!!! از صب تا الان حتی یه لیوان آبم نتونستم بخورم و یه لقمه نون صبح خوردم تا الان ،بوی غذا هم بهم میخوره حالم بد میشه !!
مشت محکمی به بازوش زدم و گفتم :
مال تو از خستگی این چند روزه اما من دارم جدی میگم هادی !!! ببین چند وقتم هست کمر درد دارم!! هادی بوسه ای به پیشونیم زد و گفت :
انشالله که به دوقلوی تپل برام به دنیا میاری !!
شروع کردم درباره بچه با هادی حرف زدم دلم میخواست اگر پسر بود اسمش رو سلیمون بزارم اما این رو فعلا نمی خواستم به کسی بگم !!!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
هادی کمی استراحت کرد و رفت !!!
اما من سعی کردم بیشتر استراحت کنم تا مثل دفعه قبل اتفاقی برای بچه ام نیفته !!
صدای ساز و دهل از بیرون شنیده میشد که صدای در اتاق بلند شد و بی بی وارد اتاق شد و گفت
چیکار میکنی دختر !!! چرا بیرون نمیای !!! حالت خوبه !!
لبخندی زدم و گفتم :
آره خوبم ، گفتم بیشتر استراحت کنم تا اتفاقی برای بچه ام نیفته !!
بی بی اخم ریزی کرد و گفت :
کدوم بچه ؟
با احتیاط از جا بلند شدم و گفتم :
مگه خودت نشنیدی؟ طاهره خانم گفت باردارم !!!
بی بی تبسمی کرد و گفت : انشالله دخترم ، انشالله !! بعد خنده ی بلندی کرد و ادامه داد: از دست تو پری !! خودت باید بفهمی حامله ای یا نه !! شونه ای بالا
انداختم و بلند شدم . لباسهام رو عوض کردم و با بی بی به سمت اتاق مهمون رفتیم. بعد از شام ، طایفه ی دوماد اومدن و شهین رو بردند. دلم میخواست دنبال عروس برم و اتاق و جهیزیه
ی شهین رو ببینم اما موندم و با طاهره خانم و زنموهای هادی ظرفهای شام رو شستیم و خونه رو مرتب کردیم . دیروقت به اتاقم برگشتم و بقدری خسته بودم که با همون لباس ها خوابم برد . صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم . هادی رفته بود . دست و صورتم رو شستم و پیش طاهره خانم رفتم . توران حیاط رو جارو میزد. سلام بلندی کردم و جارو رو از دستش گرفتم . توران با مهربونی نگاهی بهم انداخت و گفت :
پری مامان میگفت حامله ای ؟ چند وقتته !!! سرم رو تکون دادم و گفتم نمیدونم یک ماهی هست که ماهیانه نشدم . توران لبخند کمرنگی زد و گفت :
انشالله که خیره !! میگم پری !!! یه چیزی بگم بین خودمون میمونه؟! به هادی با مامان نمیگید !؟ خوشحال از اینکه توران میخواد رازی رو بهم بگه گفتم:
نه مطمئن باشید !! توران دستم رو گرفت و لب حوض نشستیم.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
منتظر بودم توران لب باز کنه ! بعد از کلی من و من کردن توران گفت: ببین پری! تو عروس مایی و هادی خیلی دوست داره . اگه قرار بود ما برای هادی ، زن انتخاب کنیم مسلما انتخاب ما تو نبودی اما انگار هادی با تو خوشبخته !!! مامان هم از اینکه روح بابا حاجی در آرامش باشه تو رو قبول کرده. ما تو رو بعنوان عروس
قبول کردیم چون هادی برای ما عزیزه !! اما برای بقیه اینطور نیست . تو خونه ی مامان هر وقت دلت خواست بیا و برو فکر نمیکنم الان خونواده ی شوهر شهین خوششون بیاد تو بری خونشون . با صدای آروم گفتم: منظورتون چیه !!! توران نگاهی به اتاق طاهره خانم انداخت و گفت: منظورم اینه که امروز برای پاتختی همراه ما نیا . مریضی و بارداریت رو بهونه کن و اگه مامان هم اصرار کرد قبول نکن و نیا . مطمئنم خانواده ی حاج محمود دوست ندارن تو بری خونشون . بعد دستهام رو گرفت و گفت : ناراحت نشی پری جان ، من چون دوستت دارم بهت گفتم . از قدیم گفتن دوست تو رو میگریونه ، دشمن تو رو میخندونه !! بعد بلند شد و به سمت اتاق رفت . نفس عمیقی کشیدم و اشکهام رو از گوشه ی چشمم پاک کردم . درست می گفت شاید کسی دوست نداشته باشه من به خونش
برم. به سمت اتاق خودم راه افتادم و تصمیم گرفتم که برای پاتختی بهونه جور کنم و نرم توی اتاقم نشستم و به حرفهای
توران فکر کردم هر روز به اتفاق باعث میشد قلبم بشکنه و بدبختی هام به یادم بیاد چشمم به کفشهای پاشنه دار قرمز
رنگم افتاد . آخ مش سلیمون ، اگه تو زنده بودی کسی با من اینطور رفتار نمیکرد . دراز کشیدم و کمی خودم رو دلداری دادم . صدای طاهره خانم از اونور حیاط می اومد که منو صدا میکرد بلند شدم و به حیاط رفتم. طاهره خانم ، منو که دید روی لپش زد و گفت: دختر تو چرا حاضر نشدی ، الان داریم راه می افتیم . یاد حرفهای دیروز طاهره خانم افتادم که گفت خودم باید حق خودم رو از آدمها و دنیا بگیرم.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
نگاهی به لباسهای تنم کردم و گفتم : تا پنج دقیقه ی دیگه حاضرم . سریع به اتاق برگشتم و لباس هام رو تن کردم و چادر سفید عروسیم رو سرم انداختم و کفش های قرمز رنگ رو توی پارچه ی سفیدی پیچیدم و زیر بغلم گرفتم و به
حیاط رفتم. همه ی مهمونها توی حیاط و ایستاده بودن . طاهره خانم توی چند تا سینی، لباسهای نو شهین رو و کمی خوراکی و غذا چیده بود و روی اونها پارچه ی قرمز رنگ انداخته بود . توران با دیدن من چشمهاش گرد شد و غرولند کنان رو به مهین چرخید هر کی یه سینی روی سرش گرفت و از در خارج شد . طاهره خانم منو صدا کرد و یکی از سینیها رو به من داد . کفش ها رو توی سینی گذاشتم و سینی رو روی سرم گذاشتم و بی توجه به اخم های شهناز و توران از در خارج شدم. کل مسیر دخترها با هم پچ پچ کردند و چپ چپ به من نگاه می کردند اما برای من اهمیتی نداشت، از امروز میخواستم قوی
باشم ، دختری که هیچکس نتونه بهش آسیب بزنه !! به خونه حاج محمود رسیدیم و داخل حیاط شدیم ، مجلس زنونه بود و خواهرهای هادی سینیها رو روی سرشون گذاشته بودند وکل کشیدند و دور حیاط میچرخوندند !! یکم نگاهشون کردم و منم به پیروی از اونها سینی رو بالای سرم بردم و کل کشون دنبال اونها رفتم !!! دوباره با دیدن همه جمعیت شروع به پچ پچ کردند ، دیدن این صحنه ها خیلی عذاب آور بود اما من باید تحمل میکردم و کم نمی آوردم !! زن حاج محمود جلو اومد و شروع کرد به هر کسی که سینی می چرخوند هدیه ای داد و اونها بعد از گرفتن هدیه سینی به دست وارد اتاق می شدند ، نزدیک من شد لبخندی زد و هدیه ای به دستم داد ، با شوقی هدیه رو گرفتم تشکر کردم و وارد اتاق شدم ، سینی ها رو وسط اتاق گذاشته بودند و نشسته بودند ، طاهره خانم هنوز توی حیاط بود مهمون ها رو راهنمایی می کرد ، دخترها طوری به هم چسبیده بودند که اصلا نمیشد رفت و کنارشون نشست : یکم توی جمعیت گشتم تا بلکه بی بی رو ببینم اما نبود ناچار گوشه ای نشستم و منتظر بی بی موندم
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
عمه از روی تخت بلند شد و کیفشو رو شونه اش انداخت.
- اگر هم مشکلی باشی به تو مربوط نیست، بهتره دخالت نکنی.
و بدون خداحافظی سمت در اتاق رفت، بلند شدم و پشت سرش راه افتادم، داشت کفشاشو می پوشید که گفتم:
- کجا میری عمه؟ بذار توضیح بدم!
صداش می لرزید.
- چی و توضیح بدی؟ همه چی و کَف دست احسان گذاشتی که چی؟ فکر کردی شاه کار کردی، وجه ی کارن و بشکنی وجه ی تو زیر سوال میره، اونی که بهش تعرض شده تویی، پس به جای این که پیش یکی مثل احسان درد و دل کنی و آبروتو چوب حراج بزنی، بهتر بود این موضوع بین خودمون می موند تا یه راهی برات پیدا می کردم، ولی خراب کردی دختر، ازت توقع نداشتم. می دونم پسرم گندزده، می خواستم درستش کنم، حالم این روزا به خاطر تو بده، فکر می کردم دختر عاقلی هستی.
نتونستم حرف بزنم، لال شدم و به عمه زُل زدم، مادرم اومد و با دیدن حال عمه، ازم پرسید چی شده، عمه دیگه نموند و به طرف در حیاط رفت و بعد از این که بیرون رفت محکم اونو بهم کوبید.
مبهوت خیره ی در بودم، مادرم من و برگردوند.
- چرا عمه ات رفت؟
احسان که نمی دونم کی از اتاق بیرون زده بود، گفت:
- عمه به خاطر من رفت زن عمو، مشکلش من بودم.
مادرم رو کرد به احسان و گفت:
- آخه چرا؟
- به خاطر گذشته، شما خودتونو ناراحت نکنید.
مادرم در ورودی رو بست. دست من و گرفت و سمت مبلمان آورد.
- بشین اینجا، تو لازم نیست حرص بخوری، احسان جان شما هم بشین، میرم چای بیارم.
احسان چشم گفت و با فاصله ی کمی کنارم نشست، نگران قصد و نیت احسان بودم، دیگه نمی تونستم به هیچ کسی اعتماد کنم، می ترسیدن همونطور کهمنظورشو به عمه رسوند به پدرم و مادرم هم برسونه تا گذشته رو برام جبران کنه.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
کمی بعد عروس وسطى حاج محمود اومد و کنار من شروع به احوالپرسی کرد. با لبخند جوابش رو دادم و با هم مشغول صحبت شدیم. زهره دختر ریزه میزه ای بود که اونطور که از حرفهاش فهمیدم از من یکی دو سالی بزرگتر بود و یک سالی از من زودتر ازدواج کرده بود و یه پسر هشت نه ماهه داشت بچه ی دومش رو سه ماهه باردار بود زهره با هیجان از بارداری
قبلی و جدیدش حرف میزد و من با لبخند نگاهش میکردم . ناخودآگاه چشمم به توران و شهناز افتاد که از شدت عصبانیت سرخ شده بودن ناخواسته لبخند کشیده ای بهشون زدم و به زهره نگاه کردم کنی نگذشت که توران بلند شد و اومد و روبروی من نشست و سرش رو نزدیک گوش من کرد و با حالت تهدید گفت : کارت به جایی رسیده که منو مسخره کنی و با غریبه بشینی پشت سر من حرف بزنی!!! یه پدری ازت در بیارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن . بعد بلند شد و سر جاش نشست . با تعجب به توران و رفتارش نگاه کردم توران دیگه نگاهی به من نکرد و اخمهاش توی هم رفته بود. بعد از ساعتی ، توران و مهین به همراه دخترهای حاج محمود بلند شدن و به دنبال شهین رفتن و کل کشون شهین رو به اتاق آوردن . هما دختر بزرگ حاج محمود ، پارچه ی سفید سرخ رنگ رو ، تک تک به مهمونها نشون داد و
میر... و در آخر پارچه رو به دست طاهره خانم داد و از طاهره خانم هدیه ای گرفت . شهین سرش رو تا جای ممکن پایین انداخته بود و آروم آروم رفت و بالای اتاق نشست . مجلس گرم شد . به اصرار زهره ، بلند شدم . بعد از نهار توران سینیها رو آورد و وسط اتاق گذاشت و دونه به دونه هر چی که تو سینیها بود رو به مهمونها نشون داد . نوبت سینی آخر رسید بلند شدم و سریع ، ، کفش ها برداشتم و به سمت شهین گرفتم و گفتم: این کفش ها برای من خیلی عزیزن ، چون مش سلیمون خدا بیامرز با شوق و ذوق و سلیقه ی خودش برام خرید.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
همه میدونید که من بخاطر پاهام نمیتونم این کفش رو پا کنم . بخاطر همین ، این کفشها رو برای شهین آوردم تا از پدر مهربون و بزرگش یه هدیه داشته باشه . شهین کفش ها رو گرفت و به سینه اش فشار داد و گریه کرد . طاهره خانم هم با گوشه ی روسریش اشکهایش رو پاک میکرد . بوسه ای به سر شهین زدم و
شروع به دست زدن کردم. همه ی مهمونها بعد از من شروع به دست زدن کرد و توران با ابروهای گره خورده ، بقیه ی وسایل ها رو سریع نشون داد و سر جاش نشست.
نزدیک غروب بود که به خونه برگشتیم . طاهره خانم برای شام اشکنه بار گذاشت و فامیلهای نزدیک رو برای شام نگه داشت
توی اتاق نشسته بودم و به مکده تکیه داده بودم . همه با هم مشغول بگو و بخند بودن و منم هراز گاهی توی بحث هاشون شرکت میکردم. هر چند به مزاق عذرا و علم تاج و چند نفر دیگه خوش نمی اومد . با صدیقه عروس عموی هادی در حال تعریف بودم
که توران وارد اتاق شد و نزدیکم اومد و کشیده ای توی صورتم زد. با تعجب نگاهی بهش انداختم و بلند شدم و ایستادم و گفتم چرا زدی؟ توران که از عصبانیت خون خونش رو میخورد گفت: باید خیلی قبل تر این کشیده رو بهت میزدم . تو که صاحب نداشتی بهت تربیت یاد بده و بهت بفهمونه بزرگ و کوچیک یعنی چی ؟! بعد هر چی از دهنش بیرون اومد رو بار من کرد . از شنیدن حرفهاش خیلی ناراحت شدم و دستم رو بلند کردم و محکم توی گوشش خوابوندم و گفتم: چیزی که لیاقت خودت رو داره به من
نگو . تو اگه ابرو سرت میشد روی من دست بلند نمیکردی ؟ چند ثانیه طول نکشید که توران بهم حمله کرد و سر و صورتم رو چنگ گرفت منم ساکت نموندم و منم موهاش رو توی دستم گرفتم و از خودم دفاع کردم !!!
از صدای جیغ و جیغ زنها طاهره خانم و هادی و بی بی وارد اتاق شدن و ما رو بزور از هم جدا کردن توران بلند شد و موهاش رو توی روسریش کرد و رو به هادی گفت: حاشا به غیرتت که زن هرجاییت ، دست رو من بلند میکنه و تو مثل ماست وایستادی نگاه میکنی !!! هادی مات و مبهوت به من و توران نگاه میکرد .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
رو به هادی گفتم: بخدا اون شروع کرد و هر چی از دهنش بیرون اومد به من و بی بیم گفت . بی بی نگاهی به من انداخت و هاش از گوشه ی چشمش روی گونه هاش ریخت . عذرا شروع کرد : طاهرهی بدبخت، من که گفتم این دختره برای تو عروس بشو نیست الان دخترت رو زد ، فردا نوبت خودته ! علم تاج گفت بشکنه دستم که به این غربتیها خونه دادم و باعث شدم جگر گوشه ی برادرم بیچاره بشه !! نگاهی با غضب به اون دوتا کردم که کنار هم وایستاده بودن و بی
وقفه حرف میزدن!!! بی بی از اتاق بیرون رفت . رو به طاهره خانم گفتم توران اول به من حمله کرد . همه توی این اتاق شاهد بودن !!! توران ، از این ناراحته که چرا من به پاتختی اومدم . امروز
صبح کلی تو گوشم خوند که خودم رو به مریضی بزنم و با شما نیام چون از نظر اون خانوادهی حاج محمود دوست نداشتن من به خونشون برم . بعد کادویی که زن حاج محمود داده بود رو از توی سینه ام در آوردم و به همه نشون دادم و ادامه دادم : اگه دوست نداشتن من برم پس این چیه ؟!
توران فحشی به من داد و گفت: تو دریدهای دیگه ! ما هم دوست نداشتیم اینجا باشی اما هادی بخت برگشته رو چیز خور کردی و خودتو آویزونش کردی !!! دستی به صورتم کشیدم که بخاطر چنگ های توران زخم شده بود و میسوخت و نگاهی به هادی انداختم و گفتم: من آویزون کسی نیستم اگه اینجام بخاطر اصرار هادی و طاهره خانم بوده !!! خدا سایه ی طاهره خانم رو روی سر ما نگه داره ، تا وقتی طاهره خانم زندس من تو این خونه هستم و عروس این خونه ام و کسی حق نداره به من بی حرمتی کنه !!! بعد از اتاق بیرون رفتم. وقتی از اتاق خارج شدم، صدای داد و هوار هادی با توران بلند شد و طاهره خانم با جیغ و گریهی و التماس میخواست که اونا رو آروم کنه. روی، روبرو شدن با بی بی رو نداشتم . حتما قلب اونم مثل من از این قضیه شکسته بود به سمت اتاقم دویدم و در رو از داخل قفل کردم. توی آینه خودم رو نگاه کردم تمام صورتم زخم شده بود و موهای سرم ژولیده شده
بود. اشک چشمام روی زخم هام میریخت و صورتم رو میسوزند. بعد از چند دقیقه ، بی بی به در ضربه زد . در رو باز
کردم. چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود . دست منو گرفت و
به سمت اتاق طاهره خانم راه افتادیم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
جلوی در اتاق دستم رو از دست بی بی درآوردم و گفتم : بی بی من دیگه پام رو توی این اتاق نمیزارم. چرا مجبورم میکنی همه چی رو ندید بگیرم بی بی حرفی نزد و به در ضربه ای زد و دستم
رو گرفت و وارد اتاق شدیم. هادی رفته بود و طاهره خانم و فامیلها توی اتاق نشسته بودن . با دیدن من همه ساکت شدن . توران داد زد چیه، دلت خنک نشده مجلسمون رو خراب کردی ؟! نکنه برگشتی تو گوش مامانم بزنی ؟؟
استغفراللهی گفت بی بی و رو به طاهره خانم گفت : اومدم تکلیف دخترم رو روشن کنم. با شنیدن این حرف بند دلم پاره شد . من هادی رو خیلی دوست داشتم و دلم نمیخواست ازش جدا بشم . نگاهی به بی بی کردم و زیر لب گفتم: بی بی !!! بی بی چشم غره ای به من کرد و ادامه داد: طاهره خانم یک سال هست که عروس شما شده و توی این یکسال، یک ماه رو با دل خوش توخونه شما زندگی کرده !! من دخترم رو با خون جگر بزرگ کردم
و همه ی زندگیم رو براش فدا کردم و از همه چیزم گذشتم !!! وقتی ، مش سلیمون برای هادی ازش خواستگاری کرد ، بهش گفتم : دختر من زجر زیاد کشیده و دربدری دیده . دل ندارم دست کسی بسپرمش که ندونم فرداش چی میشه !! مش سلیمون خاطر منو راحت کرد و قسم خورد که اجازه نمیده کسی به دخترم، از گل کمتر بگه!!! بعد رو کرد به توران و ادامه داد : من به دخترم یاد دادم که حرمت بزرگ و کوچیک رو نگه داره ، اگه بهش بی احترامی شد بزرگی کنه و دم نزنه !!! خوب میدونم که امروز کاسه ی صبرش لبریز شد که نتونسته بی حرمتی نادیده بگیره!!! سر و صورت دخترم رو ببینید !! من هنوز زنده ام و عذاب کشیدن پری رو میبینم و جلوی چشمم بهش بی حرمتی میشه !! اما نه اینجوری نمیشه !! بعد بلند شد و دست منو گرفت و رو به طاهره خانم گفت: فردا اول صبح ، طلاق دخترم رو میگیرم و از این شهر میبرمش !!! طاهره خانم بلند شد و دست بی بی رو گرفت و گفت : بی بی خاتون این چه حرفیه میزنی آخه !! جوونن و خام!!! یکی اون گفته دوتا پری جواب داده !!! هم این زده هم اون زده!!! دیگه تمومش کنیم و زندگی این دو تا جوون رو بهم نزنیم !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بعد به سمت من اومد و منو بوسید و گفت: پری جان ، توران از جای دیگه ناراحت بود و یه حرفی زد تو نباید جوابش رو میدادی !!! سرم رو پایین انداختم و گفتم: توران به من مشکلش چیه تا از در رسید توی گوش من زد همه شاهدن . بعد رو کردم به صدیقه و گفتم: صدیقه من کنار تو نشسته بودم دیدی اول توران شروع کرد. صدیقه سرش رو پایین انداخت و گفت : من چه میدونم والا منو قاطی دعواهاتون نکنین !!! طاهره خانم گفت: ای بابا حالا چه فرقی داره می شروع کرده یا کی چی گفته ؟
پری جان برو صورت توران رو ببوس و ازش معذرت خواهی کن ! قدمی به سمت توران برداشتم بی بی دستم رو کشید و گفت : طاهره خانم شما درست میگید جوونن و خام اما چرا باید پری بره معذرت خواهی سر و صورت عروست رو ببین؟! بعد دست منو گرفت و همینطور که از در بیرون میرفت گفت : تا به امروز بهش میگفتم هر کی بهت هر چی گفت حرکت نگه دار و دم نزن !!! اما از الان بهش میگم پاتو جایی نزار که حرمت و احترامی برات قائل نشن !!! تا حالا بی بی رو آنقدر عصبانی ندیده بودم . حتی امروز ندیده بودم بی بی توی روی کسی وایسته و از خودش یا من دفاع کنه !! به اتاقمون برگشتیم و بی بی شروع به جمع کردن وسایل کرد !! بقچه رو از دستش کشیدم و گفتم
بی بی من نمیخوام طلاق بگیرم، هادی خودش که بد نیست : حتى الان طاهره خانم هم با من خوب شده ، من نمیام !! بی بی بقچه رو از دستم گرفت توی اتاق پرت کرد و گفت: منم نمیخوام الان طلاق تو رو بگیرم که دختر ، میخوان کاری کنم عزت و احترامت حفظ بشه !! من نمیخوام بلایی که سر من و خورشید اومد سر تو هم بیاد ، نمیخوام عذابی که ما خونه شوهر کشیدیم تو هم بکشی!!! تا الان هر اتفاقی افتاده تو خلوت خودمون بوده اما امروز جلوی جمع و هزا نفر آشنا و غربیه این اتفاق افتاد ، اگر الان پا پس بکشی و اجازه بدی هر کس هر طور خواست با تو رفتار کنه هیچکس برات ارزشی قائل نمیشه دختر !!! بعد بغضش ترکید و شروع با گریه کرد ، با گوشه روسری
اشک هاش رو پاک کرد و گفت
من نتونستم از خورشیدم دفاع کنم نتونستم پشت و پناهش
باشم، اما از دخترش پشتیبانی میکنم !!
آخ بی بی ... بی بی
بقچه رو برداشتم و کنارش رفتم و گفتم :
ببخشید بی بی ، من قدر خوبیهای تو رو نمیدونم ، هیچوقت نمیتونم برات جبران کنم !!!
دستش رو روی سرم کشید و و بوسه ای به پیشونیم زد !! سرم رو روی پای بی بی گذاشته بودم و هر دو سکوت کرده بودیم من به هادی فکر میکردم و نمیدونستم بی بی داره به چی فکر میکنه !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
صدای در بلند شد . جلوی پنجره رفتم، هادی بود ، توران سریع به سمتش رفت و شروع به حرف زدن کرد فاصله زیاد بود و صداشون رو نمی شنیدم، اما از حرکات توران مشخص بود داره درباره من حرف میزنه ، هادی دستش رو روی سرش گرفته بود و گوش می کرد ، توران دستش رو کشید و به اتاق طاهره خانم برد !! دلشوره داشتم و تند تند توی اتاق راه میرفتم ، بی بی کلافه گفت : وای پری سرم گیج رفت ، بیا بگیر بشین ، یا رومی روم یا زنگی زنگ هر چی بشه من اینجام !! خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ جیغ توران از توی حیاط اومد ،
سریع پشت پنجره رفتم، توران چادرش رو روی سرش انداخته بود و دست بچه هاش رو گرفته بود و داشت میرفت ، طاهره خانم دستش رو میکشید و داد میزد :
صبر کن جمال بیاد دنبالت این وقت تنها نرو !!!
توران دستش رو پس زد و دست بچه هاش رو کشید و رفت !! طاهره خانم دست هادی رو کشید و هادی رو دنبالش فرستاد !! هادی با دستهای مشت کرده ، نگاهی به پنجره کرد و دنبالش رفت !! اون لحظه دلم میخواست ، هادی بیاد پیشم و یه حالی هم از من بپرسه اما انگار هادی فقط نگران توران و طاهره خانم بود پرده رو انداختم و با بغض گفتم :
تموم شد بی بی، من میرم بقچه ام رو جمع کنم !!! مشغول جمع کردن لباس هام شدم که طاهره خانم در اتاق رو باز کرد و داخل اتاق اومد . اشک هامو پاک کردم و سرم رو پایین انداختم !!
طاهره خانم پیش بی بی رفت و گفت :
بی بی خاتون ، پری ، همون طور که بری مش سلیمون خدا بیامرز عزیز بود، برای ما هم عزیزه !! یه حرفی پیش اومده و تموم شده رفته !!! بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد: الان موندم بین دوتا بچه هام !!! نزار خواهر برادری شون ببره!!! توران اشتباه کرده اما چه کنم که مغروره و قبول نمی کنه !!
بعد به سمت من چرخید و گفت : من جای توران میگم اشتباه کردم، غلط کردم ببخش پری جان !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بی بی زیر لب استغفراللهی گفت و رو به طاهره کرد :
این چه حرفیه می زنی طاهره خانم !
طاهره خانم گریه اش به هق هق تبدیل شد و گفت
شما بگو چیکار کنم!!! از وقتی مش سلیمون رفته زندگیمون آشوب شده ، دیگه کوچیک و بزرگ سرجاش نیست !!! ببین توران با چه وضعیتی از خونه ی پدرش رفت !!!
بی بی سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت طاهره خانم دست بی بی رو گرفت و گفت : بیا بزرگی کن ، بزار این آتیش بخوابه !! بی بی نگاهی به طاهره خانم کرد و گفت : این آتیش رو من به پا نکردم !!
طاهره خانم توی دهنش کوبید و گفت
زبونم لال بشه اگر بگم شما به پا کردی، ولی شما بزرگی کن ، توران شیرخام خوردس ، جوونه و نادون ! من از پس این دختر بر نیومدم والله !!
بی بی نگاهی به من کرد و رو به طاهره خانم گفت : شما گردن ما
خیلی حق دارید اما باید به بقیه بگید که پری بی کس و کار نیست . اگه وجود پری تو خونه ی شما باعث رنج و عذاب بقیه
اس ، من دست دخترم رو میگیرم و از اینجا میریم . اینطوری کسی هم از وجود پری توی مهمونی و جشن و عزا دلخور نمیشه !! طاهره خانم روی صورتش کوبید و گفت: کجا برید ؟؟ هادی گفته از این خونه بره منم میرم و تا آخر عمر روی منو نمیبینید . بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: پری جان روی منو زمین ننداز . منم قول میدم دیگه کسی از گل نازکتر بهت نگه !!
بی بی گوشه و دستش رو روی زانوش گذاشت .گوشه ی اتاق نشست ی نگاهی به بی بی کردم و سرم رو پایین انداختم . طاهره خانم منتظر جواب بود. بی بی نفس عمیقی کشید و بلند شد و طاهره
خانم رو در آغوش گرفت . بی بی باز هم بخاطر من از همه بی احترامیهایی که بهش شده بود ، گذشت . طاهره خانم لبخند کوتاهی زد و اشکهاش رو پاک کرد و گفت: خدا سایه ی شما رو از
سر ما و پری کم نکنه !! بعد چادرش رو از کمرش باز کرد و روی سرش انداخت و گفت: من برم ببینم هادی کجا رفت . منم چادرم رو سر کردم و گفتم: منم همراهتون میام !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
پشت سر طاهره خانم راه افتادم . طاهره خانم کوچه ها رو پشت سر هم به سرعت رد میکرد تا به خونه ی توران رسید . جلوی در رسیدیم من نزدیک دیوار وایستادم و به طاهره خانم گفتم من همینجا منتظر میمونم . طاهره خانم داخل خونه رفت و در رو باز گذاشت . توران و هادی لب حوض نشسته بودن و با هم حرف میزدن برای لحظه ای از دیدن هادی کنار توران ناراحت شدم . از غروب که اون اتفاق افتاده بود ، هادی حتی با من حرف هم نزده بود و با وجود اینکه زخمهای صورتم رو دیده بود اما از من دلجویی نکرده بود . صورتم رو چرخوندم و به دیوار تکیه دادم و به حرفهای بی بی فکر کردم شاید من آنقدر گذشت کرده بودم که دیگه برای هادی هم مهم نبودم و میدونست با یه لبخند همه چی رو فراموشم میکنم . نمیدونم چم شده بود اما توی دلم غوغا بود و توی سرم هزار تا فکر میچرخید. چند دقیقه ای طول کشید که هادی جلوی
در اومد و سلام آرومی داد . نیم نگاهی به هادی کردم و بدون اینکه جوابی بدم چشمهام رو به زمین دوختم . هادی دستش رو روی شونه ی من گذاشت و گفت : توران میگه بیا خونه !! دلم
نمیخواست با هادی حرف بزنم از شنیدن صداش بغضم میگرفت . هادی چند باری به داخل خونه دعوتم کرد و وقتی دید جوابی نمیدم کمی صداش رو بالا برد و گفت : مگه با تو حرف نمیزنم!!! سرم رو بلند کردم و توی چشمهای هادی نگاه کردم . انگار اصلا نمیشناختمش. چرخیدم و به سمت خونه راه افتادم . هادی دستم رو کشید و گفت: کجا داری میری پری !! به زور جلوی بغضم رو گرفتم و گفتم: میرم خونه !!! هادی دستم رو کشید و به سمت خونه ی توران راه افتاد . داخل حیاط شدیم . هادی صداش رو بالا برد و گفت: یا همین حالا از هم معذرت خواهی میکنید یا من میدونم و شما !! بغضم ترکید توی دلم گفتم : من کاری نکردم
که معذرت خواهی کنم!!! سر و صورتم رو دیدی؟! بخاطر این معذرت خواهی کنم ؟! ببخشید که اجازه ندادم بیشتر منو ک..ت بزنن !! ببخشید که بهتون اجازه ندادم جلوی جمع بیشتر تحقیرم کنید !!! ببخشید که هر چی گفتید و هر کار کردید توی دلم ریختم و دم نزدم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
توران خنده ی ریزی کرد و گفت: منم نباید ناراحتیم رو توی جمع نشون میدادم . الكى منو بغل کرد و به سمت هادی رفت و محکم تو آغوشش گرفت و چند تا بوسه به صورت هادی زد . طاهره خانم صلواتی فرستاد توران و منو بوسید با خنده ، توران رو برای فردا نهار دعوت کرد . هادی رو به طاهره خانم گفت : نه فردا برای نهار همه به خونه ی ما بیاید خودم میرم به مهین و شهین هم میگم . بعد راه افتاد و از در بیرون رفت. طاهره خانم از توران خداحافظی کرد و راه افتاد. پشت سر طاهره خانم راه افتادم . توی مسیر طاهره خانم از اینکه همه چی به خیر گذشته و کینه و کدورتی بینهادی و توران پیش نیومده، خوشحال بود . اما من ته دلم خالی شده بود و دیگه هادی رو بعنوان یه تکیه گاه قبول
نداشتم به خونه رسیدیم، به سمت اتاقم راه افتادم، بی بی هنوز دل نگران بود و توی حیاط میچرخید نگاهی به بی بی کردم . چقدر قیافه اش شکسته شده بود و کمرش خم شده بود . بغضم رو
قورت دادم و نفسی کشیدم تا راه گلوم باز بشه ، زورکی لبخند کوتاهی به بی بی زدم و گفتم بی بی، برای فردا نهار مهمون داریم طاهره خانم و خواهرای هادی میان خونه ی ما !! بی بی ، همینطور که توی حیاط قدم میزد ، گفت: پری جان من یکم حالم خوب نیست و اتاق خودم میمونم میدونستم بی بی راحت نیست اصراری نکردم. شب بخیر گفتم و داخل اتاق شدم . دلم میخواست گریه کنم اما بقول بی بی ، گریه ، گره ای از هیچ کاری باز نمی کرد. چند دقیقه بعد هادی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و بوسه ای به صورتم زد. با تمسخر خنده ای کردم. جای خودم رو جدا از هادی پهن کردم و خوابیدم. هادی آروم گفت : میدونم ازم ناراحتی ، اما چاره ای جز اینکار نداشتم. من حکم پدر اونها رو دارم و باید حواسم بهشون باشه!!! میدونم تو همیشه درکم کردی الآنم درکم میکنی !!
پشتم رو به هادی کردم و ریز ریز توی خودم گریه کردم. صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم. به سمت دستشویی دویدم . بی بی، حیاط رو جارو میزد . از دیدن حالم ، لبخندی زد و گفت: مبارکه پری خانم !! برخلاف دیروز ، اصلا دلم نمیخواست حامله باشم و توی دلم دعا کردم که حامله نباشم.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
برای نهار آش بار گذاشتم و ظرف ها
رو آماده گذاشتم
نزدیک ظهر بود که طاهره خانم و شهناز به سمت ما اومدن . من حتى لباس هام رو هم عوض نکردم . دل و دماغی برای اینکه به خودم برسم نداشتم .
طاهره خانم نگاهی بهم انداخت و گفت چرا رنگت پریده؟ گفتم نمیدونم از صبح که بیدار شدم حالتتهوع دارم و دلم پیچ میخوره !! طاهره خانم لبخندی زد و گفت : بهت نگفتم بارداری ؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
فکر نکنم تازه ماهیانه شدم و بعید میدونم حامله باشم . طاهره خانم دستش رو زیر چونه اش گذاشت و چند دقیقه ای فکر کرد و گفت :
چادر تو سر کن تا بچه ها میرسن بریم جایی و برگردیم . بعد رو به شهناز کرد و گفت :
ظرف های نهار رو آماده کن تا ما برگردیم .
چادرم رو سر کردم و گفتم : لازم نیست همه چی رو آماده گذاشتم و به دنبال طاهره خانم راه افتادم . طاهره خانم چادرش رو سرش کرده بود و یکی از دسته اش رو از چادر بیرون آورده بود و تاب میداد و راه میرفت . از یک کوچه که گذشتیم، طاهره خانم جلوی در خونه ای که وایستاد و به در ضربه زد .
زنی هم سن و سالهای بی بی در رو باز کرد و با طاهره خانم مشغول حال و احوالپرسی شد . طاهره خانم کمی صحبت کرد و نگاه پیرزن به من می کرد . بعد از کمی طاهره خانم منو صدا کرد و وارد خونه شدیم . خونه حیاط کوچیکی داشت و دو طرف خونه اتاق های وجود داشت. پیرزن که طاهره خانم رقیه صداش می زد به سمت یکی از اتاقها اشاره کرد و گفت :
شما برید داخل تا من وضو بگیرم و بیام. با تعجب به طاهره خانم نگاه کردم و گفتم :
میخواد چیکار کنه !!
طاهره خانم با مهربانی بهم نگاه کرد و گفت : رقیه خانم ، قابله اس و نصف بیشتر بچه های این محل رو به دنیا آورده. بعد خنده ای کرد و ادامه داد :
بچه های منم همین رقیه خانم دنیا آورده !! خدا خیرش بده !! رقیه خانم وارد اتاق شد و کنار من نشست و دستم رو توی دستش گرفت و انگشت شصتش رو روی مچم گذاشت و بی صدا به دستم خیره شده بود بعد چشمهاش رو ریز کرد و دستش رو بلند کرد و دوباره روی دستم گذاشت و بعد از چند دقیقه ، لبخندی زد و رو به طاهره خانم گفت :
_مباركه ، عروست بارداره !!
بعد دوباره نگاهی به من انداخت و گفت :
چند ماه دیگه ، یه پسر کاکل زری برات میاره ، فقط خداکنه سالم
باشه طاهره خانم خنده ای کرد و کل بلندی کشید بعد از توی جورابش مقداری پول در آورد و توی دست رقیه خانم گذاشت و منو بوسید و با هم به سمت خونه راه افتادیم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
از اینکه باردار بودم هم خوشحال بودم هم ناراحت !!! رو به طاهره خانم کردم و گفتم :
شاید رقیه خانم اشتباه میکنه !!! طاهره خانم اخم ریزی کرد و گفت
وا ، چرا اشتباه کنه خدا رو شکر نه هادی من مرد نیست و نه تو نازایی !!! دیگه حرفی نزدم و وارد خونه شدیم همه اومده بودن و از توی اتاق صدای بگو و بخندشون شنیده میشد .
طاهره خانم اول به سمت اتاق بی بی رفت و ازش مژدگونی گرفت و بعد با هم به سمت اتاق من رفتیم . توران شهین و مهین و شهناز توی اتاق بودن. هادی همزمان با ما وارد اتاق شد. طاهره خانم کل میکشید و بعد به سمت هادی رفت و بوسه ای به صورتش زد و گفت : چشمت روشن مادر ، عروست حاملس !!! هادی با خوشحالی منو نگاه کرد . نگاهم رو از هادی دزدیدم . همه به من تبریک گفتن و شهین قربون صدقه ی بچه ای که هنوز دنیا نیومده میرفت . چادرم رو از کمرم باز کردم و به مطبخ رفتم . هادی با عجله پشت سرم وارد مطبخ شد و گفت :
مامانم راست میگه پری !!! من دارم بابا میشم !! دلم نمیخواست با هادی حرف بزنم. سفره رو برداشتم و به سمت
اتاق راه افتادم . هادی حرفی نزد و وارد اتاق شد و بالای اتاق نشست . با کمک دخترها سفره رو پهن کردیم و نهار رو خوردیم . طاهره خانم اجازه نداد من کاری کنم و کارها رو به شهناز و مهین
سپرد, برای شام آبگوشت بار گذاشتیم . هادی توی فکر فرو رفته بود و با کسی حرف نمیزد. موقع شام ، شوهر خواهرهای هادی هم اومده بودن و تقریباً اتاق ما از مهمون پر شده بود. اونشب به خوبی و خوشی و بدون حرفی تموم شد و همه به خونه هاشون رفتن . هفته تقریبا دو بود که با هادی حرف نمیزدم و جای خوابم رو ازش جدا کرده بودم یک روز ظهر که هادی از سر کار برگشت توی دستش کلی وسایل بود و برای بچه کلی لباس و اسباب بازی خریده بود. با دیدن وسایل ذوق کردم و تمام لباسها رو توی
بغلم گرفتم. هادی خنده ای کرد و نزدیکم شد و منو بوسید و گفت :
_میدونم ازم دلخوری ، منو ببخش پری!! قول میدم از این به بعد بهتر رفتار کنم و دل تو رو نشکنم !!! هادی ازم معذرت خواهی میکرد .
ذوق هادی برای بچه ، غیر قابل وصف بود و همین کارش منو دوباره به زندگیم دلگرم کرد . روزها میگذشت و من ویار خیلی بدی داشتم و نمیتونستم به کارهای خونه ام برسم . طاهره خانم برای اینکه من بیشتر استراحت کنم اکثر روزها غذا میپخت و برامون می آورد. بی بی هم اکثر کارهای خونه رو انجام میداد و وقت هایی که بیکار بود برای بچه لباس میبافت
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
كم كم شکمم بالا اومده بود و تکونهای بچه رو متوجه میشدم گهگاهی که هادی کنارم بود دستش رو میگرفتم و روی شکمم میگذاشتم تا اونم حرکات بچهاش رو ببینه . بی بی برای بچه ام کلی لباسهای گرم و قشنگ بافته بود. لباس ها رو روی صندقچه چیده بودم و از دیدنشون ذوق میکردم . گاهی هم ته دلم میترسید که نکنه بچه ام مثل خودم ناقص دنیا بیاد و سر گذشت من تکرار بشه!!! تقریبا ماه آخرم بود حال بدی داشتم و توی اتاقم دراز کشیده بودم که در خونه به شدت و چند بار پشت سر هم زده شد به زور از جا بلند شدم و به سمت در رفتم و گفتم
مگه سر آوردی خب صبر کن دارم میام دیگه !!
بی بی از اتاقش بیرون اومد و گفت
خیر باشه ! کیه دخترم ؟!!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
نمیدونم هر کی هست داره در رو میشکنه !!
براش در رو باز کردم، پسر بچه ای هراسون پشت در بود و نفس نفس زد و با دیدن من بدون سلام گفت :
خاله طاهره اینجاست !!! با دست در خونه ی طاهره خانم رو نشون دادم و گفتم اون در رو بزن گفت در زدم کسی در رو باز نکرده ، اگه خاله طاهره اومد بهش بگو زود بیاد خونه ی ننه عذرا اینو گفت و دوید و دور شد !!
نگاهی به کوچه کردم و به سمت اتاق طاهره خانم راه افتادم و
چند بار صداش زدم !! بی بی نگران گفت :
خب اگه خونه بود که با این صدای در بیرون اومده بود !!
به بی بی نگاه کردم و گفتم :
خب الان چیکار کنیم ؟!
بی بی چادرش رو سرش انداخت و گفت :
تو استراحت کن دخترم، من میرم دکان به هادی خبر بدم ،
حتما اتفاقی افتاده که این بچه اینطور اومده اینجا !!
توی اتاق رفتم و دوباره دراز کشیدم . یک ساعتی گذشته بود که از توی حیاط صدای هادی رو شنیدم که منو صدا می کرد، دستم رو از کمرم گرقتم و آروم آروم به داخل حیاط رفتم.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
هادی رو کرد به من و گفت :
پری ، برو تو اتاق مامان، برای خاله عذرا جا بنداز !!
عذرا حال خیلی بدی داشت و روی صورتش خونی بود ! سریع به اتاق طاهره خانم رفتم و برای عذرا جا پهن کردم ، هادی عذرا رو توی جا خوابوند و گفت :
پری حواست بهش باشه تا برم دنبال مامانم و طبیب !! بی بی چادرش رو برداشت کنار عذرا نشست و زیرلب گفت :
خیر نبینی دختر ببین چی به روز پیرزن آورده !
سرپا وایساده بودم و هاج و واج به عذرا نگاه می کردم . بی بی اخمی کرد و گفت :
به چی نگاه کنی پری برو یکم آب گرم و دستمال بیار
صورتش رو تمیز کنیم. یه جوشانده هم براش درست کن !! به مطبخ رفتم و از کتری آب برداشتم و بردم، بی بی دستمال رو خیس می کرد و آروم آروم روی صورت عذرا می کشید و عذرا هم با صدای ضعیفی ناله میکرد !! کمی جوشونده درست کردم و براش بردم، بی بی با قاشق کمی به خوردش داد اما حالش به قدری بد بود که اصلا نمیتونست چیزی بخوره !!
هادی با طبیب وارد اتاق شد. طبيب بالا سر عذرا رفت معاینه اش کرد و گفت چه بلایی سرش اومده ؟؟
هادی لبش رو به دندون گرفته بود و حرفی نمیزد !!
طبيب شروع به بستن زخم های عذرا کرد و گفت براش کمی دارو مینویسم ، چند روز دیگه هم میام بهش سر میزنم !!
هادی از طبیب تشکر کرد مقداری پول داد و بدرقش کرد !!! بی بی رو کرد به هادی و گفت :
پس مادرت کجاست پسرم !! هادی کنار عذرا نشست و گفت :
نمیدونم خونه خواهرام نبود احتمالا با شهناز بازار رفته کنار هادی نشستم و گفتم به خاله عذرا چی شده !! هادی آه کوتاهی کشید و گفت: با عروساش دعواش شده اونا هم این بلا
رو سرش آوردن . گفتم : حتما انقدر تو زندگیشون دخالت کرده که جونشون به لبشون اومده!!! بی بی هیس کوتاهی گفت و لبش رو با دندون گاز گرفت. دل خوشی از عذرا نداشتم و دیدنش تو اون حال ناراحتم نمیکرد .
یک ساعتی گذشته بود که طاهره خانم به خونه اومد و هادی براش قضیه رو تعریف کرد . وقتی وارد اتاق شد و عذرا رو تو اون
حال دید توی سر و صورتش کوبید و زار زار گریه کرد . کمی که آروم شد، بی بی بلند شد و به اتاقش رفت. من کنار طاهره خانم موندم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
تقريبا دم دمای صبح بود که با هزار بدبختی بچه به دنیا اومد و صدای گریه اش رو که شنیدم از حال رفتم. بی بی روی صورتم آب میپاشید که بیدارم کنه و خودش بلند بلند گریه می کرد .
به زور چشمام رو باز کردم و رو به بی بی کردم و پرسیدم : بچه ام سالمه !!
بی بی به سمت طاهره خانم رفت و بچه رو گرفت روی سینه ام گذاشت و گفت :
آره خدا بهت یه پسر تپل و سالم داده . نگاهم که به بچه اشک هام سرازیر شد و خدا رو شکر کردم. خیلی خسته بودم . پلک هام سنگین شد و خوابیدم هوا روشن شده بود که بیدار شدم و بی بی رو بالای سرم دیدم . بی بی نفس راحتی کشید و بوسه ای به پیشونیم زد . کسی جز من و بی بی توی اتاق نبود. با ترس بلند شدم و از بی بی سراغ بچه رو گرفتم . بی بی ، دستم رو گرفت و توی جا خوابوند و بچه رو از توی لندو بیرون آورد و توی بغلم گذاشت . بلند شدم و نشستم و قنداق بچه رو باز کردم و دست و پاش رو خوب نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم بی بی خنده ای کرد و همینطور که قنداق بچه رو می بست گفت
دیگه حرف ما رو باور نمیکنی پری خانم ؟! بعد بچه رو توی بغلم گذاشت. به بچه زل زدم و از روی قنداق دست و پاش رو لمس کردم بی بی راست میگ گفت ، انگار باور نمیشد خدا به من یه بچه ی سالم بده !!
حال و هوای خونمون عوض شده بود و همه از دنیا اومدن بچه خوشحال بودن . طاهره خانم همه ی دخترها رو دعوت کرده بود و برای بچه قربونی کشته بود. هادی در پوست خودش نمیگنجید اما پیش بیبی و طاهره خانم ، خجالت میکشید که بچه بغل بگیره و ناز و نوازشش کنه !! هادی شبها رو اتاق طاهره خانم میموند و بی بی و طاهره خانم از من مراقبت می کردن .
روزها هم همه برای دیدن بچه می اومدن و خونه همیشه شلوغ بود و من توی این مدت، نتوانسته بودم با هادی حرف بزنم !! طاهره خانم بچه رو علی صدا میزد اما من دوست داشتم اسم
پسرم رو سلیمان بزارم چند باری هم با خنده به طاهره خانم گفتم
که اسم پسر توران علی و ما میخوایم یه اسم دیگه برای بچه بزاریم. اما طاهره خانم خوشش نیومد و با اخم و تخم گفت : به حق چیزهای ندیده و نشنیده!!! از کی تا حالا اسم بچه رو پدر مادر میزارن !! مش سلیمون خدا بیامرز از اسم علی خیلی خوشش می اومد و آرزو داشت اگه خدا یه پسر دیگه بهش بده اسمش رو علی بزاره !!! حالا اسم پسر توران هم علی باشه چه اشکالی داره . بعد بچه رو بغل کرد و همینطوری که نازش میکرد گفت : این از رگ و ریشه ی خودمونه و حالا که مش سلیمون نیست من جای اون خدا بیامرز ، اسمش رو على ميزارم .
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
نگاهی به بی بی کردم ، بی بی لبش رو به دندونش گرفت و لبخندی زد و گفت: مبارکه !!! طاهره خانم برای شب هفت همه ی اقوام و فامیل رو دعوت کرد و مراسم مفصلی برای علی گرفت
بی بی علاقه ی زیادی به علی داشت و اکثر کارهای علی رو خودش انجام میداد. میدونستم بی بی با گفتن اسم علی یاد پسر خودش میفته چون همیشه حلقه ی اشک رو توی چشماش میدیدم. علی، کم کم بزرگ میشد و شیرین کاری هاش بیشتر و بیشتر میشد . طاهره خانم و بی بی اکثرا توی اتاق بودن طاهره خانم چندبار از هادی خواسته بود تا دیوار وسط حیاط رو برداره تا رفت و آمد برامون راحت تر باشه ، اما هادی هربار بهونه ای میآورد. من هم دوست نداشتم این حداقل حریمی که داریم هم از دست بدیم و دوباره خونه یکی بشیم !
یک روز توی اتاق در حال شیر دادن علی بودم که صدای جیغ و داد
طاهره خانم رو شنیدم، علی رو زیر کرسی گذاشتم و بیرون رفتم . بی بی هم با صدای طاهره خانم از اتاق بیرون اومده بود با دیدن من گفت من میرم پیش علی برو ببین چه خبر شده !!!
شال پشمیم رو دورم پیچیدم و گفتم :
خدا به خیر بگذرونه !!! برف شدیدی باریده بود و بسختی قدم از قدم برداشتم تا ببینم چه خبر شده !!
طاهره خانم وسط حیاط و ایستاده بود و خودش رو می زد و کمک می خواست ، کنارش رفتم و گفتم :
چی شده مامان طاهره ؟؟!!
توی صورت خودش کوبید و گفت :
دارم بیچاره میشم!!! دوباره دارم بی مادر میشم !!!
به سمت اتاق عذرا دویدم و با دیدن حال عذرا جیغ کوتاهی کشیدم. عذرا سرخ سرخ بود و رگهای صورتش باد کرده بود و صدای خس خس وحشتناکی می داد ، انگار داشت خفه می شد !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
به سمت در دویدم و گفتم : الان میرم طبیب میارم !!!
طاهره خانم با همون حالت داد زد و گفت :
شهناز رفته ، تو برو ، تو برو ، یکم آب بهش بده !!
دست طاهره خانم رو گرفتم و به زور داخل اتاق بردم و لیوان آبی
برداشتم و نزدیک عذرا نشستم . طاهره خانم همچنان مشغول گریه و زاری بود . هر کاری کردم عذرا نتونست آب بخوره و آب رو توی دستم ریختم و دستم رو نزدیک دهنش بردم و چند قطره آب از روی انگشتهام سر خورد و روی زبون عذرا ریخت !!!! دستم رو روی لب هاش کشیدم و لبهاش رو تر کردم !!!!
کنارش نشستم و شروع به خوندن سوره هایی که بلد بودم کردم و تند تند صلوات فرستادم. يهو صدای خس خس سینه اش بیشتر شد و شدید شروع به تکون خوردن کرد به گوشه ای خیره شده بود و میلرزید ، با دستم بدنش رو محکم گرفتم و سعی کردم آرومش کنم ، اما عذرا تكون شدیدی خورد و بی حرکت شد !! چشم هاش باز بود به همون گوشه اتاق نگاه می کرد ، زبونش از بین دندونهاش مونده بود و صورتش کبود کبود بود ، با دیدن
حالت عذرا جیغ کشیدم و بیرون دویدم و گفتم
مرد، مرد ... !!!
طاهره خانم با شنیدن حرفم خودش رو روی عذرا انداخت دوباره شروع به جیغ و داد کرد !!
بی بی با شنیدن صدای ما علی رو بغل گرفته بود و اومده بود !!
همون لحظه هادی و شهناز و طبیب هم اومدند !!!
طاهره خانم با دیدن طبیب شروع به داد و بیداد کرد و گفت : یک ساعته فرستادم پی طبیب !!! حالا که خواهرم رفت ، مادرم رفت، طبیب اومده و هق هق کرد !!!
طبيب كنار عذرا رفت و یکم معاینه اش کرد و گفت :
متاسفم و بدون اینکه پولی بگیره از خونه بیرون رفت !!!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
با زجه های طاهره خانم منم به گریه افتادم و برای کسی گریـ کردم که بارها با نیش و کنایه به من زخم زده بود.
خیلی زود همسایه ها توی خونه ریختن و عزاداری شروع شد ، طاهره خانم گفته بود تا وقتی بچه هاش نیان اجازه نمیده اونو از خونه بیرون ببرن و مدام می گفت چون چشم به راه بچه هاش بوده تا به دیدنش بیان و اونو به خونه خودش ببرن با چشم باز از دنیا رفته !!! عذرا دختری نداشت و
فقط سه پسر داشت ، هادی دنبال بچه هاش رفت و خیلی زود همراه سه پسرش به خونه برگشت !!!! طاهره خانم با دیدن پسرها دوباره صدای گریه هاش رو بالاتر بود و گفت : بیاید، بیاید خوش غیرتها که مادرتون چشم به راه رفت . بیاید بیاید ببینید بی مادر شدید ، بیا رسول که دیر اومدی سراغ ، برو به سمانه بگو رخت شادی تن کنه که دیگه مادرت
نیست و صدای هق هقش اوج گرفت
پسرها سرشون رو پایین انداخته بودند و چیزی نمی گفتند یکی از همسایه ها جلو اومد و گفت : خدا رحمتش باشه ، حلالش کنید، خوبیت نداره جنازه اینطور توی خونه بمونه صلوات بفرستید و بلندش کنید طاهره خانم اجازه نداد برای خاکسپاری برم و گفت بهتره پیش علی بمونی، خوبیت نداره بچه رو ببری قبرستون ! تابوتی آوردن و هادی به همراه پسرهاش و چند نفر دیگه جسم بی جون عذرا رو توی تابوت گذاشتند و بردند
بی بی علی رو توی بغلم گذاشت و گفت :
گفت بهتره پیش
_بگیر دخترم برو یه اسفند دود کن توی خونه بچرخون ، منم باید با جنازه برم !!!
حیاطی که تا چند دقیقه پیش پر از آدم بود خالی خالی شد و سکوت بدی خونه رو برداشت.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاسنسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
با اینکه دل خوشی از عذرا نداشتم اما از مرگش خیلی ناراحت شدم توی دلم فاتحه ای براش فرستادم، با ترس پا توی اتاقی که عذرا داخلش بود گذاشتم علی رو روی زمین خوابوندم و رخت خواب عذرا رو جمع کردم و جلوی در اتاق گذاشتم برگشتم که علی رو بغل بگیرم، علی دقیقا به همون جایی که عذرا خیره شده بود نگاه میکرد و لبخند میزد برگشتم و به گوشه اتاق نگاه کردم چیزی نبود، علی رو بغل کردم و مثل کسی که دنبالش کرده باشن سریع از اتاق بیرون دویدم !!
على ساکت بود بالا گرفتمش و چندبار محکم تکونش دادم صداش در نیومد ترسیده بودم یکی محکم توی صورتش زدم ، صدای گریه علی که بلند شد نفس راحتی کشیدم به سینه ام چسبوندمش و به اتاقم رفتم و گوشه ای نشستم .
تا به اون روز مرده ندیده بودم ، چهره عذرا از جلو چشمم کنار نمی،رفت عذرا بعد از مرگ خیلی زشت و ترسناک شده بود !! گوشه اتاق نشستم و علی رو روی پام گذاشتم و تکون دادم و تند تند صوات میفرستادم .
پسرهای عذرا مراسماتش رو توی خونه خودشون برگزار کردند اما طاهره خانم توی هیچکدوم شرکت نکرد و می گفت ، خونه ای که به زنده خواهرم وفا نکرده پا گذاشتن توش حرامه و روز هفتم عذرا خودش مراسمی توی خونه گرفت !! بعد از مرگ عذرا طاهره خانم توی خودش بود و گاهی اوقات زیر لب با خودش حرف میزد !!
هادی یک قسمتی از دیوار وسط حیاط رو به اصرار طاهره خانم برداشته بود تا رفت و آمد برامون راحت تر بشه .
خونه آروم شده بود و دخترها هم زیاد اونجا نمی اومدن و این آرامش زیادی به من و زندگیم داده بود
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
على ۸ ماهه بود و تازه یاد گرفته بود که چهار دست و پا بره !! بی بی هر روز صبح که از خواب بیدار میشد به اتاق من می اومد و علی رو پیش خودش میبرد من بیشتر استراحت کنم ، اونروز
هر چی منتظر موندم بی بی نیومد ، نگرانش شدم و به اتاقش رفتم در زدم اما بی بی جواب نداد ، آروم در رو باز کردم ، بی بی خواب بود، دوباره آروم در رو بستم و بیرون اومدم ، علی رو به اتاق طاهره خانم بردم و خودم مشغول آماده کردن صبحونه شدم . صبحونه رو آماده کردم و سفره رو توی اتاق خودم چیدم ، طاهره خانم رو صدا زدم و دوباره به اتاق بی بی برگشتم ، بی بی هنوز خواب بود ، دلم نیومد بیدارش کنم ، علی رو از طاهره خانم گرفتم و گفتم :
بیاید پای سفره !!
طاهره خانم نزدیک سفره شد و گفت :
پس بی بی خاتون چرا نیومد ؟؟ تکه نونی دست علی دادم و گفتم :
خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم !!!
طاهره خانم اخمی کرد و گفت
یعنی تا الان خوابه ؟؟؟ حالش خوبه ؟؟؟ يهو دلم شور زد، علی رو زمین گذاشتم و گفتم : آره خواب بود ، نمیدونم و از اتاق بیرون دویدم !! در اتاق رو با ضرب باز کردم و داد زدم:
بی بی ، بی بی !!
جوابی نداد ، پتو رو از روش کنار زدم و تکونش دادم ، بی بی با زور چشاشو باز کرد و دوباره بست !!! دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم :
خوبی بی بی !!
چشاشو باز و بسته کرد و با صدایی که به زور بیرون می اومد ، جواب داد :
آره خوبم !!
طاهره خانم وارد اتاق شد و گفت :
ای خدا چی شده !!
چرخیدم و با گریه گفتم :
نمیدونم چشه !!
طاهره خانم نزدیک شد و پرسید :
بی بی خاتون میتونی پاشی بریم پیش طبیب ؟؟
بی بی دوباره با همون حال جواب داد :
طبيب نمیخوام خوبم !!
دستم رو پشتش گذاشتم و خواستم بلندش کنم که طاهره خانم
گفت :
چیکار میکنی پری ، مگه نمیبینی به زور داره حرف میزنه ، انتظار داری راه بره ، پاشو برو دنبالهادی طبیب خبر کنید شدت گریه ام بیشتر شد، چادرم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم، تمام مسیر رو دویدم و گریه کردم !!! به مغازه هادی رسیدم، هادی با دیدنم گفت : يا خدا !!! باز چی شده ؟؟ این چه حالیه ؟؟ از شدت گریه و تنگی نفس نای حرف زدن نداشتم ! هادی لیوان آبی بهم داد و گفت :
بیا اینو بخور آروم باش ببینم چه خبر شده ؟؟
لیوان آب رو پس زدم و گفتم :
نمیخوام ... بی بیم ، بی بیم !!!!
هادی روی زمین نشست و و توی سرش کوبید !! دستش رو گرفتم و گفتم :
پاشو باید طبیب خبر کنی حالش بده !!
هادی سریع دکان رو بست و
گفت برو خونه تا طبیب بیارم!!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
به خونه که رسیدم، بی بی هنوز توی جا خوابیده بود . طبیب بی بی رو معاینه کرد و یکم دارو نوشت و گفت : حتما این داروها رو تهیه کنید و به موقع بهش بدید هادی همراه دکتر بیرون رفت ، پشت سرشون از اتاق بیرون رفتم و
گفتم الان با این داروها که دادید حالش خوب خوب میشه؟!
طبيب نگاهی به اتاق بی بی انداخت و گفت: دخترم این داروها فقط کمکش میکنه کمی بهتر بشه ، ضربان قلبش هم نامنظم شده و احتمالا قلبش ضعیف شده ، به هر حال بدن فرسوده شده ، با بالا رفتن سن این چیزها طبیعیه ، فقط باید مراقبش باشید و اجازه بدید بیشتر استراحت کنه و تا حدالامکان کمتر راه بره و کار بکنه ! اما باید خودتون رو برای هر اتفاقی آماده کنید !
حرف های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد !! بی بی نباید ضعیف می شد ، نباید از پا می افتاد، من فقط بی بی رو داشتم ، باید کنارم باشه ، ازم مراقبت کنه ! اگه بی بی بره کی می خواد از پری مراقبت کنه؟ کی میخواد یه دختر ناقص رو به دندون بکشه و اجازه نده کسی اذیتش کنه ! حامی من بی بود، حتی هادی هم گاهی پشت منو خالی می کرد ، اگه بی بی بره من تنها و بی کس میشم ، باید بمونه ، خدااا باید بمونه ! روی زمین نشستم و دوباره گریه رو شروع کردم !! هادی دکتر رو تا جلو در بدرقه کرد و کنارم روی زمین نشست!! سرم رو توی آغوشش گرفت و گفت :
بی بی خوب خوب میشه بهت قول میدم!! اونقدر توی بغل هادی موندم و گریه کردم که طاهره خانم بیرون اومد و گفت : بس کن پری ، بی بی هنوز. لا اله اللهی گفت و ادامه داد : پاشو بیا یکم این بچه رو شیر بده تا من برم مطبخ یه جوشونده ای چیزی درست کنم شاید جون گرفت پیرزن !!!
هادی دستم رو گرفت و از زمین بلندم کرد طاهره خانم علی رو توی بغل هادی گذاشت و گفت:
برو اول یه آب به دست و روت بزن، یکم هم شیرت رو بدوش و بریز دور ، اینقدری که تو گریه زاری کردی الان شیرت مثل زهر تلخ شده !!
به سمت حوض رفتم و آبی به دست و روم زدم ، علی رو گرفتم و بالای سر بی بی نشستم !!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
بی بی همه کسم بود ، مگه من بدون بی بی میتونستم زنده باشم؛ بدون بی بی ، بی شک منم میمردم !!!
بی بی، بی رمق توی جا دراز کشیده بود، تمام لحظه های تلخ و شیرینی که با هم داشتیم از جلو چشمام زد میشد و اشک چشمم لحظه ای خشک نمی شد !
طاهره خانم با کتری جوشونده و فنجونی داخل اتاق اومد ، کتری رو روی زمین گذاشت و گفت :
هادی رفت داروهاشو بگیره، طوری نیست دخترم انشالله بهتر شه !!! من حالت رو خیلی خوب درک میکنم ، دور از جون الان بی بی ، عذرا هم برای من خیلی عزیز بود، بی بی برای تو مادری کرده همونطور که عذرا برای من مادری کرده ! اشکش سرازیر شد و با گوشه روسری دماغش رو گرفت و ادامه داد :
میدونم الان حالت بده ، ولی گفتم شاید الان حال منو درک کنی چند بار خواستم بیام و ازت برای عذرا حلالیت بگیرم ، ترسیدم حلالش نکنی و حالم بدتر بشه !!! عذرا زبونش تلخ بود اما قلبش مهربون بود، هیچوقت نمیخواست کسی فکر کنه مهربون و دل رحمه ، شاید بخاطر این بود که گذشته از مهربونیش سواستفاده
کرده بودن ، ولی تو حلالش کن پری ازش بگذر دخترم !!
آه سردی کشیدم و گفتم : من همون روز که خاله عذرا رو توی رختخواب دیدم حلالش کردم ! طاهره خانم لبخند تلخی زد و جوشونده رو توی فنجون ریخت و به سمت بی بی رفت به زور بی بی رو کمی بلند کرد و بالشتی پشت کمرش گذاشت و با قاشق کم کم از جوشونده به خوردش داد !
بیبی با غصه نگاهم میکرد و نمیتونست حرفی بزنه ، تاب دیدن نگاهها و ناتوانی بی بی رو نداشتم، علی رو بغل کردم و به اتاقم رفتم .
هادی داروهای بی بی رو گرفته بود و طاهره خانم مرتب با
جوشونده و غذاهای مقوی ازش مراقبت میکرد !
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتپری
با داروهای دکتر و جوشونده و مراقبتهای طاهره خانم بی بی کمی بهتر شده بود و دیگه توی رخت خواب نبود اما مثل سابق هم نبود، خیلی ضعیف شده بود ، هادی هم یک روز همه وسایلش رو برداشت و دیگه اجازه نداد بی بی حصیر بافی
کنه !!
با اینکه حالش بهتر شده بود اما هنوز هم ترس داشتم تنهام بزاره !!! شب ها خواب به چشمهام نمی اومد و نگران بودم ، مدام تصور روزی رو میکردم که بیبی کنارم نباشه و گریه می کردم !!! هادی بغلم کرد و گفت پری چرا اینجوری میکنی با خودت، همونقدری که بی بی برای تو عزیزه برای منم هست ! الانم که خداروشکر حالش بهتره ، انشاالله بهترم میشه ولی تو داری خودت رو داغون میکنی !! دماغم رو بالا کشیدم و گفتم :
تو نمیدونی ، تو درک نمی کنی ، تو نمی فهمی حال منو ، بی بی از نوزادی منو به دوش کشیده، آوارگی کشیده ، جلو هر کس و ناکس سرخم کرده ، تهمت و ناسزا شنیده ، به خاطر من از بچه هاش بریده ، از زندگیش گذشته ، من بدون بی بی دوباره گریه ام اوج گرفت و صدای هق هقم توی اتاق پیچید هادی سرم رو توی بغلش گرفت و اجازه داد خودم رو خالی کنم !! یکم که آروم شدم هادی گفت می خوای چند روزی بی بی و مامانم رو ببریم مشهد ! هم زیارت می کنن ، هم یکم حال و هواتون عوض میشه !! اشک هامو پاک کردم و گفتم :
بی بی نای راه رفتن نداره ، نمیتونه بیاد! اما اگر بشه ...!!!
هادی نگاهم کرد و گفت
اگر بشه چی ؟؟؟
چشامو باز و بسته کردم و گفتم :
هیچ ، اصلا نمیدونم درسته یا نه !!
هادی نیم خیز شد و گفت
چی درسته یا نه ؟؟؟
بلند شدم نشستم و گفتم :
- هادی اگه یه کاری ازت بخوام انجام میدی؟
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام