eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
38.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.7هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
داد زد. - خفه شو تا نیومدم خفه ات کنم، احمق تویی! - جَنَم داشتی خودت میومدی،نه این که آدم بفرستی دنبال من! - این تهمتا به من نمی چسبه! - اِه؟ که تهمته؟! حالیت می کنم! - هرغلطی میخوای بکن، من از تو نمی ترسم، دیگه هم به من زنگ نزن. این و گفت و گوشی و به روی کارن قطع کرد، کارن دندون روی هم سابید، از جاش بلند شد و به سمت ماشین مشکی که اون وسط وِل شده بود رفت، پشت سرش رفتم تا ببینم میخواد چیکار کنه، داشت تو ماشین و می گشت، داشبرد و باز کرد و هرچی خرت و پرت بود رو روی صندلی شاگرد ریخت، دنبال چی می گشت؟ سوراخ سُمبه های ماشین و گشت، دستش و محکم رو فرمون کوبید و لعنتی بلندی گفت، حسم بهم‌می گفت که دنبال چیزی می گرده که بهش ثابت بشه که این ماشین یا متعلق به احسان یا اطرافیانشه، حالا که چیزی پیدا نکرده بود اینجوری عصبانی بود، گوشی کارن زنگ خورد، پشت فرمون جواب داد، از بین خرفاش فهمیدم که مادرشه، بعد از قطع کردن. از ماشین پیاده شد و کُت و شلوارشو با دستاش تمیز کرد، رو بهم گفت: - برو سوار شو! کلافه گفتم: - میخوای چیکار کنی؟ - معلوم نیست، میریم تالار! - آخه با این وضع گردنت؟ اصلا این ماشین چی؟ همینجوری ولش کنی،نمیخوای پلاکش و برداری؟ - با اخمای درهم گفت: - حوتسم بود، بروسوار شو!
یه پسر بچه با سن و سال حدودا ده ساله، اومد بالا، گوشی تو دستشو گرفت سمتم و گفت: - این و احسان داد! متعجب نگاش کردم، ادامه داد. - گفت بدمش به شما! سریع از دستش گرفتم و گفتم: - باشه! پسره که رفت به گوشی تو دستم خیره شدم، گوشی خودم توی ماشین کارن بود و یادم رفته بود که اونو بردارم، گیج بودم و نمی دونستم که احسان برای چی خواسته تا اینو به من برسونن. وقتی گوشی زنگ خورد، تازه فهمیدم چه خبره، مطمئن بودم که احسانه، احسان از همه چیز با خبر بود و من حق داشتم که همه چیز و بدونم. بی اختیار صفحه ی گوشی رو لمس کردم و روی گوشم گذاشتم. صدای احسان توی گوشم پیچید. به کارن که با مادرش مشغول صحبت بود نگاه کردم و از این که حواسش به من نیست، نفسی کشیدم. - الو زهرا! میشنوی صدام و؟ الو! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - می شنوم! نفسش و تو گوشی فوت کرد و گفت: - هنوزم دیر نشده!‌ میتونی تمومش کنی! - دیره، من الان محرم کارنم! چند لحظه سکوت شد و بعدش ناباورانه گفت: - چی؟ قرار به عقد نبود! - فقط محرمش شدم! - تا چه مدت؟! - تا یک ماه دیگه! صدای نفس آسوده اشو از پشت خط شنیدم، چرا من باید این جزئیات رو به احسانی می گفتم که یا قصد و غرض و منظور به من نزدیک شده بود، سعنس اونقدر از کارن ترسیده بودم که به احسان اعتماد کردم. - یه فیلم برات می فرستم، خوب ببینش! - چه فیلمی؟ - یه چی که چشمات و باز کنه زهرا، تا بقهمی من اونقدرا هم که فکر می کنی آدم بدی نیستم.
با زجه های طاهره خانم منم به گریه افتادم و برای کسی گریـ کردم که بارها با نیش و کنایه به من زخم زده بود. خیلی زود همسایه ها توی خونه ریختن و عزاداری شروع شد ، طاهره خانم گفته بود تا وقتی بچه هاش نیان اجازه نمیده اونو از خونه بیرون ببرن و مدام می گفت چون چشم به راه بچه هاش بوده تا به دیدنش بیان و اونو به خونه خودش ببرن با چشم باز از دنیا رفته !!! عذرا دختری نداشت و فقط سه پسر داشت ، هادی دنبال بچه هاش رفت و خیلی زود همراه سه پسرش به خونه برگشت !!!! طاهره خانم با دیدن پسرها دوباره صدای گریه هاش رو بالاتر بود و گفت : بیاید، بیاید خوش غیرتها که مادرتون چشم به راه رفت . بیاید بیاید ببینید بی مادر شدید ، بیا رسول که دیر اومدی سراغ ، برو به سمانه بگو رخت شادی تن کنه که دیگه مادرت نیست و صدای هق هقش اوج گرفت پسرها سرشون رو پایین انداخته بودند و چیزی نمی گفتند یکی از همسایه ها جلو اومد و گفت : خدا رحمتش باشه ، حلالش کنید، خوبیت نداره جنازه اینطور توی خونه بمونه صلوات بفرستید و بلندش کنید طاهره خانم اجازه نداد برای خاکسپاری برم و گفت بهتره پیش علی بمونی، خوبیت نداره بچه رو ببری قبرستون ! تابوتی آوردن و هادی به همراه پسرهاش و چند نفر دیگه جسم بی جون عذرا رو توی تابوت گذاشتند و بردند بی بی علی رو توی بغلم گذاشت و گفت : گفت بهتره پیش _بگیر دخترم برو یه اسفند دود کن توی خونه بچرخون ، منم باید با جنازه برم !!! حیاطی که تا چند دقیقه پیش پر از آدم بود خالی خالی شد و سکوت بدی خونه رو برداشت.