eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
41.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
13 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز👇 جهت رزرو تبلیغات🩵👇 @zarigoli9500 نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
به چشماش نگاه کردم، دلم بهم می گفت بدیمو نمی خواد، نمی دونم برای چی شاید محض کنجکاوی می پرسید! - من از دعواش با کارن بی خبر بودم، فقط قبلش اومد بالا دم در اتاق و یه حرفایی بهم زد. سکوت کردم، خجالت می کشیدم که بخوام حرفاشو به عمه بگم، دلم پر بود، عمه حرفای زنعمو رو قبول نداشت که من و تا اینجا کشونده بود و سر صحبت و باز کرده بود، وگرنه همون موقع که کارن همه رو پراکنده کرد، این موضوع هم تو ذهنش بسته می شد، شاید هم با زنعمو مشکل پیدا کرده بود و می خواست اطلاعات از من بگیره تا اونو ادب کنه، مغزم دیگه کار نمی کرد‌. به خودم اومد و دیدم که عمه دستم و لمس کرد. - نگران نباش، به هیچ کس نمیگم و بین خودمون میمونه، فقط میخوام بدونم چی به چیه و چه اتفاقی افتاده، من یه درصدم حرفای زنعمتو قبول ندارم، برای همین آوردمت اینجا تا ازت بپرسم، تا باهام راحت حرف بزنی. چشمام و روی هم فشردم و بعدش که باز کردم روم نشد تو چشمای عمه نگاه کنم، نگام و به میز دادم و گفتم: - ازم... خواست، خیلی ساله که این پیشنهاد و بهم داده، از همون موقع دیگه حتی دلم نمی خواست خونه ی مامان بزرگ برم، نمی خواستم احسان و ببینم، همش با مامان سر این موضوع بحث داشتیم که چرا دیگه باهاش خونه ی مامان بزرگ نمیرم، مهمونی تو خونه تمون هم دوباره سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه برای همین اونجوری بهم ریختم و دیس سالادارو زمین زدم، حالام وقتی ناخواسته من و کارن با هم تنها شدیم، فکر و خیالاتی برش داشته، فکر می کنه من دختر.... هستم! ذهنش کثیفه، فکر می کنه همه مثل خودشن! عمه عجب کشیده ای گفت: - مادرت از این موضوع خبر داره؟! دلم از کارهای مادرم هزار تیکه شده بود. - نه. - بهتره بهش بگی! - نمی خوام کسی در مورد این موضوع چیزی بدونه. عمه نفس عمیقی کشید‌. - باشه هرطور که دوست داری عزیزم. دوباره دستشو زیر چونه ام گذاشت و در حالی که توی چشمام نگاه می کرد گفت: - از کارن بگو! ضربان قلبم یهو تند شد، اسمش که می اومد وجودم تماما نبض می شد. - کارن؟!
پوزخندی روی لبم نشست، نگرانم بود؟ نه! مثل چی ترسیده بود که اتفاقات دیشب و روی دایره بریزم و رسواش کنم، وگرنه حال خوب و بد من توفیری براش نداشت. نه عاشق چشم و ابروم بود و نه براش مهم بودم. پدرم که ماشین و نگه داشت و در سمتم باز شد، فهمیدم که رسیدیم، مادرم دست دورم انداخت و به طرف ورودی درمانگاه رفتیم، چون حال بدی داشتم، پزشک اورژانسی من رو دید، برام سرُم نوشت تا همینجا بزنم، فشارم به شدت پایین افتاده بود و گویا می تونست خطرناک باشه، کارن بیرون اتاق دکتر منتظر بود، همین که از اتاق بیرون اومدم، دست دور کمرم انداخت تا به مادرم کمک کنه، اونقدری حالم خراب بود که نتونم این وضعیت رو تحمل کنم و پا روی قلبم بذارم. با صدای نسبتا بلندی رو بهش گفتم: - به من دست نزن! چند نفری که بیرون منتظر بودن، خیره به کارن نگاه می کردن، حسابی کم آورد، دلم خنک شد، دستش و برداشت و ازم فاصله گرفت، مادرم با شرمندگی گفت: - ببخشید کارن جان، امیدوارم درک کنی، حالش خوش نیست نمی فهمه چی میگه دلم می خواست بگم اتفاقا خوب فهمیدم که چی گفتم، ولی دیگه حوصله ی بحث نداشتم. روی تخت به زحمت دراز کشیدم، پرستار اومد و سرمم و برام زد، مادرم بیرون رفت، پدرم اومد کنارم و دستی روی سرم کشید. - سرگیجه ات بهتره! - خوبم! نفس عمیقی کشید. - ازت سوال داشتم زهراجان، می دونم حالت خوب نیست، اما نمی تونم نپرسم چون فکرم خیلی درگیرش شده، دیشب اتفاقی بین تو و کارن افتاده؟
- من از تالار دیگه این دختر و ندیدم! دیشب اونجا نبودن! مادرم مشکوک شد و پرسید. - خودم دیشب با کارن تماس گرفتم،گفت که اونجان! عمه برگشت و نگاه تند و تیزی به کارن انداخت، بعدش برگشت و به حال زار من نگاه کرد. با صدایی کخ به یکباره تحلیل رفته بود و زیادی پایین اومده بود گفت: - من‌نمی دونم، من بی اطلاعم. کارن هول و دستپاچه به مادرم نگاه کرد، بعدش رو به عمه گفت: - دیشب که‌ما اومدیم شما خواب بودید، صبح هم که بیرون زدیم بازم خواب بودید. عمه تو سکوت چند لحظه ای رو خیره ی کارن شد. پدرم که اومد، عمه مشغول احوالپرسی باهاش شد و دیگه حرفی در این مورد زده نشد، قطره های درشت عرق رو روی پیشدنی کارن دیدم که نشون می داد که ترسیده که لو بره‌! با مادرم به سمت ماشین بیرون محوطه رفتیم، عمه پشت کنارم نشست، کارن باز پشت سرمون راه افتاد. عمه سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت: - دیشب با کارن کجا بودی؟ بی اختیار اشک توی چشمام جمع شد و با همون چشمای اشک زده به عمه زُل زدم. نگران شد، دستم و گرفت و گفت: - حرف بزن ببینم چی شده! با بغض گفتم: - من و به اون هتل کوفتی برد، بهم تعرض کرد و به زور باهام بود، صبحی از هتل زدم بیرون، وقتی که خواب بود. با دستش آروم روی گونه اش کوبید و لبشو گاز گرفت.
با این که فکر می کردم صحبت من و کارن امروز بیشتر از دیروز توی خونه باشه، ولی اینجوری نبود، هیچ کس دیگه ای از کارن نمی زد، فکر می کردم که پدرم رفته و وکیلی رو دیده باشه، اگر هم رفته بود، چیزی نگفت، وضعیت امروز پدرم زمسن تا آسمون با دیروز فرق کرده بود، جای اون اخم پررنگ و اون عصبانیتی که دیروز داشت رو نگرانی پر کرده بود و ناخداگاه نگاش بین پاهام و شکمم می چرخید. وضعیتم طوری نبود که بخواد اونارو این همه حساس و نگران کنه، شایدم چیزی شده بود که‌من خبر نداشتم و داشتن ازم پنهان می کردن‌. محدثه توی اینترنت دنبال راهی برای کم کردن ورم پا توی دوران بارداری می گشت و مادرمم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بود، خواستم بلند شم تا به کمک مامان برم که پدرم نذاشت و گفت: - کجا میخوای بری؟ بشین، هرچی بیشتر رو این پاها وایسی ورم پاهات بیشتر میشه! لبخندی زدم و گفتم: - ولی من حالم خوبه! پدرم ولی گفت: - حالت خوب هم باشه، بازم استراحت کن! محدثه اومد کنارم و عکس نوع ورزشی که برام خوب بود رو نشونم داد، بهش گفتم که انجام میدم، ولی اون گفت که با هم به اتاق بریم تا کمکم کنه ورزش رو انجام بدم. پدرم رو به محدثه گفت: - آره ببرش! این همه مراقبت لازم نداشتم! نمی دونم چرا خانواده تم اینجوری می کردن، با محدثه به اتاقم‌رفتیم و به حالتی که تو عکس بود دراز کشیدم و پاهام رو به دیوار چسبودم، پاهام زود خسته شد، ولی محدثه پاهام رو گرفت تا همونجوری یمونه و یهو گفت: - عمه زنگ زده! نیم خیز شدم تا بلند شم که نذاشت، کلافه گفتم: - برای چی؟ - کارن همه چی و بهش گفته، قرار شد عصری بیاد، ولی با این وضعیت پاهای تو، بابا گفت که فردا بیاد بهتره! - ولی من که طوریم نیست آخه! - استرس برای تو خوب نیست! - کاش بابا بهش بگه که همین امروز بیاد.
- صبر کن خواهر من، میان، روز دومه اینجایی، معلوم اونایی که بعد یه ماه دنبال طرف نمیرن‌چه حالی دارن، تو که با دو روز اینطوری کلافه و بیقراری! کارن که همه جوره وصله ی ناجورِ، به نظر من حتی بهش فکر هم‌نکن، گرچه فکر می‌کنم اونم از این که از تو دور بیفته همچین هم بدش نمیاد، راحت تر پیِ خراب کاریاش میره! قلبم داشت کنده می شد و محدثه نمی فهمید با این حرفا چی به سر دلم‌میاره، نمی خواستم خودم و طوری نشون بدم که اون بفهمه چی تو دلم میگذره و تحقیر بشم، عاشق کارن شدن از دید بقیه خریت محض بود. همون اولشم می دونستن که کارن برای من شوهر نمیشه و من و زیر یه سقف باهاش فرستادن، با این آگاهی من و فرستادن تا درست بشه، این درست بود حالا که کارن دیگه اون کارنی نیست که اونا میشناختن، منو ازش دور کرده بودن و می خواستن من و ازش جدا کنن! دوست داشتم صحبتش بشه و هواداریشو کنم، بگم که‌ میخوام به خونه برگردم، اما نشد. حالا دلم می خواست که عمه همین الان بیاد و با پدرم صحبت کنه. چیزی نگفتم، فهمید که بهم برخورده و ناراحت شدم‌که گفت: - بهم‌حق بده که اینطوری بگم، خوبه خودت دیگه‌شوهرتو می شناسی و اینطوری عجله داری، این مدت اصلا دل خوشی ازش داشتی؟ بذار دو روز ازش دورباشی تا قدرتو بدونه! بذار دو روز سختی بکشه چیزی نمیشه که، ازمم ناراحت نباش، من خوبیتو فقط میخوام زهرا، می دونی که دوستت دارم!
- نمیتونم باور کنم! - بیا با من بریم آزمایش، دی ان و ای و هر کوفتی که تو خواستی میام کارن تا بهت ثابت کنم که پدر بچه امی! من منتظر خبرت هستم، هرزمان که تو بخوای من باهات آزمایش میام. قطع کرد و من اونقدر عصبانی بودم که دستم به اولین چیزی که خورد، برداشتم و محکم به زمین کوبیدم.سرامیک ها پر از خورده شیشه های گلدون کریستال شد، روی صندلی نشستم و خیره اشون شدم، اگه واقعا المیرا باردار بود باید چه غلطی می کردم؟ اگه زهرا می فهمید؟! سرم یهو درد گرفت، نمی تونستم حتی بهش فکر کنم، با این که دلم براش تنگ شده بود، با این اتفاقات اخیر حتی نتوستم یه زنگ بهش بزنم، تمام ذهنم رو مسئله ی المیرا پر کرده بود، ادعای حاملگی و بچه ای که از منه، آرامش برام نذاشته بود. زهرا* سه روز از مرخص شدنم گذشته بود، خبری از کارن نبود، دلم‌می خواست از مادرم بپرسم تا ببینم خبری داره یا نه، ولی شلوغی این دو، سه روز اجازه نداده بود، اکثرا مهمونا از اقوام مادرم بودن. تا وقتی که توی بیمارستان بودم حال وخیم جسمی نذاشت که درک کنم چی به سرم اومده، بعد از مرخص شدن از بیمارستان تبدیل به یه آدم افسرده شده بودم. با این که حوصله نداشتم، توی جمع می نشستم، اما آخرشب با چشم گریون می خوابیدم. بچه ای که قرار بود زندگیمو نجات بده رو دیگه نداشتم و برای همین توی ناامیدی دست و پا میزدم. عصر بود که تصمیم گرفتم تا با کارن تماس بگیرم، ولی اومدن یهویی عمه نذاشت، آیفون رو براش زدم و منتظر شدم تا داخل شه.
سه روز بعد بود که احضاریه ی دادگاه رو آوردن، کارن نبود و من احضاریه رو گرفتم، یادمه که پدرم قبل از این وقایع گفته بود که المیرا میخواد ازکارن شکایت کنه، اما خبری نبود و حس کردم که‌پدرم اون زمان برای این که من رو تصمیمم بمونم این خرف و زده، اون شکایت الکی، ولی این واقعی بود و کارت باید به دادگاه می رفت، برای دو روز دیگه دادگاه داشت، کلافه احضاریه رو روی مبل انداختم و به اشپزخونه رفتم تا با غذاپختن خودم رو سرگرم کنم، چند دقیقه ای گذشت و گوشیم به صدا در اومد، با دیدن شماره ی محدثه متعجب شدم که بعد چند وقت یادش اومده بود که یه خواهر ناتنی داره‌. زود وصل کردم. - سلام. - سلام بی وفا، خوب دیگه مارو وِل کردیا! ما هنوز خانواده اتیم و خوبتو می خوایم! - شاید یه مدت دوری همه چی و رو به راه کنه، اون حقیقتایی که شنیدم رو هنوز نمیتونم باور کنم که بابا به مادرم اون همه سختی داده، زمان میخوام محدثه! - اول بگم‌که بابا نمیدونه بهت زنگ زدم، راستش منم چیزی زیادی از گذشته ی بابا و مادرت نمی دونم، ولی اینو میدونم که بابا الان واقعا نگرانته، حتما از گذشته پشیمونه که الان می خواست از این ازدواج مسخره نجاتت بده! نه که به من بگه، من می دونم که تو دلش چی میگذره، میدونم که دوست داره برگردی، زهرا تا دیر نشده برگرد، این دختره کوتاه نمیاد، میخواد زن کارن شه! نتونستم دیگه‌گوش بدم و گفتم: - کاری نداری؟ - وایسا، بذار حرف بزنم، هروقت خواستی برگردی به خودم... نذاشتم ادامه بده و قطع کردم، نفسم که بالا اومد اشک از چشمام روی گونه ام چکید و با اعصاب خوردی گوشی رو سایلنت کردم و به آشپزخونه رفتم، احضاریه و تلفن محدثه روزم رو ساخته بودن، با حال افتضاحی آشپزی کردم. خیلی می ترسیدم! تازه روز دادگاه چه به سرم می اومد انگار می دونستم قراره چه اتفاقی بیوفته!