#سرگذشتکارن
به چشماش نگاه کردم، دلم بهم می گفت بدیمو نمی خواد، نمی دونم برای چی شاید محض کنجکاوی می پرسید!
- من از دعواش با کارن بی خبر بودم، فقط قبلش اومد بالا دم در اتاق و یه حرفایی بهم زد.
سکوت کردم، خجالت می کشیدم که بخوام حرفاشو به عمه بگم، دلم پر بود، عمه حرفای زنعمو رو قبول نداشت که من و تا اینجا کشونده بود و سر صحبت و باز کرده بود، وگرنه همون موقع که کارن همه رو پراکنده کرد، این موضوع هم تو ذهنش بسته می شد، شاید هم با زنعمو مشکل پیدا کرده بود و می خواست اطلاعات از من بگیره تا اونو ادب کنه، مغزم دیگه کار نمی کرد. به خودم اومد و دیدم که عمه دستم و لمس کرد.
- نگران نباش، به هیچ کس نمیگم و بین خودمون میمونه، فقط میخوام بدونم چی به چیه و چه اتفاقی افتاده، من یه درصدم حرفای زنعمتو قبول ندارم، برای همین آوردمت اینجا تا ازت بپرسم، تا باهام راحت حرف بزنی.
چشمام و روی هم فشردم و بعدش که باز کردم روم نشد تو چشمای عمه نگاه کنم، نگام و به میز دادم و گفتم:
- ازم... خواست، خیلی ساله که این پیشنهاد و بهم داده، از همون موقع دیگه حتی دلم نمی خواست خونه ی مامان بزرگ برم، نمی خواستم احسان و ببینم، همش با مامان سر این موضوع بحث داشتیم که چرا دیگه باهاش خونه ی مامان بزرگ نمیرم، مهمونی تو خونه تمون هم دوباره سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه برای همین اونجوری بهم ریختم و دیس سالادارو زمین زدم، حالام وقتی ناخواسته من و کارن با هم تنها شدیم، فکر و خیالاتی برش داشته، فکر می کنه من دختر.... هستم! ذهنش کثیفه، فکر می کنه همه مثل خودشن!
عمه عجب کشیده ای گفت:
- مادرت از این موضوع خبر داره؟!
دلم از کارهای مادرم هزار تیکه شده بود.
- نه.
- بهتره بهش بگی!
- نمی خوام کسی در مورد این موضوع چیزی بدونه.
عمه نفس عمیقی کشید.
- باشه هرطور که دوست داری عزیزم.
دوباره دستشو زیر چونه ام گذاشت و در حالی که توی چشمام نگاه می کرد گفت:
- از کارن بگو!
ضربان قلبم یهو تند شد، اسمش که می اومد وجودم تماما نبض می شد.
- کارن؟!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتکارن
پوزخندی روی لبم نشست، نگرانم بود؟ نه! مثل چی ترسیده بود که اتفاقات دیشب و روی دایره بریزم و رسواش کنم، وگرنه حال خوب و بد من توفیری براش نداشت. نه عاشق چشم و ابروم بود و نه براش مهم بودم.
پدرم که ماشین و نگه داشت و در سمتم باز شد، فهمیدم که رسیدیم، مادرم دست دورم انداخت و به طرف ورودی درمانگاه رفتیم، چون حال بدی داشتم، پزشک اورژانسی من رو دید، برام سرُم نوشت تا همینجا بزنم، فشارم به شدت پایین افتاده بود و گویا می تونست خطرناک باشه، کارن بیرون اتاق دکتر منتظر بود، همین که از اتاق بیرون اومدم، دست دور کمرم انداخت تا به مادرم کمک کنه، اونقدری حالم خراب بود که نتونم این وضعیت رو تحمل کنم و پا روی قلبم بذارم. با صدای نسبتا بلندی رو بهش گفتم:
- به من دست نزن!
چند نفری که بیرون منتظر بودن، خیره به کارن نگاه می کردن، حسابی کم آورد، دلم خنک شد، دستش و برداشت و ازم فاصله گرفت، مادرم با شرمندگی گفت:
- ببخشید کارن جان، امیدوارم درک کنی، حالش خوش نیست نمی فهمه چی میگه
دلم می خواست بگم اتفاقا خوب فهمیدم که چی گفتم، ولی دیگه حوصله ی بحث نداشتم.
روی تخت به زحمت دراز کشیدم، پرستار اومد و سرمم و برام زد، مادرم بیرون رفت، پدرم اومد کنارم و دستی روی سرم کشید.
- سرگیجه ات بهتره!
- خوبم!
نفس عمیقی کشید.
- ازت سوال داشتم زهراجان، می دونم حالت خوب نیست، اما نمی تونم نپرسم چون فکرم خیلی درگیرش شده، دیشب اتفاقی بین تو و کارن افتاده؟
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
#سرگذشتکارن
- من از تالار دیگه این دختر و ندیدم! دیشب اونجا نبودن!
مادرم مشکوک شد و پرسید.
- خودم دیشب با کارن تماس گرفتم،گفت که اونجان!
عمه برگشت و نگاه تند و تیزی به کارن انداخت، بعدش برگشت و به حال زار من نگاه کرد. با صدایی کخ به یکباره تحلیل رفته بود و زیادی پایین اومده بود گفت:
- مننمی دونم، من بی اطلاعم.
کارن هول و دستپاچه به مادرم نگاه کرد، بعدش رو به عمه گفت:
- دیشب کهما اومدیم شما خواب بودید، صبح هم که بیرون زدیم بازم خواب بودید.
عمه تو سکوت چند لحظه ای رو خیره ی کارن شد.
پدرم که اومد، عمه مشغول احوالپرسی باهاش شد و دیگه حرفی در این مورد زده نشد، قطره های درشت عرق رو روی پیشدنی کارن دیدم که نشون می داد که ترسیده که لو بره!
با مادرم به سمت ماشین بیرون محوطه رفتیم، عمه پشت کنارم نشست، کارن باز پشت سرمون راه افتاد.
عمه سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:
- دیشب با کارن کجا بودی؟
بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و با همون چشمای اشک زده به عمه زُل زدم.
نگران شد، دستم و گرفت و گفت:
- حرف بزن ببینم چی شده!
با بغض گفتم:
- من و به اون هتل کوفتی برد، بهم تعرض کرد و به زور باهام بود، صبحی از هتل زدم بیرون، وقتی که خواب بود.
با دستش آروم روی گونه اش کوبید و لبشو گاز گرفت.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام