eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
41.9هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
13 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز👇 جهت رزرو تبلیغات🩵👇 @zarigoli9500 نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝♥️ اگر یه درصد دیار هم مایل باشه به زن دوم گرفتن یک لحظه هم تو این خونه و زندگی نمی‌مونم! عصر که دیار برگشت، تا کمی خستگی دَر کرد گفتم: من می‌خوام برم یه سر بزنم به آقام، میتونی منو ببری یا بگم کسی بیاد دنبالم؟ -برو حاضر شو الان میبرمت. دیار منو رسوند اما خودش نموند! آقام بعد از شام گفت که برم تو اتاق پیشش! کمی باهام خوش و بش کرد و بعد جدی گفت: چرا انقد لاغر شدی؟ -درسام سختن آقا، برای اینکه بهشون برسم نگرانی زیاد دارم! +واسه خاطر درساس یا واسه خاطر نبود شوهرت؟ گیج نگاهش کردم که گفت: خبر دارم سه ماه سه ماه بهت سر نمیزده، فقط نمیدونم چرا حرفی نزدی! -کی گفته اینجا بوده و نمیومده سر بزنه؟ +خبرا زود میرسه! وقتی همین اطراف می‌چرخه و کارو دستش گرفته معلومه که هم میفهمم هم میبینم! -خب احمد خان مریض احواله واسه خاطر اون اینجا مونده. +احمد خان مریضه ولی میتونی تو ماهی دو روز جای پسرش حواسش باشه، پسر بزرگ‌ترش هم سر و مُر و گنده نشسته دو روز نمیتونه کارو دستش بگیره که شوهرت بیاد بهت سر بزنه؟ -خب سر زده!منم درس داشتم نمیشد بیام! اونم کار داشت اینجا.
🤝♥️ +بعد از سه ماه که یه زن جوون و بر و رو دار رو تو یه شهر غریب و درندشت ول کرده یه توک پا اومده نشسته دوباره بعد چهل روز اومده سراغت حالا هم تو رو آورده اینجا خودش معلوم نیست کجا رفته جریان چیه؟ بیخود ازش دفاع نکن! رنگ و روی پریده ات و لاغر شدنت نشون نمی‌ده که اوضاع گل و بلبله! بغض کرده گفتم: شما که اینا رو می‌دونستی صلاح نبود یه سر به دخترت بزنی؟ که تو شهر غریب و درندشت تنها نباشه؟ آقام تو سکوت بهم نگاه کرد و گفت: انتظار داشتم اگر چیزی باشه خودت بگی! -آشیه که خودتون پختین برام! چقدر گفتم این دختر اسماعیل خان رو ول کن، مگه دختر قحط اومده که رفتی سراغ اون، گفتم شوهرم نمی‌دونم ساواشی بوده! گفتی بهش بگو ساواش نمیاد.. اشکام جاری شد و گفتم: ولی اومد، هیچ کس هم نفهمید! زهر خودش رو ریخت یه مشت دروغ و خزعبل تحویل شوهر من داد و رفت! واسه همون شبونه بَرَم گردوند، اصلا وقت نشد که من بگم! +ساواش غلط کرد با هفت جد و آبادش فکر کرده خواهرشو عروس خودم کردم همه چی تمومه؟ -دیگه مهم نیست؛ هر چی تموم شده باشه و نشده باشه مهم نیست! با دروغاش زندگیم رو خراب کرد. +باهات بد رفتاری کرده؟ دست روت بلند کرده؟ -نه! همین نبودنش کافیه! +غلط کرده مرتبکه دوزای، مگه با دختر بی کس و کار طرفه که اینطور باهات رفتار کرده؟ هر چی که بین تو و اون پسر بوده تموم شده، میومد از خودم می‌پرسید! دیگه حق نداری برگردی تو اون خونه!
🤝♥️ متعجب نگاهش کردم که گفت: بی کس و کار که گیر نیاورده! وقتی فرستادمت تبریز و طلاقت رو گرفتم حساب کار دستش میاد! -آقاجان! لازم نیست انقدر تند بری، گناه از منِ! من پنهون کردم ازش اونم عصبانی شد. +عصبانیت یک هفته دو هفته؛ اصلا یک ماه! نه بیشتر از چهار ماه اونم با ول کردن زنش! هر چقدرم گناه کرده باشی و مقصر باشی حالا دیگه نیستی! -نمیشه که برم تبریز آقا، دیار انقدرام بد نیست، فرستادم دانشگاه، قبل این جریانات هر چی من میخواستم فراهم بود. +همون موقع که مادربزرگش قصد جونتو کرد و یه مدت مریض خونه بودی نباید به حرف دایه گوش میدادم و برِت میگردوندم همون موقع ثابت کردن که لیاقت ندارن! بعدشم تو فکر کردی من نمیتونم بفرستمت دانشگاه؟ تابستون رو برو تبریز، واسه درست هم میفرستم تهران، فکر کردی نمیتونم یه خونه زپرتی عین خونه این پسره در اختیارت بذارم؟ آقام انقد از دست دیار عصبانی بود که اصلا راضی نمیشد و قبول نمی‌کرد که منم مقصرم! آخر سر که قانع نشد باشه ای تحویلش دادم و اومدم بیرون، از وقتی که من اومده بودم اسرین هم اینجا بود، بر خلاف من که آب رفته بودم حسابی تپل و سر حال بود و یه گوشه می‌نشست و فقط میخورد! با غرور و از بالا بهم نگاه کرد و گفت: شوهرت غذا نمی‌ده بخوری که پوست و استخوان شدی؟
🤝♥️ - میده بخورم ولی تو انگار خبر نداری که زنای شهری لاغرن و لباس های کمر باریک میپوشن! با کلی شکم و پهلو که نمیشه از اون لباسای فرنگی پوشید! +گیرم لباس فرنگی پوشیدی، دانشگاه رفتی دکترم شدی؛ یه زن بدبخت و تنهایی که شوهرت ولت کرده از همه بدتر بچه ات هم نمیشه! پس به گوش اسرین هم رسیده بود! نفسی گرفتم و گفتم: حالا اونا که بچه دار شدن چه گلی به سر خودشون زدن که من بزنم؟! اسرین من انقد پیشرفت میکنم و جلو میرم که به شوهر نیاز نداشته باشم! پوزخندی زد و گفت: مرد جماعت حالیش نیست این حرفا چهار روز دیگه که سرت هوو آورد به حرفم می‌رسی! دور شدم از اسرین حرفاش برام مهم نبود؛ یه زن کوتاه فکر بود همین! خداروشکر بعد از ازدواج امیر اتاق من خالی شده بود و میتونستم برگردم توش، اون شب دیار نیومد خونه آقام همین بدتر باعث شد آقام فکر کنه بهش بی احترامی کرده! فردا عصر که دیار اومد، آقام حاضر نشد از اتاقش بیرون بیاد، فقط داداشم رو فرستاد دنبالش که بره و باهاش حرف بزنه!موقعی که میخواست بره رو بهم گفت: همه چیو گذاشتی کف دستش؟ -خودش میدونست ولم کردی به امون خدا! +گناهای دخترشو می‌شوره! -اگر گناهکارم دست از سرم بردار، آقام میخواد بفرستدم تبریز! بخوای اینطوری ادامه بدی میرم!
🤝♥️ پوزخندی بهم زد و گفت: گوشت رو بدم دست گربه؟ کور خوندی! اینو گفت و رفت سمت اتاق آقام؛ کلامش بوی ته‍..دید میداد، انگار که یه تنش دیگه جلو روم بود ولی من دیگه جون و نای مقاومت نداشتم! چهار ماه تمام جنگیده بودم، با خودم! تا میومدم احساس آرامش کنم همه چی بهم می‌ریخت! از سر کنجکاویی که هیچ وقت نتونستم از پَسش بربیام پاشدم و رفتم در اتاق آقام، گوشم رو چسبوندم به در تا صداشون رو بشنوم! آقام: دختر منو چهار ماه ول کردی به امون خدا و کَکِت هم نگزیده! فکر کردی بی کس و کاره یا انقد باباش بی غیرته که یه تو دهنی به دامادش نزنه! فکر کردی چون فرنگ رفتی و درس خوندی و سواد داری خیلی فهمیده ای؟ نخیر! نشون دادی هیچی از زندگی نفهمیدی دیار: خسرو خان من اگر کاری کردم صلاح زندگیم تو اون کار بوده! آقام: صلاح زندگی تو شد ول کردن زن جوونت تو شهر غریب؟ حاشا به غیرتت! دستمریزاد! این بی نا..موسی رو هم تو فرنگ یادت دادن؟ فکر نکنم اونوریا هم انقد بی غیرت باشن که زن جوون رو ول کنن! دیار: ول نکردم خسرو خان، دورادور خبر داشتم
🤝♥️ ازش خونه رفیقم همونجا بود، سپردم به اونا، آدمامم چهار چشمی مراقبش بودن، زنی که حکم مادرم رو داره رو گذاشتم تمام وقت مراقبش باشه! من ولش نکردم که انگ بی غیرتی بهم بزنین! من عصبانی بودم هنوزم هستم و به خودم حق میدم! هر کس جای من بود سرش رو بیخ تا بیخ میب‌..رید میذاشت رو سی‌..نه اش ولی من...! آقا بدجور عصبانی شد از حرفش که شروع کرد داد و فریاد: تو بیجا می‌کنی! مگه گوسفند بردی که اینطور در موردش حرف میزنی؟ یه تار مو از سر دخترم کم بشه خودت و تمام خاندانت رو به آت‍..یش میکشم! می‌خوام ببینم عرضه دار کیه که بخواد نگاه چپ بهش بندازه؛ اون روزی که دخترم نیمه جون تو بیمارستان افتاده بود یادت بیاد! همونجا باید می‌فهمیدم انقد جَنَم و عرضه نداری که زندگیت رو بچرخونی، نباید میذاشتم ببریش! حالا هم دیر نشده برمیگرده خونه پدرش! میذارمش رو چشمام! ایلماه از هر چیزی که تو فکر کنی برای من با ارزش تره. دیار: شرمنده خسرو خان ولی جای زن پهلو شوهرشه! -نه زنی که چهار ماه ولش کنی، اون زن اصلا زنونگی یادش می‌ره، بعدشم من نمیذارم زنت بمونه که زنم زنم میکنی! طلاقش رو میگیرم میفرستمش تبریز که اینجا کسی اذیتش نکنه! - من زنمو طلاق نمیدم خود شاه هم بیاد نمیتونه کاری کنه من زنمو طلاق بدم، به وقتش برمیگرده سر زندگیش، با اجازه! سریع از در فاصله گرفتم و برگشتم تو نشیمن! اخم برگشت و بهم گفت: آقاتو راضی میکنی! وسایلت رو جمع میکنی عصر میام دنبالت! تو تبریز برو نیستی! نذار اوضاع از این بدتر بشه! پوزخند زدم و گفتم: بد تر این؟ ممکنه؟ دیگه از این بدتر نمیتونه بشه. -با من یکی به دو نکن، تو جایی نمیری، تا آخر عمرم هم تنها بمونی زیر سایه منی! اسمت از شناسنامه من خط نمیخوره جات هم از پهلو من تکون نمیخوره؛ شیر فهم شد؟ لَج کردم با حرفش، یکه تازی میکرد و نظر هیچ کس براش مهم نبود؛ از قرار معلوم هم قصد آشتی و برگشت رو نداشت! من کوتاه اومدم، نرم شدم، تن دادم به خواسته اش که دیگه اینطور ادامه پیدا نکنه اما دیار انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد! اگر انقد از من  کینه به دل داره همون ولم کنه بهتره. سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: هر چی آقام بگه! +من شوهرتم نه بابات؛ هر چی من میگم باید همون بشه! به بابات هم گفتم به توام میگم: خود شاه و تمام خدم و حشمش هم بیان نمیتونن طلاق تورو بگیرن یا یه وجب دورت کنن، از لطفم سواستفاده نکن! کاری نکن دیگه اجازه ندم پاتو از خونه بیرون بذاری! مکثی کرد و همونطور که به صورت بهت زده من زل زده بود گفت: میرم چند ساعت دیگه برمی‌گردم! دلم میخواد حاضر و آماده ببینمت! افتاد؟
🤝♥️ فقط برای اینکه بره سرم رو تکون دادم، حس میکردم قلبم شکسته، خورد شده طوری که دیگه نمیشه تیکه هاش رو بهم چسبوند. دیار که رفت رو مبل نشیمن وا رفتم، بغض داشت خف‍..ه ام میکرد، هر طور حساب میکردم ادامه دادن این زندگی فقط آسیب به خودم بود و بس! دیار مغروری که حاضر نبود حتی یک ذره از موضع خودش کوتاه بیاد، منم بیشتر از این نمیکشیدم! خسته و درمونده بودم. آقام که از اتاقش بیرون اومد رو بهم گفت: چی بهت گفته رنگت پریده؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی، گفت عصر که میام حاضر باش! +جایی نمیری! قبل اومدنش میفرستمت بری؛ باید بی غیرت باشم که بذارم با این مرتیکه الدنگ بمونی. -آتا! (بابا، ترکی)من برم تبریز بدتر حساس میشه. + به درک!دیگه صنمی باهاش نداری که نگران حساس شدن و نشدنش باشی! جات اونجا امنه، کَس و کار خودت پیشتَن هواتو دارن. نمی‌خواستم برای نرفتن مقاومت کنم با این وضع نمیتونستم ادامه بدم، حس میکردم دیار ازم بریده! دلم راضی به جدایی کامل نبود هر چقدر که دیار بد و بی رح‍.م باشه من نمیتونم ازش دل بکنم! دلخور میشم اما دلزده نه! آقام برای بار چندم اشاره زد برم وسایلم رو جمع کنم، رو بهش گفتم: چیز زیادی با خودم نیاوردم، هر چی که هست و نیست خونه احمد خان مونده. +مهم نیست، ندار که نیستم میدم هر چی ضروره بخری. رفت در و رو به خدمه گفت: اردشیر، ماشین رو آماده کن کار ضرور دارم برای لحظه ای تنم لرزید! یعنی تموم شد؟ باید برم؟! حالا که واقعا قرار بود برم دل کندن برام سخت بود، انگار وزنه به پاهام وصل شده بود که به زور میکشیدمشون، همون یکی دو دست لباسی که آورده بودم رو بقچه پیچ کردم، کلافه بودم؛ خیلی چیزا میخواستم که خونه احمد خان مونده بود. یکی دو ساعت تمام فقط دست دست میکردم و دور خودم میچرخیدم، همه اش منتظر بودم دیار از این در وامونده بیاد تو و بگه نمیذارم بری! برگردیم تهران سر خونه زندگیمون! اما هر چقدر که می‌گذشت بیشتر ناامید میشدم. تو خونه نفسم بالا نمیومد، اومدم تو حیاط تا کمی بهتر بشم، اردشیر مشغول تمیز کردن ماشین بود و حسابی دست و بالش روغنی و سیاه شده بود. یه سر تا اصطبل رفتم، یاد اسب هدیه ام افتادم که اون شب تو آت‌.یش گیر افتاده بود و دیار به قیمت زخمی شدن خودش نجاتش داد! آهی کشیدم این خاطرات بالاخره منو می‌کشد. دستمو کشیدم رو تن یکی از اسبا کشیدم، همون‌طور که تنش رو نوازش میکردم صدای ش‍.‍لی‍.ک گل‍.و.له از جا پروندم! سریع از اصطبل بیرون رفتم و رو به اردشیر گفتم: چه خبر شده؟ روغن دستش رو با پارچه کثیف دور گردنش پاک کرد و گفت: خدا بخیر کنه خانوم، معلوم نیست باز چه مرگشون شده افتادن به جون هم!
🤝♥️ صدای دومین ش‍.‍ل‍.یک هم که پیچید قلبم ریخت! نکنه بلایی سر دیار بیاد؟! هر چقدر خودشو با این مردم درگیر میکرد خطرشون هم بیشتر میشد. نیم ساعتی با نگرانی و دلهره گذشت، آقام هم اومد تو حیاط و گفت: آماده ای دختر؟ سر کج کردم و گفتم: نمیشه فردا برم؟ بیرون انگار درگیری شده! -اینا کِی درگیر نیستن؟ نترس دختر میدم از راه امن ببردت، ضمناً مگه کسیم جرأت داره نور چشمی خسرو خان رو اذیت کنه؟ لبخندی به روش زدم و گفت: بده وسایلت رو بیارن، همین الآنم راه بیوفتین بد موقع میرسین چه برسه بخوای تعلل کنی! راست می‌گفت همینطوری هم دیر بود راه دور؛ برگشتم تو خونه و بقچه کوچیکم رو برداشتم و از آینه نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداختم، بی اشتها و ضعیف شده بودم... انگار دیار هم قصد اومدن نداشت! از دایه و اهل خونه خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط، آقام یه مقدار پول به اردشیر داد و گفت: هر چی که خانوم خواست بی کم و کاست میخری براش. اردشیر: رو چشَم آقا! داشتم از آقام خداحافظی میکردم که پسر جوونی دوان دوان اومد تو حیاط، آقام اخمی کرد و گفت: چی میخوای پسر؟ -احمد خان منو فرستادن بیام دنبال عروسشون! دعوا شده تو آبادی! دیار خان هم...
🤝♥️ ‌ مکثی کرد و با نگرانی به صورت آقام نگاه کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: حرف بزن ببینم چیشده! -خانوم...دیار خان تو درگیری...زخمی شدن! خان گفت بیام پی شما که طبابت بلدی! دلم ریخت، دستام لرزید و بغض به گلوم چ‍.نگ زد،چشمام پر اشک شد رو به پسرک گفتم: زخمی شده؟ یعنی چی؟ چطوری آخه؟ سرش رو کج کرد و گفت: رعیت ها درگیر شدن خانوم، وسط شلوغی معلوم نیست کی زده! زد و در رفت. سر تکون دادم به اردشیر گفتم: واسه چی وایسادی؟ زود باش منو برسون! آقام دستم رو کشید و گفت: کجا؟ وقت از این بهتر پیدا نمیکنی برای رفتن! -انتظار ندارین که بذارم بمیره؟ وقت برای رفتن من زیاده! +حرف من دو تا نمیشه ایلماه وقتی گفتم باید بری میری؛ (با تاکید گفت) حرف خسرو خان دو تا نمیشه! -میرم بابا به روح مامان میرم ولی اول بذار بهش برسم بعد...! قسمم روش اثر کرد، دستم رو ول کرد و گفت: برو ولی یادت نره چی گفتم. چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و رو به اون پسر جوون گفتم: توأم بیا! باید یه کاری بکنی.
🤝♥️ چشمی گفت و سوار ماشین شد، تو مسیر به پسره گفتم: برو شهر، بهت یه نمره میدم از تلفن خونه بهش زنگ بزن خبر بده چی شده و بگو بیاد!کجا بردینش بهداری یا خونه؟ **+بردیم خونه خانوم! بهداری دور بود. -ادشیر اول منو ببر بهداری وسایلم رو بیارم فقط بجنب! ** **تمام طول مسیر از استرس دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و صد بار میخواستم گریه کنم و جلوی خودم رو گرفتم، تا رسیدیم بهداری وسایل رو برداشتم و برگشتیم عمارت احمد خان! غلغله بود! تا از بین جمعیت رد شدم جونم درومد! مهتاج خانوم تا منو دید با گریه گفت: جون بچه ام دست توئه نجاتش بده! اینو که گفت ترس نشست به جونم، مگه من چی بلدم از پزشکی؟! رفتم تو اتاق خودمون، دیار رو زمین دراز کشیده بود و یه دستش رو گذاشته بود رو کتفش! تمام دستش و پیراهنش حونی بود! کنارش نشستم، صورتش رنگ پریده و لباش سفید بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟** سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میتر.سم! چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنی. بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟ سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میتر.سم! **چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنیوسایل رو کف اتاق پهن کردم و رو به مهتاج خانوم که گریه کنان گوشه اتاق ایستاده بود گفتم: یه شمع بیارین برام و آب جوش! مهتاج خانوم سرش رو تکون داد و رفت بیرون، قیچی رو برداشتم و آستین حونی دیار رو پاره کردم، میدونستم سختشه بخواد دربیاره! ** از دیدن زخمش چشمام رو بستم؛ بوی حون اذیتم میکرد!  سعی کردم بیشتر از دهن نفس بکشم، دور زخمش رو پاک کردم، وسط ناله های از سر دردش گفت: فکر میکردم رفته باشی! **زخمش رو از حرص فشار دادم و گفتم: داشتم میرفتم که فرستادن دنبالم و التماس کردن که جونت رو نجات بدم!در واقع پزشک بودنم باعث شد برگردم! آخ بلندی گفت و با صدایی که بخاطر درد  تحلیل رفته بود گفت: پس خیلی خوش شانسم که زنم پزشکه! ** چا. قو ی پزشکی رو برداشتم و گفتم: به نفعته ساکت باشی و بذاری کارمو بکنم وگرنه...! مکث کردم با تفریح نگاهم کرد و گفت: وگرنه چی خانوم دکتر؟ با اون چا..‌ قو چشمامو درم‍.یاری؟ **-نچ! زبونت رو می‍.ب‍.رم بعدش همینطوری ولت میکنم میرم، کسی هم نمیتونه کمکت کنه، بخوان برسوننت شهر هم احتمال از شدت حونریزی...فاتحه! -چه دکتر خ‍ ش‍..نی!**
🤝♥️ اومدن مهتاج خانوم باعث شد حرفمون نصفه بمونه، وسایل پزشکیم رو سعی کردم با آب جوش و حرارت آتش تا جایی که میشه تمیز کنم. حالا که به مرحله عمل رسیده بودم، دستام می‌لرزید! یه چیزایی دیده بودم ولی انجام هرگز! دیار **توضیحی داد که چیکار کنم!تو دلم شروع کردم دعا خوندن و رو به دیار گفتم: فکر کنم چند نفری باید بیان کمک! نمیتونی دردش رو تحمل کنی! بی حسی نداریم! -میتونم!** درحالی که بلند میشدم گفتم :چرا بیهوش نمیشی که لااقل کمتر حرف بزنی؟ از اتاق بیرون رفتم و از شاهرخ خواستم بیاد کمک؛ برگشتم تو اتاق و با دستایی که کمی می‌لرزید نزدیک شدم، نگاهی به صورت سفید شده اش انداختم انگار هر لحظه که می‌گذشت بیشتر توانش تحلیل می‌رفت، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و لبای خشکیده اش رو تکون داد: نترس! تو میتونی! زخم کاری بود و خون ریزی شدید، تجهیزات هم به شدت کم، دست و پامو گم کرده بود و صدای درد آلودش که توگشم میپچید لرزش دستام رو بیشتر میکرد،باید بی حس میشد تا میتونستم با اندک وسایلی که دراختیارم بود گلو,له رو دربیارم..ولی بی حسی نداشتم، چاره ای نبود و باید تحمل میکرد سخت بود، پارچه ای نزدیک دهنش کردم و گفتم: با گاز گرفتنش دردتو کمتر کن..خراش باید عمیق باشه.. چاقو رو داغ کردم تا استریل بشه کمی از حرارتش که افتاد قسمتی که با گلوله زخم شده بود رو محکم بادستم **گرفتم،زیرلب بسم الله گفتم و چشمامو بستم، چندتاکه نفس عمیق کشیدم چاقو رو نزدیک کرد و در یک آن کشیدم روی زخم..صدای اخ درد آلودش  تو کل بهداری پیچید و حون شره کرد باید ؛ شاهرخ محکم پاهاشو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخوره، باید جلوی حون ریزی رو میگرفتم برای همین با پارچه ای محکم از هردو طرف زخم رو بستم و از شاهرخ خواستم که قیچی رو با حرارت استریل کنه..باید سریع زخم رو میبستم و از عفونت جلوگیری میکردم برای همین انجام سریع خروج گلوله حیاتی بود..شاهرخ که قیچی رو به دستم زخم شکافته شده رو نگاه کردم، محل زخم رو که تمیز کردم میون اه و ناله ای که تو گوشم پیچیده بود به هر مصیبتی که بود گلوله رو بیرون کشیدم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و بلاخره تونستم و خیلی سریع با ابزادی که در اختیارم بود زخم رو ضدعفونی کردم و بخ‍.یه زدم.. کارم که تموم شد عقب کشیدم، دیار چشماش رو محکم بسته بود، قفسه سینه اش به شدت و سرعت بالا پایین میشد، تمام تنش خیس عرق بود! مشخص بود که درد زیادی رو تحمل کرده.**
🤝♥️ زخمش رو با پارچه تمیزی بستم و از شاهرخ تشکر کردم،دیار تقریبا از حال رفته بود، از اوضاعش که مطمئن شدم برای شستن دستام رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا منو دید اومد جلو و گفت: چیشد ایلماه بچه ام سالمه؟ احمد خان هم کنار مهتاج خانوم ایستاد و زل زدن به من، با لبخند گفتم: نگران نباشید، طوری نیست! حالش خوبه فقط الان یکم ضعف کرده، خوب میشه! اینو گفتم و رفتم تو حیاط، دستای حونیم رو شستم، بوی حون باعث میشد دلم بپیچه بهم، آخر سر تحمل نیاوردم و همونجا بالا آوردم!آبی به دست و روم زدم و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه، اصلا نمی‌خواستم به خودم امید واهی بدم! تو این یک سال و چند ماه بعدِ از دست دادن بچه ام چند باری اینطور شده بودم و تهش ذوقم کور شده بود! حالم که جا اومد برگشتم تو خونه، شاهرخ دیار رو برده بود رو تخت، شروع کردم جمع کردن وسایل، شاهرخ هم اومد کمکم و پارچه های کثیف و حونی رو برد بیرون، وسایل پزشکی رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاشون، کنار دیار رو تخت نشستم، شاهرخ پیراهنش رو هم درآورده بود، پلکاش لغزید و ناله ای کرد! چشماش من باز شد با دیدن من گفت: یه کوفتی نیست من بخورم درد اینو کم کنه؟ + نه، باید تحمل کنی تا دردش ساکت بشه! با کمی حرص گفت: فقط اون عوضی رو پیدا کنم.. چیکارش می‌کنی؟ تو توی تنب‍.یه زیادی سخت گیری! شاید بخوای بخاطر این زخمت بک‍.شیش! -میدونی درد زخم زبون حتی از گلو..له هم بیشتره! +چه خوبه که میدونی تا چه حد درد داره! چشمای های بیحالش رو بست و آب دهنش رو قورت داد، سیبک گلوش بالا پایین شد و گفت: درد اینکه از شریک زندگیت هم دروغ ببینی هم پنهون کاری از گلو.له بیشتره! عین یه آهن داغ تو دستت نگه داشتی! نفسی گرفتم و گفتم: اگر خیلی درد داره، رهاش کن! دردش ساکت میشه، طول می‌کشه ولی میشه! -از حال خرابیم استفاده نکن؛ تو جایی نمیری! من سوختن رو ترجیح میدم به رها کردن، میگیری چی میگم؟ خانوم دکتر؟! سر تکون دادم و گفتم: خیلی درد داره؟شونه ات رو میگم. +خیلی! -حالا دیگه دینی به گردنم نداری! این باشه عوض اون سری که مار پامو نیش زد! تا اومد جوابمو بده چند ضربه به در اتاق خورد و آقام اومد تو! معذب از کنار دیار بلند شدم و سر به زیر سلام کردم،سرش رو تکون داد و رو به دیاری که سعی میکرد از جاش نیم خیز بشه گفت: لازم نیست بلند شی! اومدم دنبال ایلماه! وا رفته گفتم: آتا! با اخم و جدی بهم نگاه کرد؛ به خاطر قسمی که خوردم حالا تحت فشارم، دیگه دلم نمی‌خواست برم! دیار انقد بی حال بود که هر لحظه امکان داشت غ‍..ش کنه! به زور به آقام گفت: من گفتم جای زن پهلو شوهرشه! اومد سر زد، حالام برگشته سر زندگیش!