eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
34.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝♥️ اومدن مهتاج خانوم باعث شد حرفمون نصفه بمونه، وسایل پزشکیم رو سعی کردم با آب جوش و حرارت آتش تا جایی که میشه تمیز کنم. حالا که به مرحله عمل رسیده بودم، دستام می‌لرزید! یه چیزایی دیده بودم ولی انجام هرگز! دیار **توضیحی داد که چیکار کنم!تو دلم شروع کردم دعا خوندن و رو به دیار گفتم: فکر کنم چند نفری باید بیان کمک! نمیتونی دردش رو تحمل کنی! بی حسی نداریم! -میتونم!** درحالی که بلند میشدم گفتم :چرا بیهوش نمیشی که لااقل کمتر حرف بزنی؟ از اتاق بیرون رفتم و از شاهرخ خواستم بیاد کمک؛ برگشتم تو اتاق و با دستایی که کمی می‌لرزید نزدیک شدم، نگاهی به صورت سفید شده اش انداختم انگار هر لحظه که می‌گذشت بیشتر توانش تحلیل می‌رفت، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و لبای خشکیده اش رو تکون داد: نترس! تو میتونی! زخم کاری بود و خون ریزی شدید، تجهیزات هم به شدت کم، دست و پامو گم کرده بود و صدای درد آلودش که توگشم میپچید لرزش دستام رو بیشتر میکرد،باید بی حس میشد تا میتونستم با اندک وسایلی که دراختیارم بود گلو,له رو دربیارم..ولی بی حسی نداشتم، چاره ای نبود و باید تحمل میکرد سخت بود، پارچه ای نزدیک دهنش کردم و گفتم: با گاز گرفتنش دردتو کمتر کن..خراش باید عمیق باشه.. چاقو رو داغ کردم تا استریل بشه کمی از حرارتش که افتاد قسمتی که با گلوله زخم شده بود رو محکم بادستم **گرفتم،زیرلب بسم الله گفتم و چشمامو بستم، چندتاکه نفس عمیق کشیدم چاقو رو نزدیک کرد و در یک آن کشیدم روی زخم..صدای اخ درد آلودش  تو کل بهداری پیچید و حون شره کرد باید ؛ شاهرخ محکم پاهاشو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخوره، باید جلوی حون ریزی رو میگرفتم برای همین با پارچه ای محکم از هردو طرف زخم رو بستم و از شاهرخ خواستم که قیچی رو با حرارت استریل کنه..باید سریع زخم رو میبستم و از عفونت جلوگیری میکردم برای همین انجام سریع خروج گلوله حیاتی بود..شاهرخ که قیچی رو به دستم زخم شکافته شده رو نگاه کردم، محل زخم رو که تمیز کردم میون اه و ناله ای که تو گوشم پیچیده بود به هر مصیبتی که بود گلوله رو بیرون کشیدم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و بلاخره تونستم و خیلی سریع با ابزادی که در اختیارم بود زخم رو ضدعفونی کردم و بخ‍.یه زدم.. کارم که تموم شد عقب کشیدم، دیار چشماش رو محکم بسته بود، قفسه سینه اش به شدت و سرعت بالا پایین میشد، تمام تنش خیس عرق بود! مشخص بود که درد زیادی رو تحمل کرده.**
🤝♥️ زخمش رو با پارچه تمیزی بستم و از شاهرخ تشکر کردم،دیار تقریبا از حال رفته بود، از اوضاعش که مطمئن شدم برای شستن دستام رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا منو دید اومد جلو و گفت: چیشد ایلماه بچه ام سالمه؟ احمد خان هم کنار مهتاج خانوم ایستاد و زل زدن به من، با لبخند گفتم: نگران نباشید، طوری نیست! حالش خوبه فقط الان یکم ضعف کرده، خوب میشه! اینو گفتم و رفتم تو حیاط، دستای حونیم رو شستم، بوی حون باعث میشد دلم بپیچه بهم، آخر سر تحمل نیاوردم و همونجا بالا آوردم!آبی به دست و روم زدم و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه، اصلا نمی‌خواستم به خودم امید واهی بدم! تو این یک سال و چند ماه بعدِ از دست دادن بچه ام چند باری اینطور شده بودم و تهش ذوقم کور شده بود! حالم که جا اومد برگشتم تو خونه، شاهرخ دیار رو برده بود رو تخت، شروع کردم جمع کردن وسایل، شاهرخ هم اومد کمکم و پارچه های کثیف و حونی رو برد بیرون، وسایل پزشکی رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاشون، کنار دیار رو تخت نشستم، شاهرخ پیراهنش رو هم درآورده بود، پلکاش لغزید و ناله ای کرد! چشماش من باز شد با دیدن من گفت: یه کوفتی نیست من بخورم درد اینو کم کنه؟ + نه، باید تحمل کنی تا دردش ساکت بشه! با کمی حرص گفت: فقط اون عوضی رو پیدا کنم.. چیکارش می‌کنی؟ تو توی تنب‍.یه زیادی سخت گیری! شاید بخوای بخاطر این زخمت بک‍.شیش! -میدونی درد زخم زبون حتی از گلو..له هم بیشتره! +چه خوبه که میدونی تا چه حد درد داره! چشمای های بیحالش رو بست و آب دهنش رو قورت داد، سیبک گلوش بالا پایین شد و گفت: درد اینکه از شریک زندگیت هم دروغ ببینی هم پنهون کاری از گلو.له بیشتره! عین یه آهن داغ تو دستت نگه داشتی! نفسی گرفتم و گفتم: اگر خیلی درد داره، رهاش کن! دردش ساکت میشه، طول می‌کشه ولی میشه! -از حال خرابیم استفاده نکن؛ تو جایی نمیری! من سوختن رو ترجیح میدم به رها کردن، میگیری چی میگم؟ خانوم دکتر؟! سر تکون دادم و گفتم: خیلی درد داره؟شونه ات رو میگم. +خیلی! -حالا دیگه دینی به گردنم نداری! این باشه عوض اون سری که مار پامو نیش زد! تا اومد جوابمو بده چند ضربه به در اتاق خورد و آقام اومد تو! معذب از کنار دیار بلند شدم و سر به زیر سلام کردم،سرش رو تکون داد و رو به دیاری که سعی میکرد از جاش نیم خیز بشه گفت: لازم نیست بلند شی! اومدم دنبال ایلماه! وا رفته گفتم: آتا! با اخم و جدی بهم نگاه کرد؛ به خاطر قسمی که خوردم حالا تحت فشارم، دیگه دلم نمی‌خواست برم! دیار انقد بی حال بود که هر لحظه امکان داشت غ‍..ش کنه! به زور به آقام گفت: من گفتم جای زن پهلو شوهرشه! اومد سر زد، حالام برگشته سر زندگیش!
🤝♥️ -من دیگه پیوندی نمیبینم پسر جون؛ الآنم فقط و فقط برای زخمی که خوردی اینجاست نه بیشتر! دخترم رو میفرستم جایی که شأنش حفظ بشه! نه اینکه بخوان مثل گوسفند یا کنیز زر خرید باهاش رفتار کنن! با عصای چوبیش بهم اشاره کرد: جمع کن وسایلت رو. نمی‌دونستم چیکار کنم، تو دوراهی گیر کرده بودم، کم مونده بود اشکم دربیاد؛ برای نرفتن برای شکستن قسمم منتظر یه حرف! یه خواهش یه خواستن از طرف دیار بودم! باید نمی‌خواستم؛ فقط کمی خواهش کمی ناز کشیدن! به اندازه کافی تن‍.بیه شده بودم. آقام گفت: بیرون منتظرم، ماشین روشنه، دست بجنبون! رفت بیرون و من موندم و دیار؛ با همون حال نزارش رو تخت نشست و گفت: تبریز خط قرمزمه! تو اونجا نمیری، حق رفتن نداری، رفتی دیگه برنگرد! خشکم زد؛ انتظار هر حرف و رفتاری رو داشتم جز این! نمیتونستم بغضم رو پنهون کنم، با همون بغض چمدون دست نخورده وسایلم رو از کمد بیرون کشیدم و گفتم: اتفاقا منم میرم که دیگه برنگردم! فرستادم پی افشار بیاد پیشِت! امشب یا فردا میرسه! دیگه نیازی به من نیست! لباسی هول هولی تنم کردم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در! دیار مچ دستم رو گرفت و گفت: از مریض بودنم از بی جون بودنم سواستفاده نکن! بشین سر جات، اینطوری مجبور میشی تا آخر عمرت تبریز بمونی در حالی که زن منی و من...خب چشم خیلیا دنبال منه! یه نمونه اش...! نذاشتم حرف بزنه، چنان با دست آزادم زدم تو صورتش که دستم به گز گز افتاد!با نفس نفس گفتم: اگر یکم مردد بودم واسه موندن! حالا محاله که بمونم! طلا..قم رو ازت میگیرم! اونوقت آزادی دست هر کسی که میخوای بگیری بیاری وسط زندگیت! با کی‍.نه گفتم: این سی‍..لی هم باشه عوض سی‍.لی که از سر ...بهم زدی! بی حسابیم باهم. اخم کرده گفت: یعنی میخوای بری؟ دونه های عرق رو پیشونیش خودنمایی میکرد و نشون از درد و تحلیل  رفتن توانش بود، سرمو رو تکون دادم و گفتم: شک نکن که میرم! بمونم به خودم توهین کردم، آقام راست میگه! تو فکر می‌کنی من کنی‍.ز زر خر.یدتم! من دختر نور چشمی خانم! تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی؛ خودت تو همون خراب شده ای که توش بودی معلوم نیست چه غلطایی کردی که من حتی گوشه ای ازش رو نمیدونم! من فهمیدم که زیادی حیفم برای تو، تمام عمرم رو با شرافت و پاکی زندگی کردم اگر مردی پا تو زندگیم گذاشته از بابت ازدواج بوده که به هر دلیلی نشده! ولی تو چی؟ یه نگاه به عقبه ات بنداز خودت میفهمی من از سرت زیادم!
ادامه ..... 🤝♥️ دستم رو محکم از بین دستش بیرون کشیدم و بدون لحظه ای تعلل رفتم بیرون، مهتاج خانوم که منو چمدون به دست دید شوکه پرسید: کجا میری دختر؟ کجا میخوای بچه امو ول کنی بری اونم با این حالش؟! -نگران نباشید مهتاج خانوم، آقا افشار رو خبر کردم تو راهه، امروز یا فردا میرسه. سواد اون بیشتر از منه بهتر می‌دونه چیکار کنه، نگران هم نباشید حتی فردا هم برسه چیزیش نمیشه! با اجازه اتون! یک قدم که برداشتم بازوم رو گرفت و گفت: کجا میخوای بری دختر؟ خسرو خان چی میگه؟ چی گذشته بین شما تو این چند ماه؟ چه بلایی سر زندگیتون اومده؟** با افسوس گفتم: خیلی دیره واسه پرسیدن این سوالا! با اجازه اتون آقام خیلی وقته بیرون منتظره. بازوم رو ول کرد و راه افتادم سمت در، از خونه بیرون رفتم، خاتون و مهتاج خانوم دنبالم اومدن و سعی کردن من و آقام رو منصرف کنن اما نه من نه آقام هیچ کدوم کوتاه نیومدیم،حتی اگه آقامم اجازه میداد من نمیموندم، احمد خان دستاش رو تو هم قفل کرده بود و فقط نگاه میکرد! چمدونم رو دادم دست اردشیر و سوار ماشین شدم، آقام منو سپرد به اردشیر و گفت: من نمیتونم الان باهاتون بیام ولی بهت سر میزنم تو چند روز آینده، حرفامو یادت نره اردشیر، خانوم رو ببر عمارت خودمون، نمیخوام ساده پیداش کنه! به احدی جاش رو نمیگی. اردشیر چشمی گفت و آقام جلوی خونه صورتم رو بوسید و یه مقدار دیگه پو..ل بهم داد و توصیه کرد مراقب خودم باشم و رفت، اردشیر که ماشین رو راه انداخت بغض کردم تا جایی که دیگه هیچی پیدا نبود همه اش برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم که شاید دیار بیاد نذاره برم، اما همه اش امید واهی بود! نمیتونستم باور کنم همه چی انقد سریع عوض شد، دستایی که شفا بخش بودن سی‍.لی زدن! زبونی که جز به محبت نمیچرخید پر از کی‍.نه و سیاهی شده و من که به قصد موندن و ساختن اومدم، رفتم و ویرانه های زندگیم رو همون طوری رها کردم! از آبادی که خارج شدیم چشمام رو بستم و با تکونای ماشین طولی نکشید که خوابم برد... وقتی چشم باز کردم جلوی در خونه بودیم و اردشیر تو ماشین نبود، از ماشین پیاده شدم و اردشیر رو صدا کردم دوان دوان از خونه بیرون اومد و گفت: بیدار شدین خانم؟ اومدم تو خونه ببینم سرد نیست! شما بفرمایید تو، واسه شام هر چی صداتون کردم بیدار نشدین. -گرسنه نیستم. +بفرمایید تو خانوم من چمدونتون رو بردم تو خونه! سرم رو تکون دادم و رفتم تو، اردشیر گفت: من برم یه سری خرت و پرت بخرم برمی‌گردم!
ادامه .... 🤝♥️ - صبرت فقط یک هفته بود ؟ گوش کن دیار تو هرجا بخوای بری من نوکرتم باهاتم میام، ولی اول از همه خودت هنوز خوب نشدی اگر زخم عفونت کنه چی؟  دوم اینکه بزار جفتتون آروم بشین الان جاتون عوض شده اون موقع اون ازت بیخبر بود حالا تو اینطوری یکم حال اونو میفهمی! میفهمی که بعد از چهار  ماه دوری و بی خبری توپ و تشر نمیخوای یکم روی خوش و زبون نرم می خوای به قول خودت کجا رو داره بره حتما پیش خانواده مادرشه خیالت راحت طوریش نمیشه! -گیرم که خیالم راحت شد !دلمو چیکار کنم؟این بی صاحاب رو  چیکار کنم هان؟چطوری جلوش رو بگیرم؟ +اون بی صاحاب شده درمان داشت ولی صاحب خرش جفتک انداخت دردش رو فعلاً بی درمون کرد پس بسوز و بساز. -نمیتونم افشار، بفهم منو!چطوری حالیت کنم؟ +حالیکه دردت چیه! ولی خودخواه نباش، الان بری دنبالش فکر می‌کنی چی میشه؟ قربون صدقه اون زبون عین زهر مارت می‌ره یا دورت اون اخلاق گ.هت میگرده؟ نخیر! دوباره میزنه تو پرِت! بدبختی از نو شروع میشه، بذار یکم آروم بشه یکم درد دوری و فراق بکشی! بعدش خودم دربست در اختیارتم، باهم خونه به خونه تبریز رو میگردیم! -یکی انگار دستش رو گذاشته رو گذاشته بیخ گلوم و محکم فشار میده ، بهش گفتم تبریز خط قرمز منه! میدونست و رفت. -یه کی‍.نه دیگه به دل گرفتی؟ میخوای تا ته دنیا اینطوری ادامه بدی؟ میخوای برش گردونی دوباره حونشو تو شیشه کنی و این دفعه یک سال ولش کنی؟ اصلا همون بهتر که نری! هر کاری میکنم که جلوتو بگیرم! مردک رو ببین! اومد سمتم و ضربه آرومی به شونه سالمم زد و گفت: بشین فکر کن با خودت کنار بیا، اگر میخوایش کی‍.نه و کدورت رو بریز دور! از نو شروع کن ولی اگر میخوای باز این رفتارات رو از سر بگیری برو طلا..قش بده! هم خودت هم اون هم مارو راحت کن! مکثی کرد و گفت: میدونی کجا رو اشتباه رفتی؟ پرسشی نگاهش کردم،ادامه داد: زنت رو به تنهایی! به نبودت عادت دادی! جوابی برای حرفش نداشتم! راست می‌گفت، اشتباه کردم! فکر کردم اینطوری آروم میشم ولی نشدم، فکر میکردم زمان بگذره حل میشه ولی نشد! رو بهش گفتم: الان میگی چیکار کنم؟ مگه نمیگی عادت کرده به نبودم؟ بذارم طولانی تر بشه؟ که دیگه یادش بره دیاری هم هست؟ + الان تو آرومی ؟ببینیش قول میدی دعوا راه نندازی؟ قول میدی مثل آدم بری منتکشی دست زنتو بگیری برگردونی؟ نه دیگه! بری اونجا جار و جنجال راه میندازی، دعوا می‌کنی! بشین یکم درد فراق بکش! چهار ماه گذشته ده روز دیگه هم روش! ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم: برو زنتو یکم بگردون، شما رو هم اسیر کردم! -من اسیر خودتم لامصب! افسون هم میبرم برگرده، همچین چسبیده به اون گاو و گوسفندا به من نمیچسبه! دوتاییمون بدبختیم! از زن شانس نیاوردیم!
🤝♥️ جونمو نجات داد ولی من عوض تشکر ت‍.هدیدش کردم! فکر میکردم نتیجه بده، بترسه، بمونه! اما برعکس شد، هر چی فکر کردم نشد که بشه! راوی: ایلماه: آنا: بیا یکم غذا بخور دختر، خودت هیچی اون بچه چه گناهی کرده؟! بغض کرده گفتم: کدوم بچه آنا؟ دلت خوشه یا یادت رفته دکتر چی گفت بهم؟ -هی دکتر دکتر می‌کنی برام! خدا که نیست، یه چیزی گفته دیگه! خدا؟ اولین قطره اشکم که ریخت از جا بلند شدم و گفتم: لابد یه چیزی حالیشه که میگه، ولش کن آنا جان، من دلم و کمرم درد می‌کنه میرم بخوابم. -میری بخوابی یا گریه کنی؟بیا ببینم شکم گرسنه نخواب! بی توجه به صدا زدناش رفتم تو اتاق و تا رو تخت دراز کشیدم اشکام جاری شد، دل و کمرم درد میکرد و حال همون روزایی رو داشتم که بچه ام از دست رفت. حرف دکتر تو گوشم می‌پیچید و لحظه به لحظه ناامید تر میشدم، رحمم ضعیفه بچه پایینه، احتمال س‍.ق‍.ط هست! وای اگر که چیزی میشد و به گوش دیار می‌رسید حتما ایندفعه حکم مر..گمو صادر می‌کرد. وسط هق زدنام در اتاق باز شد، میدونستم آناست پتو رو کشیدم رو سرم و با صدای گرفته گفتم: آناجان؛ میخواستم بخوابما! -از صدات پیداست که میخواستی بخوابی، پاشو ببینم دیگه نمیذارم اینجا بمونی! تو این خونه دورت خلوته همه اش فکر و خیال میکنی، اونجا چهار نفر دورت رو میگیرن حواست پرت بشه. +نمیتونم آنا! جون ندارم بخدا. نشست کنارم و پتو رو از سرم کشید و گفت: عوض گریه کردن پاشو مناجات کن به درگاه خدا؛اینو بفهم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته مادر! تو چرا انقد ناامیدی؟ دکتر گفت ممکنه بچه نمونه! زبونم لال، نگفت حتمی! من خیلی خوب یادمه چی گفت: گفت استراحت کن، توکل کن بخدا، دوا هم که بهت داد، لب نزدی به هیچ کدوم! هیچ کاری نکردی و میخوای بچه هم بمونه؟ با بغض گفتم: کدوم خدا؟ خدا خیلی وقته پشت به من کرده، دیگه منو نمی‌بینه! -استغفرا... دختره زبون نفهم رو ببین! از کی تا حالا کفر خدا رو میگی؟ گناه خودت رو پای خدا ننویس، مگه خدا گفت دروغ بگو و پنهون کن که وضع زندگیت بشه این؟ -نه،ولی خدا میتونست مادرمو نگه داره برام که انقد سختی نکشم! +خدا مادرت رو گرفت ولی یه زندگی درست درمون و یه شوهر خوب داد که همه تو حسرتش بودن، خودت قدر ندونستی گله چی رو به خدا میکنی؟ حالا هم بلند شو عوض گله، دعا کن به درگاهش که اگر صلاح و مصلحت هست بچه رو نگه داره برات اگرم نیست که راضییم به رضاش! حتما حکمتی هست پشت کارش.