eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
34.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به لباسهای تنم کردم و گفتم : تا پنج دقیقه ی دیگه حاضرم . سریع به اتاق برگشتم و لباس هام رو تن کردم و چادر سفید عروسیم رو سرم انداختم و کفش های قرمز رنگ رو توی پارچه ی سفیدی پیچیدم و زیر بغلم گرفتم و به حیاط رفتم. همه ی مهمونها توی حیاط و ایستاده بودن . طاهره خانم توی چند تا سینی، لباسهای نو شهین رو و کمی خوراکی و غذا چیده بود و روی اونها پارچه ی قرمز رنگ انداخته بود . توران با دیدن من چشمهاش گرد شد و غرولند کنان رو به مهین چرخید هر کی یه سینی روی سرش گرفت و از در خارج شد . طاهره خانم منو صدا کرد و یکی از سینیها رو به من داد . کفش ها رو توی سینی گذاشتم و سینی رو روی سرم گذاشتم و بی توجه به اخم های شهناز و توران از در خارج شدم. کل مسیر دخترها با هم پچ پچ کردند و چپ چپ به من نگاه می کردند اما برای من اهمیتی نداشت، از امروز میخواستم قوی باشم ، دختری که هیچکس نتونه بهش آسیب بزنه !! به خونه حاج محمود رسیدیم و داخل حیاط شدیم ، مجلس زنونه بود و خواهرهای هادی سینیها رو روی سرشون گذاشته بودند وکل کشیدند و دور حیاط میچرخوندند !! یکم نگاهشون کردم و منم به پیروی از اونها سینی رو بالای سرم بردم و کل کشون دنبال اونها رفتم !!! دوباره با دیدن همه جمعیت شروع به پچ پچ کردند ، دیدن این صحنه ها خیلی عذاب آور بود اما من باید تحمل میکردم و کم نمی آوردم !! زن حاج محمود جلو اومد و شروع کرد به هر کسی که سینی می چرخوند هدیه ای داد و اونها بعد از گرفتن هدیه سینی به دست وارد اتاق می شدند ، نزدیک من شد لبخندی زد و هدیه ای به دستم داد ، با شوقی هدیه رو گرفتم تشکر کردم و وارد اتاق شدم ، سینی ها رو وسط اتاق گذاشته بودند و نشسته بودند ، طاهره خانم هنوز توی حیاط بود مهمون ها رو راهنمایی می کرد ، دخترها طوری به هم چسبیده بودند که اصلا نمیشد رفت و کنارشون نشست : یکم توی جمعیت گشتم تا بلکه بی بی رو ببینم اما نبود ناچار گوشه ای نشستم و منتظر بی بی موندم
🤝♥️ ‌ مکثی کرد و با نگرانی به صورت آقام نگاه کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: حرف بزن ببینم چیشده! -خانوم...دیار خان تو درگیری...زخمی شدن! خان گفت بیام پی شما که طبابت بلدی! دلم ریخت، دستام لرزید و بغض به گلوم چ‍.نگ زد،چشمام پر اشک شد رو به پسرک گفتم: زخمی شده؟ یعنی چی؟ چطوری آخه؟ سرش رو کج کرد و گفت: رعیت ها درگیر شدن خانوم، وسط شلوغی معلوم نیست کی زده! زد و در رفت. سر تکون دادم به اردشیر گفتم: واسه چی وایسادی؟ زود باش منو برسون! آقام دستم رو کشید و گفت: کجا؟ وقت از این بهتر پیدا نمیکنی برای رفتن! -انتظار ندارین که بذارم بمیره؟ وقت برای رفتن من زیاده! +حرف من دو تا نمیشه ایلماه وقتی گفتم باید بری میری؛ (با تاکید گفت) حرف خسرو خان دو تا نمیشه! -میرم بابا به روح مامان میرم ولی اول بذار بهش برسم بعد...! قسمم روش اثر کرد، دستم رو ول کرد و گفت: برو ولی یادت نره چی گفتم. چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و رو به اون پسر جوون گفتم: توأم بیا! باید یه کاری بکنی.
کاشکی می تونستم همه چی و بگم تا پدرم از همین جا تکلیفشو با کارن مشخص کنه و مثل یه آشغال از زندگیم به بیرون پرتش کنه. - چی‌ مثلا؟! - بحثی یا دعوایی! - نه چیزی نشده! خم شد و پیشونیم و بوسید. - نور چشمامی، هر اتفاقی برات افتاد، حتی اگه کوچیک بیا و به خودم بگو! لبخند تلخی زدم و درحالی ‌که اشک توی چشمام حلقه می زد باشه گفتم. - از این که تو این وضعیت می بینمت خیلی کلافه ام. این و گفت و بیرون رفت، اون هم احساساتی شده بود، غرور پدرم اجازه نمی داد بالای سرم وایسه و اشک بریزه برای همین از اتاق بیرون رفت. مادرم چند دقیقه بعد داخل شد و با لبخند گفت: - چی‌گفتی که اشک پدرت و درآوردی؟ بالاخره اشکام از گوشه ی چشمم راه گرفتن و از زیر شال روی گوشم‌فرود اومدن. جلو اومد و اشکام و پاک کرد و گفت: - با این حالت، گریه ات کمه! نمی دونستن که دیشب بهم چی گذشته وگرنه بهم حق می دادن که هرچقدر میخوام گریه کنن. لبه ی تخت نشست و گفت: - رفتارت درست نبود، پسره ی بیچاره خیلی کم آورد. - خوشم نمیاد بهم د،،س،، بزنه! - می خواست کمکت کنه، قصد بدی که نداشت. قصدش و دیشب بهم با تمام وجود فهموند، به جهنم که کم آورد، حقش خیلی بیشتر از این حرفاس!
🤝♥️ چشمی گفت و سوار ماشین شد، تو مسیر به پسره گفتم: برو شهر، بهت یه نمره میدم از تلفن خونه بهش زنگ بزن خبر بده چی شده و بگو بیاد!کجا بردینش بهداری یا خونه؟ **+بردیم خونه خانوم! بهداری دور بود. -ادشیر اول منو ببر بهداری وسایلم رو بیارم فقط بجنب! ** **تمام طول مسیر از استرس دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و صد بار میخواستم گریه کنم و جلوی خودم رو گرفتم، تا رسیدیم بهداری وسایل رو برداشتم و برگشتیم عمارت احمد خان! غلغله بود! تا از بین جمعیت رد شدم جونم درومد! مهتاج خانوم تا منو دید با گریه گفت: جون بچه ام دست توئه نجاتش بده! اینو که گفت ترس نشست به جونم، مگه من چی بلدم از پزشکی؟! رفتم تو اتاق خودمون، دیار رو زمین دراز کشیده بود و یه دستش رو گذاشته بود رو کتفش! تمام دستش و پیراهنش حونی بود! کنارش نشستم، صورتش رنگ پریده و لباش سفید بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟** سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میتر.سم! چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنی. بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟ سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میتر.سم! **چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنیوسایل رو کف اتاق پهن کردم و رو به مهتاج خانوم که گریه کنان گوشه اتاق ایستاده بود گفتم: یه شمع بیارین برام و آب جوش! مهتاج خانوم سرش رو تکون داد و رفت بیرون، قیچی رو برداشتم و آستین حونی دیار رو پاره کردم، میدونستم سختشه بخواد دربیاره! ** از دیدن زخمش چشمام رو بستم؛ بوی حون اذیتم میکرد!  سعی کردم بیشتر از دهن نفس بکشم، دور زخمش رو پاک کردم، وسط ناله های از سر دردش گفت: فکر میکردم رفته باشی! **زخمش رو از حرص فشار دادم و گفتم: داشتم میرفتم که فرستادن دنبالم و التماس کردن که جونت رو نجات بدم!در واقع پزشک بودنم باعث شد برگردم! آخ بلندی گفت و با صدایی که بخاطر درد  تحلیل رفته بود گفت: پس خیلی خوش شانسم که زنم پزشکه! ** چا. قو ی پزشکی رو برداشتم و گفتم: به نفعته ساکت باشی و بذاری کارمو بکنم وگرنه...! مکث کردم با تفریح نگاهم کرد و گفت: وگرنه چی خانوم دکتر؟ با اون چا..‌ قو چشمامو درم‍.یاری؟ **-نچ! زبونت رو می‍.ب‍.رم بعدش همینطوری ولت میکنم میرم، کسی هم نمیتونه کمکت کنه، بخوان برسوننت شهر هم احتمال از شدت حونریزی...فاتحه! -چه دکتر خ‍ ش‍..نی!**
- نمی خوام در مورد کارن بشنوم! مادرم نفس عمیقی کشید و گفت: - باشه،رفتیم خونه در موردش حرف می زنیم. چشمام و بستم، نفهمیدم که چطور خوابم برد، وقتی چشمام و باز کردم که پرستار بالای سرم ایستاده بود و داشت آنژیو رو از دستم در می آورد. با لبخند رو بهم گفت که تمومه و می تونم برم خونه! حالم بهتر شده بود، سرگیجه نداشتم، مادرم برام آناناس خریده بود، کمکم کرد بشینم، خودش دونه دونه دهنم کرد، چقدر این مهر و محبت مادرم زیر دندونم مزه کرد، محبتشو همیشه کم داشتم. بعدش کمکم کرد تا کفشام و بپوشم، همین که بیرون اومدیم، عمه رو دیدم که هراسون به سمتمون اومد، به وضوح دیدم که رنگ از رخسارش پرید. حدس می زدم برای چی؟ حتما هماهنگ نکرده بود و می ترسید عمه بگه که دیشب اونجا نبودیم و پدر و مادرم بهمون شک ببرن. قبل از این که بهمون برسه، رفت و جلوش وایساد، نمی دونم چی می گفت، عمه حواسش به من بود، کارن و پس زد و گفت: - چی شدی تو دختر؟ آخه صبح نامزدی باید سُرم لازم‌می شدی؟ لبخند تلخی زدم، ادامه داد. - اومدم در خونه اتون تا ببینمت، پدرت گفت درمانگاهی، تا اینجا که اومدم جونم بالا اومد. مادرم پرسید. - کادن گفت که دیشب اونجا بودن، صبحی برای چی می خواستی باز زهرا رو ببینی؟
🤝♥️ اومدن مهتاج خانوم باعث شد حرفمون نصفه بمونه، وسایل پزشکیم رو سعی کردم با آب جوش و حرارت آتش تا جایی که میشه تمیز کنم. حالا که به مرحله عمل رسیده بودم، دستام می‌لرزید! یه چیزایی دیده بودم ولی انجام هرگز! دیار **توضیحی داد که چیکار کنم!تو دلم شروع کردم دعا خوندن و رو به دیار گفتم: فکر کنم چند نفری باید بیان کمک! نمیتونی دردش رو تحمل کنی! بی حسی نداریم! -میتونم!** درحالی که بلند میشدم گفتم :چرا بیهوش نمیشی که لااقل کمتر حرف بزنی؟ از اتاق بیرون رفتم و از شاهرخ خواستم بیاد کمک؛ برگشتم تو اتاق و با دستایی که کمی می‌لرزید نزدیک شدم، نگاهی به صورت سفید شده اش انداختم انگار هر لحظه که می‌گذشت بیشتر توانش تحلیل می‌رفت، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و لبای خشکیده اش رو تکون داد: نترس! تو میتونی! زخم کاری بود و خون ریزی شدید، تجهیزات هم به شدت کم، دست و پامو گم کرده بود و صدای درد آلودش که توگشم میپچید لرزش دستام رو بیشتر میکرد،باید بی حس میشد تا میتونستم با اندک وسایلی که دراختیارم بود گلو,له رو دربیارم..ولی بی حسی نداشتم، چاره ای نبود و باید تحمل میکرد سخت بود، پارچه ای نزدیک دهنش کردم و گفتم: با گاز گرفتنش دردتو کمتر کن..خراش باید عمیق باشه.. چاقو رو داغ کردم تا استریل بشه کمی از حرارتش که افتاد قسمتی که با گلوله زخم شده بود رو محکم بادستم **گرفتم،زیرلب بسم الله گفتم و چشمامو بستم، چندتاکه نفس عمیق کشیدم چاقو رو نزدیک کرد و در یک آن کشیدم روی زخم..صدای اخ درد آلودش  تو کل بهداری پیچید و حون شره کرد باید ؛ شاهرخ محکم پاهاشو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخوره، باید جلوی حون ریزی رو میگرفتم برای همین با پارچه ای محکم از هردو طرف زخم رو بستم و از شاهرخ خواستم که قیچی رو با حرارت استریل کنه..باید سریع زخم رو میبستم و از عفونت جلوگیری میکردم برای همین انجام سریع خروج گلوله حیاتی بود..شاهرخ که قیچی رو به دستم زخم شکافته شده رو نگاه کردم، محل زخم رو که تمیز کردم میون اه و ناله ای که تو گوشم پیچیده بود به هر مصیبتی که بود گلوله رو بیرون کشیدم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و بلاخره تونستم و خیلی سریع با ابزادی که در اختیارم بود زخم رو ضدعفونی کردم و بخ‍.یه زدم.. کارم که تموم شد عقب کشیدم، دیار چشماش رو محکم بسته بود، قفسه سینه اش به شدت و سرعت بالا پایین میشد، تمام تنش خیس عرق بود! مشخص بود که درد زیادی رو تحمل کرده.**
- من از تالار دیگه این دختر و ندیدم! دیشب اونجا نبودن! مادرم مشکوک شد و پرسید. - خودم دیشب با کارن تماس گرفتم،گفت که اونجان! عمه برگشت و نگاه تند و تیزی به کارن انداخت، بعدش برگشت و به حال زار من نگاه کرد. با صدایی کخ به یکباره تحلیل رفته بود و زیادی پایین اومده بود گفت: - من‌نمی دونم، من بی اطلاعم. کارن هول و دستپاچه به مادرم نگاه کرد، بعدش رو به عمه گفت: - دیشب که‌ما اومدیم شما خواب بودید، صبح هم که بیرون زدیم بازم خواب بودید. عمه تو سکوت چند لحظه ای رو خیره ی کارن شد. پدرم که اومد، عمه مشغول احوالپرسی باهاش شد و دیگه حرفی در این مورد زده نشد، قطره های درشت عرق رو روی پیشدنی کارن دیدم که نشون می داد که ترسیده که لو بره‌! با مادرم به سمت ماشین بیرون محوطه رفتیم، عمه پشت کنارم نشست، کارن باز پشت سرمون راه افتاد. عمه سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت: - دیشب با کارن کجا بودی؟ بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و با همون چشمای اشک زده به عمه زُل زدم. نگران شد، دستم و گرفت و گفت: - حرف بزن ببینم چی شده! با بغض گفتم: - من و به اون هتل کوفتی برد، بهم تعرض کرد و به زور باهام بود، صبحی از هتل زدم بیرون، وقتی که خواب بود. با دستش آروم روی گونه اش کوبید و لبشو گاز گرفت.
🤝♥️ زخمش رو با پارچه تمیزی بستم و از شاهرخ تشکر کردم،دیار تقریبا از حال رفته بود، از اوضاعش که مطمئن شدم برای شستن دستام رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا منو دید اومد جلو و گفت: چیشد ایلماه بچه ام سالمه؟ احمد خان هم کنار مهتاج خانوم ایستاد و زل زدن به من، با لبخند گفتم: نگران نباشید، طوری نیست! حالش خوبه فقط الان یکم ضعف کرده، خوب میشه! اینو گفتم و رفتم تو حیاط، دستای حونیم رو شستم، بوی حون باعث میشد دلم بپیچه بهم، آخر سر تحمل نیاوردم و همونجا بالا آوردم!آبی به دست و روم زدم و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه، اصلا نمی‌خواستم به خودم امید واهی بدم! تو این یک سال و چند ماه بعدِ از دست دادن بچه ام چند باری اینطور شده بودم و تهش ذوقم کور شده بود! حالم که جا اومد برگشتم تو خونه، شاهرخ دیار رو برده بود رو تخت، شروع کردم جمع کردن وسایل، شاهرخ هم اومد کمکم و پارچه های کثیف و حونی رو برد بیرون، وسایل پزشکی رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاشون، کنار دیار رو تخت نشستم، شاهرخ پیراهنش رو هم درآورده بود، پلکاش لغزید و ناله ای کرد! چشماش من باز شد با دیدن من گفت: یه کوفتی نیست من بخورم درد اینو کم کنه؟ + نه، باید تحمل کنی تا دردش ساکت بشه! با کمی حرص گفت: فقط اون عوضی رو پیدا کنم.. چیکارش می‌کنی؟ تو توی تنب‍.یه زیادی سخت گیری! شاید بخوای بخاطر این زخمت بک‍.شیش! -میدونی درد زخم زبون حتی از گلو..له هم بیشتره! +چه خوبه که میدونی تا چه حد درد داره! چشمای های بیحالش رو بست و آب دهنش رو قورت داد، سیبک گلوش بالا پایین شد و گفت: درد اینکه از شریک زندگیت هم دروغ ببینی هم پنهون کاری از گلو.له بیشتره! عین یه آهن داغ تو دستت نگه داشتی! نفسی گرفتم و گفتم: اگر خیلی درد داره، رهاش کن! دردش ساکت میشه، طول می‌کشه ولی میشه! -از حال خرابیم استفاده نکن؛ تو جایی نمیری! من سوختن رو ترجیح میدم به رها کردن، میگیری چی میگم؟ خانوم دکتر؟! سر تکون دادم و گفتم: خیلی درد داره؟شونه ات رو میگم. +خیلی! -حالا دیگه دینی به گردنم نداری! این باشه عوض اون سری که مار پامو نیش زد! تا اومد جوابمو بده چند ضربه به در اتاق خورد و آقام اومد تو! معذب از کنار دیار بلند شدم و سر به زیر سلام کردم،سرش رو تکون داد و رو به دیاری که سعی میکرد از جاش نیم خیز بشه گفت: لازم نیست بلند شی! اومدم دنبال ایلماه! وا رفته گفتم: آتا! با اخم و جدی بهم نگاه کرد؛ به خاطر قسمی که خوردم حالا تحت فشارم، دیگه دلم نمی‌خواست برم! دیار انقد بی حال بود که هر لحظه امکان داشت غ‍..ش کنه! به زور به آقام گفت: من گفتم جای زن پهلو شوهرشه! اومد سر زد، حالام برگشته سر زندگیش!
- خاک بر سرم!‌ من فرستادمتون تا برین و حرفاتونو بزنین، چون تو محرم و نامحرمی حالیته، حجابتو راحت برداری و یکی دوساعتی رو پیش هم بگذرونین، به خدا من روحمم خبر نداشت که کارن‌... حرفشو خورد، دلم اونقدر گرفته بود که نمی تونستم جلوی اشکای وامونده امو بگیرم. مادرم برگشت و نگام‌کرد. - خوبی زهرا؟ چرا گریه می کنی؟ پدرم از تو آینه نگام کرد و گفت: - چیزی شده؟ حالت دوباره بد شده؟ عمه سریع گفت: - چیزی نیست، شما نگران نیاشید، من حواسم بهش هست، منم بودم روز بعد از نامزدیم اینجوری می شدم گریه می کردم، شاید چشم خورده این دختر، دیشب مثل یه تیکه ماه می درخشید. مادرم گفت: - راست میگی، دیشب چشم خورده که امروز حالش اینه. پدرم که آروم‌می روند و حواسش بهم بود، به رانندگیش سرعت داد، عمه دستم و گرفت و نوازشش کرد، با چشمای پُف کرده و قرمزم رو به عمه گفتم: - بازیم داد، هدفش از نزدیک شدن بهم این بود، خواهش می کنم بهش بگو دیگه نزدیک من نشه، من خودم با پدر و مادرم صحبت می کنم و میگم که ما به درد هم نمی خوریم. ناراحت بهم خیره شد و بعد از چند ثانیه گفت: - صبر کن، من همه چی و درست می‌کنم، پسرمه درست، ولی باید تاوان کاری که کرده رو پس بده. - دیگه برام‌مهم نیست تاوانشو مسده سا نه، من از دیدنش بهم می ریزم، خواهش می کنم. - باشه، هرچی تو بخوای. فهمید حالم اصلا خوب نیست که تاییدم کرد.
🤝♥️ -من دیگه پیوندی نمیبینم پسر جون؛ الآنم فقط و فقط برای زخمی که خوردی اینجاست نه بیشتر! دخترم رو میفرستم جایی که شأنش حفظ بشه! نه اینکه بخوان مثل گوسفند یا کنیز زر خرید باهاش رفتار کنن! با عصای چوبیش بهم اشاره کرد: جمع کن وسایلت رو. نمی‌دونستم چیکار کنم، تو دوراهی گیر کرده بودم، کم مونده بود اشکم دربیاد؛ برای نرفتن برای شکستن قسمم منتظر یه حرف! یه خواهش یه خواستن از طرف دیار بودم! باید نمی‌خواستم؛ فقط کمی خواهش کمی ناز کشیدن! به اندازه کافی تن‍.بیه شده بودم. آقام گفت: بیرون منتظرم، ماشین روشنه، دست بجنبون! رفت بیرون و من موندم و دیار؛ با همون حال نزارش رو تخت نشست و گفت: تبریز خط قرمزمه! تو اونجا نمیری، حق رفتن نداری، رفتی دیگه برنگرد! خشکم زد؛ انتظار هر حرف و رفتاری رو داشتم جز این! نمیتونستم بغضم رو پنهون کنم، با همون بغض چمدون دست نخورده وسایلم رو از کمد بیرون کشیدم و گفتم: اتفاقا منم میرم که دیگه برنگردم! فرستادم پی افشار بیاد پیشِت! امشب یا فردا میرسه! دیگه نیازی به من نیست! لباسی هول هولی تنم کردم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در! دیار مچ دستم رو گرفت و گفت: از مریض بودنم از بی جون بودنم سواستفاده نکن! بشین سر جات، اینطوری مجبور میشی تا آخر عمرت تبریز بمونی در حالی که زن منی و من...خب چشم خیلیا دنبال منه! یه نمونه اش...! نذاشتم حرف بزنه، چنان با دست آزادم زدم تو صورتش که دستم به گز گز افتاد!با نفس نفس گفتم: اگر یکم مردد بودم واسه موندن! حالا محاله که بمونم! طلا..قم رو ازت میگیرم! اونوقت آزادی دست هر کسی که میخوای بگیری بیاری وسط زندگیت! با کی‍.نه گفتم: این سی‍..لی هم باشه عوض سی‍.لی که از سر ...بهم زدی! بی حسابیم باهم. اخم کرده گفت: یعنی میخوای بری؟ دونه های عرق رو پیشونیش خودنمایی میکرد و نشون از درد و تحلیل  رفتن توانش بود، سرمو رو تکون دادم و گفتم: شک نکن که میرم! بمونم به خودم توهین کردم، آقام راست میگه! تو فکر می‌کنی من کنی‍.ز زر خر.یدتم! من دختر نور چشمی خانم! تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی؛ خودت تو همون خراب شده ای که توش بودی معلوم نیست چه غلطایی کردی که من حتی گوشه ای ازش رو نمیدونم! من فهمیدم که زیادی حیفم برای تو، تمام عمرم رو با شرافت و پاکی زندگی کردم اگر مردی پا تو زندگیم گذاشته از بابت ازدواج بوده که به هر دلیلی نشده! ولی تو چی؟ یه نگاه به عقبه ات بنداز خودت میفهمی من از سرت زیادم!
حال روحیم خیلی داغون بود، دم در خونه که پدرم نگه داشت، برگشتم و دیدم که کارن پشتمون پارک کرد، از ماشین پیاده شد و نگاش بهم افتاد، زود رومو برگردوندم، عمه پیاده شد و مادرم خواست کمکم کنه که عمه نذاشت، بهشون گفت که وارد شن، تا من و آروم آروم میاره، پدرم و مادرم زود داخل شدن، هنوز وارد نشده بودیم که برگشت سمت کارن و به تندی گفت: - زود از اینجا برو تا اون روی من و بالا نیاوردی! کارن متعجب به مادرش زُل زد، نگاش بین من و مادرش در رد و بدل بود. - چرا؟‌ مگه چی شده؟ چند ثانیه ای بهم زُل زده بودن، عمه خیلی عصبانی بود، صداش آروم اما محکم بود. - برو تا رسوای عالم و آدمت نکردم، تا کاری نکردم که این دختر رو به روی پدرش مُغُر بیاد. اخم غلیظی وسط پیشونی و ابروش افتاد. - از چی حرف میزنی؟ دیوار حاشا بلند بود. عمه گفت: - خودت میدونی از چی میگم، من و سیاه نکن. بعد رو بهم گفت: - برو داخل عزیزم. کارن دیگه حرفی نزد، پشت سرم عمه وارد شد، خواست در حیاط و به روی کارن ببنده که نذاشت. رو به مادرش گفت: - بیا بیرون کارت دارم. عمه کلافه خطاب بهم گفت: - چند لحظه صبر کن زهراجان. ببرون رقت و در حیاط و نیمه باز گذاشت، به دیوار تکیه دادم و به آسمون بالای سرم زُل زدم، خدا همه چی و میدید، دید که چه بلایی به سر زندگیم اومد، دید که کارن چطوری به دخترانگیم چوب حراج زد. صدای گاز ماشین که بلند شد و عمه پشت بندش داخل شد فهمیدم که رفت، در و بست و با خوشرویی گفت: - ببخشید که منتظر موندی. چیزی نگفتم، با هم به سمت ساختمای رفتیم، تا اتاقم همراهیم کرد و بغل گوشم گفت: - حتی اگه ازم متنفر باشی حق داری، من باید نیت پسرم و می فهمیدم تا تو رو اینجوری بدبخت نکنم، جورشم می کشم! بدون معطلی از اتاق بیرون رفت و من و با فکر و خیالات احمقانه ام تنها گذاشت.
ادامه ..... 🤝♥️ دستم رو محکم از بین دستش بیرون کشیدم و بدون لحظه ای تعلل رفتم بیرون، مهتاج خانوم که منو چمدون به دست دید شوکه پرسید: کجا میری دختر؟ کجا میخوای بچه امو ول کنی بری اونم با این حالش؟! -نگران نباشید مهتاج خانوم، آقا افشار رو خبر کردم تو راهه، امروز یا فردا میرسه. سواد اون بیشتر از منه بهتر می‌دونه چیکار کنه، نگران هم نباشید حتی فردا هم برسه چیزیش نمیشه! با اجازه اتون! یک قدم که برداشتم بازوم رو گرفت و گفت: کجا میخوای بری دختر؟ خسرو خان چی میگه؟ چی گذشته بین شما تو این چند ماه؟ چه بلایی سر زندگیتون اومده؟** با افسوس گفتم: خیلی دیره واسه پرسیدن این سوالا! با اجازه اتون آقام خیلی وقته بیرون منتظره. بازوم رو ول کرد و راه افتادم سمت در، از خونه بیرون رفتم، خاتون و مهتاج خانوم دنبالم اومدن و سعی کردن من و آقام رو منصرف کنن اما نه من نه آقام هیچ کدوم کوتاه نیومدیم،حتی اگه آقامم اجازه میداد من نمیموندم، احمد خان دستاش رو تو هم قفل کرده بود و فقط نگاه میکرد! چمدونم رو دادم دست اردشیر و سوار ماشین شدم، آقام منو سپرد به اردشیر و گفت: من نمیتونم الان باهاتون بیام ولی بهت سر میزنم تو چند روز آینده، حرفامو یادت نره اردشیر، خانوم رو ببر عمارت خودمون، نمیخوام ساده پیداش کنه! به احدی جاش رو نمیگی. اردشیر چشمی گفت و آقام جلوی خونه صورتم رو بوسید و یه مقدار دیگه پو..ل بهم داد و توصیه کرد مراقب خودم باشم و رفت، اردشیر که ماشین رو راه انداخت بغض کردم تا جایی که دیگه هیچی پیدا نبود همه اش برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم که شاید دیار بیاد نذاره برم، اما همه اش امید واهی بود! نمیتونستم باور کنم همه چی انقد سریع عوض شد، دستایی که شفا بخش بودن سی‍.لی زدن! زبونی که جز به محبت نمیچرخید پر از کی‍.نه و سیاهی شده و من که به قصد موندن و ساختن اومدم، رفتم و ویرانه های زندگیم رو همون طوری رها کردم! از آبادی که خارج شدیم چشمام رو بستم و با تکونای ماشین طولی نکشید که خوابم برد... وقتی چشم باز کردم جلوی در خونه بودیم و اردشیر تو ماشین نبود، از ماشین پیاده شدم و اردشیر رو صدا کردم دوان دوان از خونه بیرون اومد و گفت: بیدار شدین خانم؟ اومدم تو خونه ببینم سرد نیست! شما بفرمایید تو، واسه شام هر چی صداتون کردم بیدار نشدین. -گرسنه نیستم. +بفرمایید تو خانوم من چمدونتون رو بردم تو خونه! سرم رو تکون دادم و رفتم تو، اردشیر گفت: من برم یه سری خرت و پرت بخرم برمی‌گردم!
چند روزی از ماجرا گذشته بود، رفت و آمد عمه به خونه مون زیاد نبود، هربار با شرمندگی میومد، امروز گوشیم و که از اون شب تو ماشبن کارن جا گذاشته بودم رو آورده بود، هرروز میومد و کنارم یه ساعتی می نشست و درد و دل می کرد و می رفت، می گفت که این چند روز کارن و درست و حسابی ندیده، بهم گقت شرایط سختی داره، چون تو خونه ی بابابزرگ ساکنه نمی تونه با کارن برخورد مناسب رو داشته باشه، برای همین دنبال خونه می گشت، با کارن اوضاع خوبی نداشتن و از پدر احسان کمک گرفته بود، چند خونه پیدا کرده بودن، دوتا رو دیده بود، بقیه اشم به روزهای آتی موکول کرده بود، بهم قول داد که به محض این که وضعیت خونه اش درست شه بشینه و با کارن مفصل در مورد این موضوع صحبت کنه. من دیگه امیدی به بهبود شرایط نداشتم، کارن به طرز فجیعی از چشمام افتاده بود. طوری که دیگه‌ نمی خواستم بهش فکر کنم، چون ناخداگاه یا اون لحظه ها تو ذهنم جون می گرفتن. با ورود مادرم عمه صحبتشو قطع کرد. - زهراجان مهمون داری! عمه بلند شد و گفت: - پس من زحمتو کم می کنم. مادرم سریع گفت: - نه بشین عزیزم، غریبه نیست، آشنائه! سریع چادرم و پوشیدم، با ورود احسان، عمه حالت چهره اش تغییر کرد، توی خودش رفت، دسته‌گلی توی دستش بود، احوالپرسی گرمی کرد و گل و روی دراور گذاشت، عمه روی تخت و احسان روی صندلی کنار تخت نشست. - بهتری؟ تشکر کردم، عمه بهم ریخته بود، سرش و پایین انداخته بود و معذب رفتار می کرد.احسان رو به عمه گفت: - عمه چرا سرتو بالا نمیگیری و نگام‌کنی؟ قهری؟ عمه شوکه نگاش کرد و گفت: - نه عزیزم برای‌چی قهر باشم؟ - خاطرات شمال و میگم! انگار مخصوصا یادآوری کرد تا عمه رو آزار بده.
🤝♥️ -الان جایی باز هست اول صبحی؟ ساعت چنده؟ +یه سری کار دارم خانوم اول اونا رو انجام میدم بعد، شما برید استراحت کنین. -اردشیر برگشتی چند تا کارگر بیار خونه رو دستی بکشن! چشم گفت و سوار ماشین شد، منم رفتم تو خونه، حیاط پر برگ درختا بود و حوض وسط حیاط حسابی کثیف! بعد از مرگ مامانم آقام دیگه اینجا نیومد! فقط گاهی مادربزرگم سر میزد که به نظرمیومد این اواخر نیومده.خونه به یه تمیزی درست حسابی نیاز داشت. چرخی تو خونه زدم و ملحفه سفید روی مبل ها رو برداشتم و رفتم تو اتاقی که متعلق به مادرم بود و چند ماه اول زندگیشون رو اینجا گذرونده بودن. نفس آه مانندی کشیدم و یه ملحفه تمیز پیدا کردم و یه گوشه دراز کشیدم، تشنه خواب بودم! ایندفعه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک ظهر بود. از جام بلندشدم صدا های ریزی از آشپزخونه میومد، رفتم تو آشپزخونه و با دیدن مادربزرگم لبخندی رو لبم نشست، رفتم سمتش و گفتم: آنا! چرخید سمتم و آغوشش رو برام باز کرد و گفت: خوش گلیدین گوزلیم!(خوش اومدی خوشگلم) -اورگیم سنی استیردی آنا (دلم برات تنگ شده بود مامان) +قدمنرون گوزلریم اوستنه (قدم روی چشمم گذاشتی) -چشمت سلامت؛ کی اومدی چرا بیدارم نکردی؟ +انگار خیلی خسته راه بودی، هر چقدر خودم این کارگرا سر و صدا کردیم اصلا تکون نخوردی! بیا یه چیزی بخور مادر، رنگت پریده. نشستم رو صندلی و گفتم: شما خونه رو تمیز کردی؟ -تمیز که نه! دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم، بقیه اش رو باید تنبلی رو کنار بذاری بیای کمک! چشمی گفتم و مشغول غذا شدم اون روز نهار و صبحانه ام یکی شد! غذام رو که خوردم مادربزرگم گفت: موندم تو کار بابات! تورو فرستاده تو این خونه که باید تعمیر بشه! ما رو قابل ندونسته؟ -نه آناجان! این چه حرفیه؟ جریانش مفصله! سر فرصت تعریف میکنم. سرش رو تکون داد و گفت: ببینمت تورو! سرم رو بالا گرفتم و گفتم: چی شده؟ -حامله نیستی؟ چند لحظه ای مکث کردم و گفتم: نمی‌دونم! -نمیدونی؟ مگه میشه که آدم ندونه! +خب شک دارم، ول کن اونو آنا، مهم نیست. -مهم نیست؟ کی گفته مهم نیست؟ نباید شوهرت بدونه؟ +من از دست شوهرم پناه آوردم اینجا. اخماشو تو هم کشید و گفت: بشین همینجا و جریان رو تعریف کن برای من، بدونم چی شده که تنهایی و پنهونی اومدی اینجا؛ دور از چشم شوهرت!
عمه سرشو پایین انداخت و به سرامیک های کَف زُل زد. این جو سنگین آزارم می داد. این که آخر این ماجرا ختم به من می شد، می خواستم این بحثی که هنوز نشده رو زود جمع کنم که احسان دوباره گفت: - سنگشو به سینه زدی، حالا با وجود بی آبروییش نمیتونی حتی سرت و بالا بگیری. عصبی گفتم: - آقا احسان؟ عمه یکدفعه ای چنان سرشو بالا آورد که ترسیدم، با این که خجالت می کشیدم نگاش کنم سنگینی نگاهشو حس می کردم. - منظورت چیه احسان؟ درست حرف بزن، چرا با طعنه‌حرف میزنی؟ احسان پوزخندی زد. - منظورم و خوب فهمیدی عمه، لازم به توضیح اضافه ای نمی بینم، دسته گل نوردیده ات خیلی بزرگه، به این سادگی نمیشه جمعش کرد، کاشکی اون جمع توی شمال انجا بودن، اون‌وقت می خواستم بیینم‌، چه دفاعیه ای برای اون شازده پسرت داشتی. صدای عمه بدنم و لرزوند. - زهرا؟ احسان چی میگه؟ هول شدم و گفتم: - نمی دونم! احسان دوباره گفت: - شما جواب من و بده، چرا از جواب دادن فرار می کنی و سوال و با سوال جواب می دی؟
🤝♥️ سیر تا پیاز ماجرا رو از همون چهار پنج ماه پیش براش تعریف کردم تا همین الان! ضربه ای روی پاش زد و با افسوس بهم نگاه کرد و گفت: اینهمه وقت از شوهرت پنهون کردی که چی؟ چرا راستش رو بهش نگفتی؟ دختر، دروغ و پنهان کاری آفت زندگیه! زدم زیر گریه و گفتم: آنا من فقط ترسیدم! بخدا ترسیدم زندگیم از دست بره که رفت. +از زبون خودت میشنید خیلی فرق داشت با هفت پشت غریبه؛ اون ساواش گو،ر به گو،ر شده که داره زن میگیره چیکار زندگی تو داره خدا می‌دونه. با بغض گفتم: چیکار کنم آنا؟ زندگیم رو هواست، من اینجام فراری از دست شوهرم، دیار هم اونطور زخمی و مجروح...پشیمونم آنا! تو به لحظه جوش آوردم راه افتادم بیام اینجا و تو اون حال ولش کردم. آنا نفس عمیقی کشید و گفت: حتما خیری هست مادر، غصه نخور کاریه که شده، اول از همه یکم که خستگیت در رفت باهم میریم پیش دکتر، ببینم اوضاع از چه قراره؛ ایلماه! عقب هم انداختی؟ سرخ شده از خجالت سر تکون دادم و گفتم: قبلا هم اینطور شدو آنا جان، فکر نکنم چیزی باشه! -هست! من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم دختر جون! از آشپزخونه بیرون رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، حالا تمیز و مرتب شده بود، آب حوض رو هم عوض کرده بودن و دیگه خبری از اون کثیفی و سیاهی نبود. دم غروب به اصرار آنا واسه دکتر رفتن آماده شدم. راوی: دیار: -بترمرگ مرتیکه!کجا میخوای بری با این حالت؟ مگه جاشو میدونی که هلک و هلک راه افتادی بری؟ پیراهنم رو با هر ضرب و زوری بود پوشیدم، از شدت درد عرق رو پیشونیم نشسته بود، نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و گفتم: پیداش میکنم! شده خاک تبریز رو به توبره بکشم ولی پیداش میکنم. مگه کیو داره اونجا جز خانواده مادرش؟ حتما همونجاست. -دِ آخه مرد نا حسابی،چهار ماه تموم زنتو ول کردی کَکِت هم نگرید؛ حالا سر ده روز اینطوری مجنون شدی؟ دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟ با دست سالمم یقشو گرفتم و گفتم چیه را به را همه اون چهار ماه را به رخم میکشن! آره چهار ماه ازش دور بودم ولی میدونستم کجاست آمار لحظه به لحظه ش رو داشتم میدونستم کِی، کجا و با کی بیرون رفته حتی آمار نفس کشیدناش رو داشتم پیشش نبودم اما چهار چشمی میپاییدمش که بلایی سرش نیاد ولی حالا چی ؟نه میدونم کجاست ،نه میدونم چیکار میکنه میفهمی؟ خبری ازش ندارم ده روزه هیچ خبری ازش ندارم ! مگه تبریز چقدر بزرگه؟! شده خونه به خونه بگردم پیداش کنم. - صبرت فقط یک هفته بود ؟ گوش کن دیار تو هرجا بخوای بری من نوکرتم باهاتم میام، ولی اول از همه خودت هنوز خوب نشدی اگر زخم عفونت کنه چی؟  دوم اینکه بزار جفتتون آروم بشین الان جاتون عوض شده اون موقع اون ازت بیخبر بود حالا تو اینطوری
عمه از روی تخت بلند شد و کیفشو رو شونه اش انداخت. - اگر هم مشکلی باشی به تو مربوط نیست، بهتره دخالت نکنی. و بدون خداحافظی سمت در اتاق رفت، بلند شدم و پشت سرش راه افتادم، داشت کفشاشو می پوشید که گفتم: - کجا میری عمه؟ بذار توضیح بدم! صداش می لرزید. - چی و توضیح بدی؟ همه چی و کَف دست احسان گذاشتی که چی؟ فکر کردی شاه کار کردی، وجه ی کارن و بشکنی وجه ی تو زیر سوال میره، اونی که بهش تعرض شده تویی، پس به جای این که پیش یکی مثل احسان درد و دل کنی و آبروتو چوب حراج بزنی، بهتر بود این موضوع بین خودمون می موند تا یه راهی برات پیدا می کردم، ولی خراب کردی دختر، ازت توقع نداشتم. می دونم پسرم گندزده، می خواستم درستش کنم، حالم این روزا به خاطر تو بده، فکر می کردم دختر عاقلی هستی. نتونستم حرف بزنم، لال شدم و به عمه زُل زدم، مادرم اومد و با دیدن حال عمه، ازم پرسید چی شده، عمه دیگه نموند و به طرف در حیاط رفت و بعد از این که بیرون رفت محکم اونو بهم کوبید. مبهوت خیره ی در بودم، مادرم من و برگردوند. - چرا عمه ات رفت؟ احسان که‌ نمی دونم کی از اتاق بیرون زده بود، گفت: - عمه به خاطر من رفت زن عمو، مشکلش من بودم. مادرم رو کرد به احسان و گفت: - آخه چرا؟ - به خاطر گذشته، شما خودتونو ناراحت نکنید. مادرم در ورودی رو بست. دست من و گرفت و سمت مبلمان آورد. - بشین اینجا، تو لازم نیست حرص بخوری، احسان جان شما هم بشین، میرم چای بیارم. احسان چشم گفت و با فاصله ی کمی کنارم نشست، نگران قصد و نیت احسان بودم، دیگه‌ نمی تونستم به هیچ کسی اعتماد کنم، می ترسیدن همونطور که‌منظورشو به عمه رسوند به پدرم و مادرم هم برسونه تا گذشته رو برام جبران کنه.
ادامه .... 🤝♥️ - صبرت فقط یک هفته بود ؟ گوش کن دیار تو هرجا بخوای بری من نوکرتم باهاتم میام، ولی اول از همه خودت هنوز خوب نشدی اگر زخم عفونت کنه چی؟  دوم اینکه بزار جفتتون آروم بشین الان جاتون عوض شده اون موقع اون ازت بیخبر بود حالا تو اینطوری یکم حال اونو میفهمی! میفهمی که بعد از چهار  ماه دوری و بی خبری توپ و تشر نمیخوای یکم روی خوش و زبون نرم می خوای به قول خودت کجا رو داره بره حتما پیش خانواده مادرشه خیالت راحت طوریش نمیشه! -گیرم که خیالم راحت شد !دلمو چیکار کنم؟این بی صاحاب رو  چیکار کنم هان؟چطوری جلوش رو بگیرم؟ +اون بی صاحاب شده درمان داشت ولی صاحب خرش جفتک انداخت دردش رو فعلاً بی درمون کرد پس بسوز و بساز. -نمیتونم افشار، بفهم منو!چطوری حالیت کنم؟ +حالیکه دردت چیه! ولی خودخواه نباش، الان بری دنبالش فکر می‌کنی چی میشه؟ قربون صدقه اون زبون عین زهر مارت می‌ره یا دورت اون اخلاق گ.هت میگرده؟ نخیر! دوباره میزنه تو پرِت! بدبختی از نو شروع میشه، بذار یکم آروم بشه یکم درد دوری و فراق بکشی! بعدش خودم دربست در اختیارتم، باهم خونه به خونه تبریز رو میگردیم! -یکی انگار دستش رو گذاشته رو گذاشته بیخ گلوم و محکم فشار میده ، بهش گفتم تبریز خط قرمز منه! میدونست و رفت. -یه کی‍.نه دیگه به دل گرفتی؟ میخوای تا ته دنیا اینطوری ادامه بدی؟ میخوای برش گردونی دوباره حونشو تو شیشه کنی و این دفعه یک سال ولش کنی؟ اصلا همون بهتر که نری! هر کاری میکنم که جلوتو بگیرم! مردک رو ببین! اومد سمتم و ضربه آرومی به شونه سالمم زد و گفت: بشین فکر کن با خودت کنار بیا، اگر میخوایش کی‍.نه و کدورت رو بریز دور! از نو شروع کن ولی اگر میخوای باز این رفتارات رو از سر بگیری برو طلا..قش بده! هم خودت هم اون هم مارو راحت کن! مکثی کرد و گفت: میدونی کجا رو اشتباه رفتی؟ پرسشی نگاهش کردم،ادامه داد: زنت رو به تنهایی! به نبودت عادت دادی! جوابی برای حرفش نداشتم! راست می‌گفت، اشتباه کردم! فکر کردم اینطوری آروم میشم ولی نشدم، فکر میکردم زمان بگذره حل میشه ولی نشد! رو بهش گفتم: الان میگی چیکار کنم؟ مگه نمیگی عادت کرده به نبودم؟ بذارم طولانی تر بشه؟ که دیگه یادش بره دیاری هم هست؟ + الان تو آرومی ؟ببینیش قول میدی دعوا راه نندازی؟ قول میدی مثل آدم بری منتکشی دست زنتو بگیری برگردونی؟ نه دیگه! بری اونجا جار و جنجال راه میندازی، دعوا می‌کنی! بشین یکم درد فراق بکش! چهار ماه گذشته ده روز دیگه هم روش! ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم: برو زنتو یکم بگردون، شما رو هم اسیر کردم! -من اسیر خودتم لامصب! افسون هم میبرم برگرده، همچین چسبیده به اون گاو و گوسفندا به من نمیچسبه! دوتاییمون بدبختیم! از زن شانس نیاوردیم!
سمت احسان نگاه کردم و گفتم: - به چه حقی به عمه این حرفارو زدی؟ برعکس من، احسان آروم بود. - لازم بود که گفتم! اشک تو چشمام حلقه زد. - هرجا لازم باشه میگی، به همین راحتی؟ این آبروی منه، مگه آبروی من‌مسخره بازیه که هرجا لازم باشه بگی، اصلا به چه حقی؟ کلافه نفسی کشید، اخماش زود تو هم رفت و گفت: - حق با تواِ، تو درست میگی، باور کن که آبروی تو آبروی منه، تو دخترعموی منی، چطور میتونم آبروتو ببرم؟ اگه به عمه اون حرفارو گفتم عصبی بودم، چون بازیت دادن و دست رو دست گذاشتن، چرا پسرشو مجبور نمی کنه تا به اینجا بیان، چون حریفش نبود، چون براش مهم نیست، اون که آسیب ندیده، این تویی که آسیب دیدی و از اون کثافت زخم خوردی، من به فکرتم زهرا، نگرانتم، چرا این و نمی فهمی؟ چرا فکر می کنی بدتو میخوام؟ با اومدن مادرم اشک چشمام و زود پاک کردم، مادرم برامون شربت آورد و کنار من نشست و بلند گفت: - به نظرت عجیب نیست که کارن چند روزیه که غیب شده؟ نکنه از اتفاق تو بیمارستان ناراحته؟ تو نامزدشی مثلا؟ یه احوال نباید ازت می گرفت؟ نمی دونستم چی بگم که احسان به دادم رسید. - دنبال خونه اس، عمه‌میخواد جدا زندگی کنه. سرش شلوغه! مادرم ابرویی بالا انداخت، احسان همه چی و می دونست و این من و می ترسوند. - چرا چیزی به من نگفت؟ آروم گفتم: - شاید یادش رفته! مادرم دوباره گفت: - به هرحال هرچقدر هم سرش شلوغ باشه، نامزدش واجب تره! احسان جواب داد. - خداروشکر زهرا حالش خوبه، اونم حتما بی اطلاع نیست، فقط وقت نکرده بیاد تا حضوری ببینتش! مادرم دلخور گفت: - چی بگم والا! شربتشو خورد و باز به اشپزخونه برگشت، احسان آروم بهم گفت: - من هواتو دارم! نمی ذارم کسی چیزی بفهمه.
🤝♥️ خندیدم و گفتم: دوباره شد افسون؟ خندید: دله! خره دیگه، حرف حالیش نیست که! منم گفتم گذشته ها گذشته، منم مقصرم دعوا کنم که چی؟! حالشو ببرم لااقل! این شد که افسانه شد افسون قدیم!توام آدم باش مردک؛ دنیا دو روزه! هر چی شده مال قبله، بفهم بذار کنار لج بازی رو! -خب کی بریم؟ فردا؟ +هر وقت صلاح دونستم میریم! به کارای اشتباهت بشین فکر کن! افشار از اتاق بیرون رفت، دور خودم چرخیدم آروم و قرار نداشتم، هزار جور فکر و خیال میکردم، نمی‌دونستم کجاست و چیکار می‌کنه و همین بیشتر بهمم میریخت. کشو میزم رو باز کردم و عکس سیاه و سفید دونفره ای که باهم تو تهران گرفته بودیم رو در آوردم و نگاهی به صورت خندونش انداختم! آخرین خنده هامون بود انگار! بالاخره بعد از این چهار ماه و نیم به خودم اعتراف کردم که دلم براش تنگ شده، برای سرخ شدنش موقع حرص خوردن! واسه خندیدناش، حتی دلم برای روزایی که اعصابم رو بهم می‌ریخت هم تنگ شده بود. چند ضربه به در اتاق خورد؛ سریع عکس رو برداشتم و بله ای گفتم، مامان اومد تو اتاق و گفت: خوبی پسرم؟ -الهی شکر، خوبم مامان. +نمیخوای حرف بزنی بعد ده روز؟ نمیری دنبال زنت؟ **-میرم مامان جان، میرم! نگران نباش. به موقع اش برو، وقتی هم خواستی بری تنها نرو، بگو من و بابات هم همراهت بیایم بلکه این قهر و آشتی با ریش گرو گذاشتن پا در میونی ماها حل بشه.** -چشم! شما غصه نخور، بسپارش به من. **+سپردیم به تو که اوضاع و احوال زندگیت شده این، لازم بود انقد زنتو تنها بذاری؟ خسته از حرفای تکراری گفتم: بحث تنهایی نیست مادرِمن! دعوای زن و شوهریه، انشاالله حل میشه! مامان سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت، از پشت پنجره ای که همیشه کنارش می ایستاد به حیاط پر تکاپو نگاه کردم، افشار هم داشت با افسانه بیرون می‌رفت، انگار تو این دنیا فقط من محکوم به تنهایی بودم! دمی گرفتم و فرستادم دنبال کبیر، دست راست آقام بود و قابل اعتماد، نگاهی به رد زخم روی صورتش انداختم و یاد حرف ایلماه افتادم! لبخند کجی زدم و گفتم: می‌خوام بگردی و ببینی این خرابکاری کار کی بوده، کی به خودش جرات این غلط اضافه رو داده؟  هر کس که هست حتما سری بعد مغز یا قلبمو نشونه میگیره! -رو چشمم آقا، لازم نبود بگین من خودم دنبالش هستم. +هر چی دستگیرت شد بی خبرم نذار! چشمی گفت و بیرون رفت دوباره من موندم و یه دنیا فکر و خیال، سیگاری گوشه لبم گذاشتم و به آخرین روزی که پیش هم بودیم فکر کردم؛ اون جونمو نجات داد ولی من عوض تشکر ت‍.هدیدش کردم!
- من احتیاج به مراقبت کسی ندارم، خواهشا به زندگی خودت برس! آرنجشو به دسته ی مبل تکیه داد، دستشو زیر چونه اش زد و لبخند تلخی زد. - تو قصد من و میدونی و اینطوری با زبونت آزارم میدی، ولی باشه! نفس عمیقی کشید و ادامه داد. - هرطور تو بخوای همون میشه! مادرم میوه آورد، احسان همزمان با اومدن مادرم بلند شد. مادرم زود گفت: - بلند شدی چرا؟ بشین میوه بخور! مشخص بود که از دستم دلخوره، برای همین می خواست بره. نمی خواستم مانعش شم، این جماعت که از من دور بودن حال بهتری داشتم. نگاهی بهم انداخت و رو به مادرم گفت که براش کاری پیش اومده، مادرم می خواست بازم تعارفش کنه که صدای زنگ موبایلش این اجازه رو بهش نداد. احسان دست کرد توی جیبش و یه جعبه ی کوچیک و بیرون آورد، متعجب نگاهش کردم. نگاهی به مادرم انداخت تا خیالش راحت بشه که حواسش بهمون نیست، فاصله اشو باهام کم تر کرد و جعبه رو به سمتم گرفت و آروم گفت: - خیلی وقته که اینو برات گرفتم، وقتی کارن ازت خواستگاری کرد دیگه نتونستم بهت بدمش، ولی الان وقتشه، این و من به نیت تو گرفتم، پس مال توئه، بدون هیچ قصد و نیت و منظوری، فقط به عنوان هدیه از این پسرعموی نالایقت قبولش کن. نمی دونستم چیکار کنم، دوباره گفت: - تا زن عمو ندیده بگیرش، نمی خوام اون ببینه و فکری در موردم بکنه! وقتی اینجوری گفت، جعبه رو از دستش گرفت و بین مشتم پنهونش کردم، تلفن مامان که‌تموم شد، احسان خداحافظی کرد و بیرون رفت، مادرم پشت سرش رفت و من موندم و جعبه ی که کف دستم بود.
🤝♥️ جونمو نجات داد ولی من عوض تشکر ت‍.هدیدش کردم! فکر میکردم نتیجه بده، بترسه، بمونه! اما برعکس شد، هر چی فکر کردم نشد که بشه! راوی: ایلماه: آنا: بیا یکم غذا بخور دختر، خودت هیچی اون بچه چه گناهی کرده؟! بغض کرده گفتم: کدوم بچه آنا؟ دلت خوشه یا یادت رفته دکتر چی گفت بهم؟ -هی دکتر دکتر می‌کنی برام! خدا که نیست، یه چیزی گفته دیگه! خدا؟ اولین قطره اشکم که ریخت از جا بلند شدم و گفتم: لابد یه چیزی حالیشه که میگه، ولش کن آنا جان، من دلم و کمرم درد می‌کنه میرم بخوابم. -میری بخوابی یا گریه کنی؟بیا ببینم شکم گرسنه نخواب! بی توجه به صدا زدناش رفتم تو اتاق و تا رو تخت دراز کشیدم اشکام جاری شد، دل و کمرم درد میکرد و حال همون روزایی رو داشتم که بچه ام از دست رفت. حرف دکتر تو گوشم می‌پیچید و لحظه به لحظه ناامید تر میشدم، رحمم ضعیفه بچه پایینه، احتمال س‍.ق‍.ط هست! وای اگر که چیزی میشد و به گوش دیار می‌رسید حتما ایندفعه حکم مر..گمو صادر می‌کرد. وسط هق زدنام در اتاق باز شد، میدونستم آناست پتو رو کشیدم رو سرم و با صدای گرفته گفتم: آناجان؛ میخواستم بخوابما! -از صدات پیداست که میخواستی بخوابی، پاشو ببینم دیگه نمیذارم اینجا بمونی! تو این خونه دورت خلوته همه اش فکر و خیال میکنی، اونجا چهار نفر دورت رو میگیرن حواست پرت بشه. +نمیتونم آنا! جون ندارم بخدا. نشست کنارم و پتو رو از سرم کشید و گفت: عوض گریه کردن پاشو مناجات کن به درگاه خدا؛اینو بفهم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته مادر! تو چرا انقد ناامیدی؟ دکتر گفت ممکنه بچه نمونه! زبونم لال، نگفت حتمی! من خیلی خوب یادمه چی گفت: گفت استراحت کن، توکل کن بخدا، دوا هم که بهت داد، لب نزدی به هیچ کدوم! هیچ کاری نکردی و میخوای بچه هم بمونه؟ با بغض گفتم: کدوم خدا؟ خدا خیلی وقته پشت به من کرده، دیگه منو نمی‌بینه! -استغفرا... دختره زبون نفهم رو ببین! از کی تا حالا کفر خدا رو میگی؟ گناه خودت رو پای خدا ننویس، مگه خدا گفت دروغ بگو و پنهون کن که وضع زندگیت بشه این؟ -نه،ولی خدا میتونست مادرمو نگه داره برام که انقد سختی نکشم! +خدا مادرت رو گرفت ولی یه زندگی درست درمون و یه شوهر خوب داد که همه تو حسرتش بودن، خودت قدر ندونستی گله چی رو به خدا میکنی؟ حالا هم بلند شو عوض گله، دعا کن به درگاهش که اگر صلاح و مصلحت هست بچه رو نگه داره برات اگرم نیست که راضییم به رضاش! حتما حکمتی هست پشت کارش.
به اتاقم رفتم و در و پشت سرم بستم و تکیه ام و به در دادم، جعبه رو باز کردم و از دیدن گردنبند با پلاک اسمم تعجب کردم، برش داشتم و به پلاک که می چرخید چشم دوختم، چرا نمی تونستم این احسان و باور کنم؟ پوفی کشیدم و گردنبند و دوباره توی جعبه و کشوی دراور گذاشتم. گوشیم داشت زنگ میخورد، از شارژ جداش کردم و وقتی شماره ی کارن رو روی صفحه دیدم قالب تهی کردم، دستام لرزید‌. نمی خواستم جواب بدم، چندباری تماس گرفت، گوشیمو سایلنت کرده بودم تا مادرم حساس نشه. یا زنگ زدنش اونقدر استرس گرقته بودم که ناخداگاه دستام سرد شده بود. در اتاق که‌کوبیده شد به خودم اومدم. مادرم داخل شد، گوشی خونه دستش بود، اومد جلو، گوشی رو گرفت جلوم و گفت: - چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ کارنه! بگیر باهاش صحبت کن، میگه چندبار زنگ زده به گوشیت! نفسم توی سینه حبس شد، به ناچار گوشی رو از مادرم گرفتم، منتظر شدم تا بره بیرون، وقتی رفت گوشی رو نزدیک گوشم بردم. داشت الو می گفت، از استرس یهویی که یه قلبم سرازیر شده بود، نمی تونستم آب دهانم رو قورت بدم، کارن باهام چیکار کرده بود؟ - صدامو می شنوی نه؟ آروم بود، ادامه داد. - احسان اونجا چیکار داره؟ رفته یا هنوز اونجاست؟ چشمام و بستم و با سردی گفتم: - خونه ی عموشه، هروقت دوست داشته باشه میاد!
پوزخند صدادارش توی گوشی پیچید و با طعنه گفت: - نه بابا، زبونتم که در اومده! نمی دونستم با یه شب کنارت بودن می تونم یه همچین چیزی ازت بسازم! بی اختیار گفتم: - خفه شو آشغال! با لحن مسخره ای گفت: - فکر کردی تموم شده؟ نه! من و تو هنوز خیلی با هم کار داریم، اون شب بهم مزه کرده، فکر نمی کردم اینقدر خوب باشی! به وضوح می لرزیدم، در حالی گوشی و تو دستم به زور نگه داشته بودم گفتم: - دیگه تو خواب دستت بهم برسه! بهم‌خندید و گفت: - فردا می بینمت دختردایی! قطع شد، گوشی و روی تخت انداختم و با حال افتضاحی که داشتم توی اتاق شروع به قدم زدن کردم. مادرم وارد اتاق شد، با دیدنم نگران شد و پرسید. - چته؟ چی شده؟ کارن بهت چیزی گفت؟ قلبم از تکرار صحنه های اون شب محکم می تپید و هیچ چیز دست خودم نبود، به چهره ام نگاه کرد و گفت: - حرف بزن زهرا، چته؟ بغلش کردم و همین که صورتم و تو گردنش فرو کردم زیر گریه زدم، سعی داشت آرومم کنه ولی قلبم داشت می ترکید! هرچی که گریه می کردم سیر نمی شدم. از صدای گریه ام محدثه هم وارد اتاق شد، با مادرم من و به هال بردن، مادرم رفت تا برام آب قند درست کنه، چون مادرم گفت که بدنم سرد شده، محدثه کنارم موند، آروم بهم گفت: - کمکی ازم برمیاد؟ کارن چیزی بهت گفته؟ با گفتن حقیقت به محدثه وضعیت بدتر می شد، با بغض سرم و به نفی براش تکون دادم. مادرم آب قند آورد و بعدش رفت تو اتاقم و با گوشی خونه برگشت، زده بود رو اسپیکر، صدای بوق توی هال پیچید، آب قند و سرکشیدم، صدای کارن که تو گوشی پیچید قلبم کنده شد. مادرم با حالت کلافه ای گفت: - چی یه زهرا گفتی که بعد از تماست حالش بد شده؟ کادن سکوت کرده بود، محدثه با چشمایی که ریز شده بود گوش می داد تا ببینه چی دستگیرش میشه!
🤝♥️ بیخیال برگشتم تو جام و تا دوباره چشمام گرم شد با صدای یاالله بلندی که تو خونه پیچید تو جام نشستم.چنان ترسیدم و نگران شدم که همونجا دلم درد گرفت و دستام به لر..زه افتاد. نفسام تند شد و تو دلم گفتم: کابوسم برگشت! حالا منو می‌بره باز زجر کش می‌کنه. بغض کرده بودم نمی‌دونستم کجا برم چطوری فر.ار کنم! صدای آنا رو شنیدم: بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین. -ممنون، ایلماه هست؟ تو دلم خدا خدا کردم که آنا بگه نه اما گفت: هست پسرم ولی خوابه! -کجا؟ همین اتاق! کم مونده بود پس بیوفتم، خودمم نمی‌دونستم از چی و کی انقد میترسم! آنا هم نه گذاشت نه برداشت گفت: آره پسرم! تو همین اتاقه، زود خوابیده بیدارش کنی بهتره! سریع رو جام دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم کشیدم بالا، صدای دستگیره در که بلند شد آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نلرزم! صدای بسته شدن در و نزدیک شدن قدماش رو شنیدم، نشستنش کنارم رو حس کردم! دستش رو کشید بین موهام و پتو رو کشید پایین و گفت: اگر خوابی قلبت چرا انقد تند میزنه؟ دکتر لازمی! انگشتش رو کشید رو صورتم، بی اراده پلکم پرید! نفساش رو صورتم حس کردم: خودتو به خواب نزن! واسه من که عین کف دستی تشخیص خواب و بیداریت کاری نداره کم مونده بود پس بیوفتم، وقتی یاد بی محلیاش و حرفای طعنه دارش میوفتادم دلم می‌گرفت از اینهمه بی مهری! دستش روی صورتم حرکت می‌کرد و قلبم تند تر میتپید، دقیقا همون موقع که مقاومتم داشت می‌شکست و میخواستم چشمام رو باز کنم، چند ضربه به در اتاق خورد، عقب کشیدن دیار رو حس کردم! دستگیره در بالا پایین شد و صدای داییم تو اتاق پیچید: بیدار نشد؟ -نه نشد، خوابه هنوز! دایی: پس شما تشریف بیار بیرون میدم آنام بیدارش کنه. دوست داشتم پاشَم صورت داییم رو بوسه بارون کنم! اصلا و ابدا آمادگی رو به رو شدن باهاش رو نداشتم. دیار باشه آرومی گفت و بیرون رفت، تونستم نفسم رو بیرون بدم.تو جام چرخیدم و نگاهی به در بسته انداختم، یکم که سر حال اومدم از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم و یه گوشه نشستم تا آنا بیاد.زیاد منتظر نموندم و در باز شد و اومد پیشم و گفت: بیدار شدی؟ -بیدار بودم. +پس چرا نمیای بیرون؟ بیا دیگه، نشستی که چی بشه؟ -نمیخوام بیام آنا! ازش میترسم حالمو بد می‌کنه، از وقتی صداشو شنیدم دست و پام میلرزه نفسم به زور درمیاد، چطوری ازم میخوای بیام بشینم پهلوش؟ بفرستش بره!